گروه حماسه و جهاد دفاعپرس- مونا معصومی؛ از سن ۹ سالگی با انقلاب و آرمانهای امام راحل آشنا شد و همراه با پدرش به فعالیت علیه رژیم طاغوت پرداخت. مسیر زندگیاش پس از پیروزی انقلاب تغییر کرد و با آغاز جنگ وارد مرحله جدیدی از زندگی خود شد. ۱۳ ساله بود که جنگ را درک و برای اعزام به جبهه ثبتنام کرد. ابتدای ورودش به سن ۱۴ سالگی متقارن به اسارت وی شد. چند سال بعد از اسارت، وی به همراه تعدادی از مجروحان جنگی، با اسرای عراقی مبادله شد. او با ۲ پا به جبهه رفته و با یک پا برگشته بود. همه گمان میکردند که او دیگر حرفی از جنگ به میان نمیآورد، ولی برخلاف تصور اطرافیان، پس از گذراندن دوران درمان به جبهه برگشت و تا ۴۵ روز پس از قبول قطعنامه ۵۹۸ در مناطق عملیاتی ماند. فعالیتهای او به آن سالها ختم نشد و با آغاز جنگ در سوریه، خودش را به آنجا رساند تا در حد توان خدمت کند. این جانباز سرافراز میگوید: «اگر انقلاب نشده بود، نمیدانم سرنوشت من چه میشد. از سنین کودکی کار کردم، به همین خاطر خیلی زود وارد جامعه شدم. متاسفانه از ۹ سالگی کشیدن سیگار را آغاز، اما پس از انقلاب و شروع فعالیتهایم در بسیج، آن را ترک کردم.»
سخنان بالا برگرفته شده از زندگی پر فراز و نشیب جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس «محمد رستمیفر» است. در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار ما با جانباز رستمی فر را بخوانید:
خانه ما پایگاه سربازان فراری بود
سال ۴۶ در یکی از روستاهای آذربایجان شرقی به دنیا آمدم. چهار ساله بودم که از آنجا به تهران آمدیم و در منطقه اتابک ساکن شدیم. سال ۵۵ هم از اتابک به افسریه رفتیم. آن زمان افسریه زمینهای خالی زیادی داشت، اما با این وضعیت ما برای مستاجری آنجا رفتیم.
خانه ما در افسریه نزدیک به پادگان بود. از آن سال فعالیتهای انقلابی پدرم آغاز شد. سن و سال کمی داشتم که با پدرم همراه شدم. پدرم راننده تاکسی بود. به جهت اینکه کمتر ساواک به ماشین تاکسی شک میکرد، از این ماشین در جا به جایی وسایل استفاده میشد. در دورانی که به پارچه سفید و دارو نیاز بود، پدرم با ماشین جا به جا میکرد.
پس از بیعت نیروی هوایی با امام خمینی (ره) در ۱۹ بهمن، تظاهراتی انجام شد. پدرم نیز در این تظاهرات شرکت کرد و بر اثر تیراندازی از ناحیه پا تیر خورد. چند نفر از تظاهرکنندگان، پدرم را به خانه آوردند. بعد از آن روز ایست بازرسی گذاشته شد. یک مرتبه میخواستیم برای پانسمان پایش به درمانگاه برویم که یکی از نیروهای ساواک مشکوک شد، ولی توانستیم زودتر از آنجا متواری شویم.
زمانی که امام راحل فرمودند: سربازها پادگانها را خالی کنند، خانه ما پایگاه شده بود. سربازان پس از فرار به خانه ما میآمدند و پس از تعویض لباس به شهرهایشان میرفتند.
