حساسیت بعثی ها روی سه گروه از اسرا

سبزه هایی که اسرا جلوی آسایشگاه کاشته بودند را یواشکی از زمین می کندیم؛ جوری که از ریشه در نیاید و نخشکد. وای به روزگارمان اگر عراقی ها می فهمیدند سبزه ها را خورده ایم. بعضی وقت ها برای سبزه ها نگهبان می گذاشتند.
کد خبر: ۳۴۵۵۰
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۹۳ - ۱۴:۴۹ - 24November 2014

حساسیت بعثی ها روی سه گروه از اسرا

به گزارش دفاع پرس، عراقی ها روی سه گروه خیلی حساس بودند: روحانی، پاسدار و بسیجی. گاهی بچه ها را می بردند تا به حضرت امام توهین کنند. وقت و بی وقت نداشت. بیشتر به آدم هایی گیر می دادند که چهره معنوی تری داشتند. وقتی در عملیاتی شکست می خوردند و سرخورده می شدند، شروع به کتک کاری و اذیت و آزار می کردند. علاوه بر تنبیه های روحی، غذا هم داستان خودش را داشت. صبحانه، یک روز در میان، به صورت زوج و فرد بود. روزهای زوج، یک لیوان معمولی چای می دادند که چهار قسمت می شد.

سهم هر نفر، یک چهارم لیوان بود و همراه آن، تکه ای نان سمون خیلی خشک. روزهای فرد، آش شوربا می دادند. نهار هم مقداری برنج که خورشتش، آب پیاز و آب کدو و بادمجان بود. این طور نبود که برای هر نفر یک بشقاب باشد؛ نه، یک دیگ یا یک تشت کهنه و که هر پانزده نفر، مشترک با هم در آن غذا می خوردند؛ بدون قاشق. به هر نفر بیش از سه لقمه نمی رسید. ایثار و گذشت در اوج سختی، طوری بود که همیشه ته تشت، غذا می ماند و همه دعای شکرانه به جا می آوردند و خود را سیر نشان می دادند. غذایی که می دادند، نه نمک داشت، نه ادویه. بیش تر روزها را روزه بودیم. حتی آن ها هم که روزه نبودند، جلوی بچه های دیگر چیزی نمی خوردند. زیر پتو بودند که دیگران متوجه نشوند.

روزه که بودیم، نوعی صرفه جویی هم می شد. صبحانه و نهار را نگاه می داشتیم و با غذای شب همه را دو قسمت می کردیم؛ قسمتی را وقت افطار و قسمتی دیگر را برای سحری استفاده می کردیم. با هر لقمه غذا بیش از پنج لیوان آب می خوردم تا شکمم پر شود؛ آن هم نه آب تازه و سرد؛ آبی گرم که انگار راکد مانده بود و گاهی دچار دل درد و تهوع می شدم.

سبزه هایی که اسرا جلوی آسایشگاه کاشته بودند را یواشکی از زمین می کندیم؛ جوری که از ریشه در نیاید و نخشکد. وای به روزگارمان اگر عراقی ها می فهمیدند سبزه ها را خورده ایم. بعضی وقت ها برای سبزه ها نگهبان می گذاشتند.

شش ماه تابستان و پاییز تب دار و دردمند به زمین چسبیده بودم. دیگر زمستان رسیده بود و من کم کم از زمین کنده می شدم و می توانستم بدون اینکه سید زیر بغلم را بگیرد، بلند شوم و راه بروم. سرگیجه ها کم شده بود. تهوع هم همین طور. دیگر تنبیه و کتک کاری سربازان اردوگاه، ما را از کسالت و کرختی و یک نواختی زندگی در اسارت رها می کرد.

به تدریج که حالم رو به بهبودی می رفت، اسارت هم طعم دیگری می گرفت. یک جور احساس سر خوشی به من دست می داد. در روزهای نخست زندان الرشید و بعد اردوگاه تکریت، به خاطر زخم گلوله ها و ترکش ها و موج گرفتگی، دوران بسیار سختی را گذرانده بودم.

 

راوی: آزاده رسول کریم آبادی

 

منبع: سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها