به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «غلامعلی نیکخواه سیرویی» متولد 19 اردیبهشت سال 1338 در یکی از روستاهای قم است. وی در جوانی برای دفاع از خاک میهن به جبهههای دفاع مقدس رفت و در عملیات کربلای 4 در تاریخ چهارم دی ماه سال 1365 در خرمشهر به شهادت رسید.
همسر این شهید روایت میکند: سال 62 مادر غلامعلی به خواستگاریم آمد، هفت سال از من بزرگتر و از بستگان پدرم بود، باهم عقد کردیم و یک سال بعد هم به زیر یک سقف رفتیم. با اینکه تا کلاس پنجم درس خوانده بود و سواد زیادی نداشت اما مثل مردهای آن دوره نبود، زندگی رویایی داشتیم در آن 2 سال زندگی به اندازه همه عمرم از زندگی لذت بردم همیشه خدا را شکر میکنم و معتقدم آن لحظهها برای همه عمرم کافی است.
وقتی فهمید باردار هستم خیلی خوشحال شد. دخترم که به دنیا آمد روی زمین بند نبود، آن زمان مهم بود بچه دختر باشد یا پسر اما برای او نه، آنقدر خوشحال بود که روز زایمان تمام زایشگاه ایزدی را بستنی داد، برای زهرا کیک تولد خریده بود، دسته گل خریده بود، کاری که کسی در روستا نمیکرد. زهرا را بغل میگرفت و بیرون از خانه میبرد. توی روستا رسم نبود مردها بچه بغل کنند ولی او زهرا را خیلی دوست داشت.
تازه خانه ساخته بودیم و زهرا کوچک بود، مهر و محبت غلامعلی برای یک دختر 18 ساله کافی بود اما او همیشه میگفت من از دوستانم عقب هستم، دلش میخواست به جبهه بروم. یک شب با یک تلویزیون به خانه آمد، تلویزیون را که روشن کرد همان شب سخنرانی امام خمینی (ره) در حال پخش بود، مضمون صحبتهایش این بود که جوانان جبههها را پُر کنند. آن شب غلامعلی چشم روی هم نگذاشت فقط گفت: فردا باید بروم، گفتم کجا؟ گفت: جبهه. توی دلم میگفتم زهرا کوچک است، من تنهایم، مرا تنها نگذار اما حرفها به زبانم نیامد.
صبح زود از خانه بیرون رفت، چند روز بعد هم اعزام شد، مدتی در تهران برای آموزش ماند و 2 ماه بعد به جبهه رفت. در قسمت آماد و پشتیبانی سپاه بود، در شش ماه حضورش در جبهه مدام برای ما نامه مینوشت و آخرین نامهاش بعد از شهادت به دست ما رسید. بچه دوم را باردار بودم. خانه پدرم بودم که یکی از همسایهها آمد و پدرم را صدا زد. باهم بیرون رفتند، دلم شور افتاد، چند نفر از همسایهها و فامیل آمدند پیش من، رفتارشان عادی نبود. همسر برادر غلامعلی آمد، لباس سیاه تنش بود، گفت بیا برویم خانه مادر غلامعلی، در بین راه گریه میکرد. جرات نمیکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده. وقتی به خانه رسیدیم گفتند غلامعلی شهید شده.
یک زن 19 ساله باردار با یک بچه کوچک یک سال و نیمه تنها بدون پشتیبانی در روستا بودیم، تا 40 روز خانواده در خانه ما بودند و بعد از آن 2 سال در خانه پدرم بودم، زهره هم به دنیا آمد و بزرگ شد. چیز زیادی از آن دوران به یاد ندارم؛ شاید چون دوست نداشتم یادم بماند، گذشت ولی سخت گذشت. هنوز هم هر صبح جمعه باید بروم روستایمان، احساس میکنم غلامعلی منتظرم نشسته تا بروم به او سر بزنم.
انتهای پیام/ 141