با یک نام جعلی آموزش نظامی دیدم
وضعیت مالی خوبی نداشتیم، به همین خاطر از شش سالگی در کنار تحصیل، در شغلهای مختلف از بستنی فروشی، کارگر گچکاری تا بلال فروشی کار کردم. پس از پیروزی انقلاب وارد بسیج شدم. سال ۶۰؛ در ۱۳ سالگی تصمیم گرفتم که من هم به جبهه بروم. از آنجایی که سن و سال کمی داشتم، از نامه آموزش یک بسیجی استفاده کردم. در دورانی که بسیج بودم، نامه آموزشی یک بسیجی به نام «احمد ربیعی» به دستم رسید. کپی شناسنامه وی در پرونده بود. با این کپی و نامه خودم را برای گذراندن دوران آموزشی معرفی کردم. خیلی زود ماجرا لو رفت و میخواستند شکایت کنند. با میانجیگری یکی از اهالی محل که عضو سپاه پاسداران بود، شکایت کنسل و پروندهای به نام من ایجاد شد.
پادگانهای تهران و اصفهان تکمیل ظرفیت بود و ما را به یزد فرستادند. دوران آموزشی بسیار سخت بود. در این دوره ۴۵ روزه، یک شهید و ۱۵ مجروح داشتیم. پس از گذراندن دوران آموزشی، گروهی به کردستان و گروه دیگر به لبنان اعزام شدند. من در گروهی بودم که به کردستان میرفتند. آن زمان غرب کشور نابسامان بود. علاوه بر این شهر بمباران میشد.
گروهان ما در منطقه خط پدافندی سومار مستقر شد. آنجا تجهیزات ناقص بود مثلا گلولهها اندازه لوله خمپاره نبود. نیروها به نوبت گلولهها را سوهان میکشیدند تا در لولهها جا شود. از آنجایی که از بچگی کارگری کرده بودم، نسبت به سنم بدن ورزیدهای داشتم. همین موضوع باعث شد که در جنگ و اسارت سختیها را تحمل کنم.
من کمک تیربارچی بودم. قبل از عملیات مسلم ابن عقیل تیربارچی بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن شهید شد. من مسئولیت تیربارچی را بر عهده گرفتم. مرحله اول عملیات مسلم ابن عقیل به خوبی پیش رفت. مرحله دوم عملیات قرار بود در نزدیکی شهر مندلی انجام شود. نیروهای سپاه و ارتش در این عملیات شرکت داشتند، اما پس از اینکه سپاه پیشروی کرد، دستور رسید که ارتش متوقف شود.
سرهنگ عطاریان از نظامیان دوران رژیم پهلوی که با فریب اعتماد اطرافیان را جلب کرده و تمام اطلاعات و نقشه عملیات را به دشمن داده بود. نیروهای عراقی منتظر رزمندگان بودند.
من در گردان حبیب ابن مظاهر از تیپ حضرت رسول (ص) بودم. فرمانده گردان شهید غلامی و فرمانده گروهان سید کمال موسوی بود.
لطفی که خداوند در شب عملیات به ما کرد این بود که ابری سیاه آسمان را فرا گرفت. تاریکی تا حدی بود که در ستون، رزمندگان نیروی جلویی خود را نمیدیدند. نیروها کولهپشتی همدیگر را گرفته و پشت فرمانده گروهان و نیروهای اطلاعات جلو رفتند. در میانه راه، نفر قبلی از من سوالی پرسید که منجر شد من کولهپشتی رزمنده جلویی خودم را رها کنم. راه را گم کردم و همین طور ستون پشت سر من میآمد. به درهای که رسیدم، نشستم. دقایقی بعد فرمانده گردان آمد و ستون را مجدد به هم وصل کرد.
عملیات لو رفته بود
نیروها وارد یک مسیری به نام «میان تنگ» شدند. در دو طرف این تنگه، عراقیها از آنجا که میدانستند ما وارد این تنگه میشویم، سنگر کمین درست کرده بودند. آنها نارنجک به سمت تنگه پرتاب میکردند. در این مکان چند شهید و مجروح داشتیم. هنگام خروج از تنگه رزمندگان، نیروهای دشمن را در حالی که با یک سلاحی به نام چهار لول (مختص هواپیما و هلیکوپتر) منتظر رزمندگان بودند، دیدند. اگر گلوله این سلاح به یک انسان اصابت کند، پیکرش را متلاش میکند. رزمندگان با شلیک آرپیجی، این نقشه دشمن را خنثی کردند.
