گروه حماسه و جهاد دفاعپرس- مونا معصومی؛ ۱۴ ساله بود و نان آور خانواده. سن و سالش ایجاب میکرد که هنوز در کوچه پس کوچه های محله اتابک با همسالانش فوتبالبازی کند، قلب بزرگش او را با همان سن کم به جبهه کشاند. ولی دست تقدیر نوجوان قصه ما را در زندانهای بعثی گرفتار کرد. هر چند حالا یک پایش را در جبهه جا گذاشته بود اما بسیار افسوس میخورد، نه برای اینکه پایش را ازدست داده، بلکه بخاطر اینکه چرا هنوز یک پای دیگر دارد! خودش میگوید: «دوستی داشتم که دو پایش قطع شده بود. تا چند ماه بعد از مجروحیتم، سر نماز گریه میکردم و میگفتم چرا من هنوز یک پا دارم و لیاقت نداشتم تا دو پایم را در این راه بدهم.»
در بخش نخست و دوم گفتوگوی خبرنگار ما با جانباز «محمد رستمیفر» به نحوه ورود به جبهه و اسارت وی اشاره شد. در بخش سوم این گفتوگو به برخورد نیروهای بعثی با اسرا پرداخته شد که در ادامه میخوانید:
۲ فرشته نجات در اردوگاه داشتیم
بعد از ثبت اسامی ما ۱۴ نفر در صلیب سرخ، از بیمارستان به درمانگاه اردوگاه عنبر منتقل شدیم. نیروهای بعثی هنگام ورود اسرا به اردوگاه، آنها را از تونل وحشت عبور میدادند، اما از آنجایی که ما مجروح بودیم از این تونل عبور ندادند. این تونل وحشت شهید و مجروح هم میداد. اسرایی که وضعیت جسمی خوبی داشتند، خودشان را محافظ برای پیرمردها یا مجروحها میکردند.
پس از اینکه وارد آسایشگاه شدم، برگهای به دستم دادند تا نام و آدرس خانهمان را بنویسم. آنها خبر اسارت من را به خانوادهام اعلام کردند. خانوادهام که برایم مراسم ختم هم برگزار کرده بودند، با شنیدن این خبر جشنی گرفتند. مزار یادبودم را هم تحویل دادند. مادرم بعدها میگفت: نصف اتاق پر از شیرینیهایی شده بود که دوستان و آشنایان برایمان آورده بودند.
در این اردوگاه دو پزشک اسیر داشتیم. یکی از آنها دکتر مجید و دیگری دکتر بیگدلی بود. دکتر بیگدلی تحصیلکرده آمریکا بود و بیمارستانی در آن کشور داشت. او در حالی که میخواست برای مداوای پسرخواهرش به ایران بیاید، در جاده اهواز – خرمشهر اسیر شد. این دو پزشک فرشته نجات اسرا در جبهه بودند.
آزمایش روشهای جدید پزشکی بر روی اسرا
بعثیها روشهای جدید پزشکی را بر روی اسرا آزمایش میکردند. روزی بر پای یک اسیر که شکسته بود، فیکساتور نصب کردند. مدتی این میلههای بلند بر روی پایش وصل بود تا اینکه استخوانهایش ترمیم شد. پس از بهبودی آن را باز نمیکردند. پای آن اسیر عفونت کرده بود. دکتر مجید و بیگدلی گفتند که اگر عفونت از پایش خارج نشود، عفونت به خونش وارد و باعث مرگش میشود.
من پس از بهبودی، دستیار دکتر شدم. دکتر مجید و بیگدلی تصمیم گرفتند که خودشان این فیکساتور را باز کنند. دکتر مجید نگهبانهای عراقی را سرگرم کرد تا دکتر بیگدلی عمل جراحی را انجام دهد. با انبردستی که از وسایل عراقیها برداشته بودیم و نخ و سوزن خیاطی و بدون بیهوشی و بیحسی این عمل جراحی انجام شد. من پتو را بر دهان این اسیر گذاشتم و دست را گرفتم تا تکان نخورد. دکتر هم با انبردست این میلهها را از استخوانش جدا کرد. صدای چرخش میله در استخوان هنوز در گوشم است. از شدت درد این اسیر بیهوش شد. این عمل جراحی حدود ۴۰ دقیقه طول کشید.
رژیم بعث در هفته چند بار به اسرا تیغ میداد تا همه صورتشان را اصلاح کنند. نگهبانان با این تیغها، گاهی شکم اسرا را پاره میکردند. دکتر بیگدلی با نخ و سوزن خیاطی شکم آنها را میدوخت.
مراسم شپشکشی
من بچه روستا هستم و شپش دیده بودم، اما در آنجا شپشها اندازه مگس بودند. اوایل که به اردوگاه رفتم، از این شپشها میترسیدم. هفتهای دو تا سه شب مراسم شپشکشی در اردوگاه داشتیم. این مراسم به تفریحی برای اسرا تبدیل شده بود.
اتاق ما در اردوگاه مناسب ۳۰ نفر بود، اما ۸۰ نفر مستقر بودند. فضا به حدی کم بود که اسرا نوبتی میخوابیدند.