سرانجام نیروها از تنگه عبور کردند. فرمانده تصمیم گرفت که نیروها به ۲ گروه تقسیم شوند. گروهی در کنار جاده سنگر زدند تا مانع از تجهیز شدن دشمن شوند و گروه دیگر وارد شهر مندلی شدند و تاسیسات و انبار مهمات دشمن را منهدم کردند. من جزو گروهی بودم که در کنار جاده سنگر روباهی کندیم و به انتظار آمدن دشمن نشستیم.
من در حین کندن سنگر، ناگهان چند متر از زمین به سمت آسمان پرتاب شدم. حس سبکی داشتم. فکر کردم که مردهام. منتظر بودم که دنیای دیگری را ببینم. چشم باز کردم و خودم را نقش بر زمین دیدم. یک پایم قطع شد و استخوان پای دیگرم شکست. چند نفر از نیروها با یک پتوی عراقی من را به سمت عقب بردند. کمی که گذشتیم، صدای نیروهای عراقیها را در ۲ متریمان شنیدیم. از رزمندگان خواستم کلاهی سر من بگذارند و بروند. شرایط به گونهای نبود که مجروحان را به عقب منتقل کنند. آنها من و یکی دیگر از مجروحان که نامش سیدمحمد حسینی یا موسوی بود، تنها گذاشتند و رفتند.
خون زیادی از من خارج میشد، به همین خاطر پس از رفتن رزمندگان، از حال رفتم. حدود هشت ساعت از مجروحیتم میگذشت که به هوش آمدم و گرما را احساس کردم. سیدمحمد که در کنار من خوابیده بود، ناله میکرد. صدایش زدم که همین حین نفس عمیقی کشید و شهید شد.
در پروندهام مهر شهادت خورد
بعد از این که نیروها عقبنشینی کردند و گزارش عملیات را به قرارگاه اطلاع دادند، دستور عقب نشینی مجروحان و پیکر شهدا را میدهد. از سوی دیگر نیروهای بعثی به تلافی زیانهایی که در عملیات دیده بودند، تیر خلاص به مجروحان میزدند. فرمانده گردان ما شاهد این صحنه بود. بر این باور که من هم شهید شدهام، به همین دلیل در پروندهام مهر شهادت میزنند.
خانوادهام پس از شنیدن خبر شهادت، یک مراسم یادبود بدون پیکر برگزار میکنند. این در حالی است که خداوند خواسته بود تا من زنده بمانم.
۲ بار تا لحظه شهادت رفتم
آن شب چند نیروی بعثی به سراغ مجروحان آمدند و تیر خلاص زدند. یک سرباز بعثی اسلحهاش را مقابل سر من گرفت، آماده شلیک بود که فرماندهاش مانع شد و گفت: برویم. آنها رفتند. با فاصله کمی از من یک نارنجک بود، سعی کردم خودم را به آن نارنجک برسانم که اگر برگشتند به سمت آنها پرتاب کنم. این تلاش از ساعت ۹ صبح تا ۲ بعد از ظهر ادامه داشت، اما من حتی یک وجب هم تکان نخوردم. ناامید از این موضوع چشمانم را بستم و منتظر تقدیر ماندم. عطش به من غلبه کرده بود و وضعیت بحرانی داشتم.
نزدیک غروب آفتاب، چهار نیروی بعثی به سراغم آمدند. بار دیگر اسلحه را بر روی سرم گذاشتند که شلیک کنند و این بار هم فرمانده آنها مخالفت کرد. دستور داد تا من را بر روی برانکارد بگذارند و به سمت خاک عراق برویم. در مسیر آن فرمانده عکسی از خانوادهاش را نشانم داد و به عربی سخنی گفت. آن زمان درد داشتم و خیلی متوجه صحبتهایش نمیشدم، ولی به گمانم فرزندی هم سن و سال من داشت، به همین دلیل به سوی من شلیک نکرد.
ادامه دارد...