خوردن آبگوشت در اسارت
برای صبحانه پنج قاشق آش شوربا و برای ناهار شش قاشق برنج میدادند. در برنج همیشه فضله موش بود. روزی یک و نصفی نان هم به هر اسیر میدادند. برای شام هم آبگوشت داشتیم. این آبگوشت با زردچوبه، آب، پیاز و گوجه فرنگی درست میشد که نانهای خمیر را در آن خیس میکردیم و میخوردیم.
زمانی که رزمندگان در عملیات موفق بودند، فشارها به اسرا بیشتر میشد. از یک سو شرایط برای اسرا سخت بود و از سوی دیگر از اینکه متوجه میشدند در عملیات موفق بودیم، خوشحال میشدند. نیروهای بعثی به تلافی شکستهایشان در غذایمان تاید میریختند. این مواد باعث میشد که اسرا اسهال بگیرند. وضعیت جسمی بچهها در این شرایط به حدی میشد که بعد از اینکه به دستشویی میرفتند، بار دیگر به انتهای صف میرفتند. مشکل از آنجایی شروع میشد که در طی ۲۴ ساعت هر اسیر فقط یک بار اجازه داشت از سرویس بهداشتی استفاده کند. سرویس بهداشتی ما به این گونه بود که در گوشه اتاق دو پتو نصب کرده بودیم، یک سطل زباله هم داشتیم که روزی یک بار آن را تخلیه میکردیم.
با دمپایی بدنمان را میشستیم
۱۵ نفر باید در عرض هفت دقیقه حمام میکردند. اسرا همدیگر را هل میدادند تا زیر دوش بروند. منطقه کویری بود. بعثیها ابتدا آب گرم را میبستند. وقتی آب سرد به بدنمان میخورد، انگار سوزن در بدنمان فرو میکردند. در آخر زمان مقرر هم آب گرم را مجدد میبستند. هیچ وسیلهای برای شستوشوی نبود، به همین خاطر از دمپایی برای شستن بدنمان استفاده میکردیم. اگر دیر از حمام بیرون میآمدیم، بعثیها با باتوم به کمر یا ران پاهایمان میزدند. شدت این ضربه به حدی بود که تا یک ماه بدنمان کمبود میماند.
مسئول قرآن و دعاها در اردوگاه بودم
در ابتدا قرآن نداشتیم. پس از اعتراض یک قرآن برای ۸۰ نفر اختصاص دادند. یک مسئول قرآن انتخاب شد تا به نوبت قرآن بخوانند. حتی اگر یک نفر هم خواب بود، بیدارش میکردند تا قرآن بخواند. برای اینکه جاسوسان مسئول قرآن و زیارتها را شناسایی نکند. چند مسئول انتخاب کرده بودیم.
اسرا با خودکار و مدادهایی که از وسایل عراقیها برداشته بودند، بر روی کاغذ سیگار دعای کمیل، زیارت عاشورا و احادیث را مینوشتند. من و چند نفر دیگر مسئول پنهان کردن آنها بودیم. کاغذهای دعا را در پای قطع شدهام پنهان میکردم. یک مرتبه جاسوسان این موضوع را لو دادند. چند نفری که این دعاها را پنهان میکردند، از ترس آنها را به من دادند. همه مکانهایی که برای پنهان استفاده میکردیم، لو رفته بود. یک قوطی شیرخشک داشتیم، کاغذها را آنجا پنهان کردم و در کنار سرویس بهداشتی گذاشتم. عراقیها به خاطر بوی بد سرویس بهداشتی به آن طرف نمیرفتند. پس از اینکه آنها رفتند، قوطی را برداشتم.
یک بار هم رادیویی که از نیروهای بعثی برداشته بودیم، لو رفت. بعثیها تمام اردوگاه را گشتند، اما رادیو را پیدا نکردند. یک نفر به آنها خبر داده بود که رادیو در درمانگاه است. آنها هم به دکتر بیگدلی و دکتر مجید گفته بودند که اگر رادیو را تحویل ندهید، شما را به انفرادی میبریم. شرایط به گونهای نبود که بتوانیم آن رادیو را نگه داریم. روز بعد دکتر رادیو را تحویل داد. آنها پرسیده بودند که این رادیو را کجا پنهان کرده بودید؟ دکتر پاسخ داده بود که رادیو را در قوطی تاید پنهان کرده بودیم. از آن پس دیگر قوطی تاید را به ما نمیدادند.
تبلیغات دشمن را خنثی کردیم
روزی که صدام ۲۳ نفر از نوجوانان را برای تبلیغات مقابل دوربین برد، من در درمانگاه بودم. این نوجوانان تبلیغات دشمن را خنثی کردند. یک مرتبه هم تخته نرد، پاسور، سیگار و تلویزیون مقابل دوربین گذاشتند و از اسرا خواستند که خودشان را با این وسایل سرگرم کنند. اسرا از این موضوع ناراحت شدند. به همین خاطر حمله کردند، دوربین را شکستند، نگهبان را بیرون کردند و اسرایی که راضی شدند مقابل دوربین بروند را کتک زدند.
ادامه دارد ...