به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، طبق سنت هرساله همزمان با شب ولادت حضرت امام حسن مجتبی علیهالسلام، جمعی از اهالی فرهنگ، شعر و ادب فارسی به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی رفتند.
محمدتقی عزیزیان شاعر جوان کشورمان حاشیهنگاری خود از جلسه دیدار شاعران با رهبر معظم انقلاب اسلامی را برای انتشار در اختیار خبرگزاری دفاع مقدس قرار داد که به شرح زیر است:
«عصر شده بود. زمان به کندی میگذشت. حیاط حوزه هنری را چند بار قدم زده بودم؛ طوری که طول و عرضش را میدانستم که چند دقیقه طول میکشد که از مسجد گوشۀ راست، به ورودی سمت چپ برویم. دوستان یکی یکی از راه میرسیدند.
سعید بیابانکی، اباصلت رضوان، علیرضا قزوه، علی داوودی، مهران فلاح و بقیه شعرای جوان و میانسال و پیشکسوت، در آن میان شاعری با لباس محلی ترکمنی آمده بود که از همه بیشتر به چشم میآمد.
هوا دم کرده بود و نفسم داشت میگرفت، سلانه سلانه به طرف مسجد رفتم که دقایقی در سایه بنشینم. میزهای ثبت نام و دریافت کارت را در قسمت بالایی مسجد به ردیف چیده بودند، چند خانم و آقای جوان نشسته بودند، آقای زرویی نصرآبادی راهنمایی کردند، به طرف میزها رفتم. به ترتیب الفبا کارها را تقسیم کرده بودند، به میزی رسیدم که حرف «ع» را نشان میداد با تعدادی حروف پس و پیشش. اسمم را پرسید. گفتم:
-محمدتقی عزیزیان
کارتها را ورق زد و کارتم را به دستم داد. برگشتم، بچههای صدا و سیما آمده بودند برای مصاحبه با شعرا، از من خواستند چند بیت و چند کلامی خدمتشان باشم.
نشستم روی صندلی و چند بیتی به زبان محلی برای سیلزدههای هماستانی خواندم. چند جمله هم راجع به تأثیر دیدار در جریان شعری کشور گفتم. چشمم به عقربهها بود و گاهی آجرهای دیوار را میشمردم، که صدا زدند:
-اتوبوسها دم در منتظرند.
نفس راحتی کشیدم. به طرف در راه افتادم که به اتوبوسها برسم. قاسم رفیعا را دیدم و اسماعیل امینی، وحید طلعت و سیدوحید سمنانی و علیرضا کرمی که آخری، از بچههای همشهریام بود. همکلام شدیم. با اتوبوس آمده بود و اطلاع نداشت که کجا باید استراحت کند؛ با این که دیر شده بود و ناهار و پذیرش را از دست داده بود؛ اما راهنمایی کردم که شب به هتل بیاید. از هتل تا حوزه هم راه زیادی نبود، یکی، دو چهارراه آن طرفتر به هتل میرسید.
اتوبوس روشن؛ اما متوقف بود. بچهها یکی یکی از پلههای دم در بالا میرفتند. چشم میچرخاندند به اطراف و بغل دست دوستشان مینشستند. من هم بالا رفتم. کنار علیرضا کرمی نشستم. اباصلت رضوان در صندلی جلویی بود، برگشت و لبخندی زد؛ هماتاقی بودیم در هتل. مرد باصفایی بود از اهالی بجنورد، قول گرفت از من که مشهد رفتم، حتما به خانهاش بروم و با هم شعر بخوانیم. تا اسم مشهد آمد، اشک در چشمهایم حلقه زد و بارگاه حضرت را به خاطر آوردم و دلم یاد کبوترهای دور گنبدش افتاد و بیتی از خودم را زمزمه کردم:
دستم به ارتفاع هتلها نمیرسد
مولا! منم، مسافر تنهای پاپتی
سروصدای اتوبوس زیاد بود؛ نوسان هم داشت. گاهی بحثها بالا میگرفت و گاه صداها در سکوتی عمیق گم میشد. خیابانها شلوغ بود؛ اما نه به اندازهای که معطلمان کند. اتوبوس تقریباً بیدردسر به نقطۀ پایانی رسید؛ پایانی که شروع لحظهای بزرگ بود. پیاده شدیم و از بازرسی اول گذشتیم. دم در محمود اکرامی را دیدم. خوش و بشی کردیم. محمود میگفت اصلا خرمآباد نیامده، قول دادم که حتما دعوتش کنم؛ به شرطی که از غزلهای نابش بخواند؛ مثل:
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
شانه به شانه میرفتیم به طرف ورودی دوم. میلادعرفانپور را دیدم و علیمحمد مودب، مبین اردستانی هم به طرفمان آمد. با مبین روبوسی کردم و حال و احوالی صمیمانه پرسیدم. با لبخند، جوابم را داد. محمدامین جعفری هم آمده بود. مثل همیشه شیکپوش و بشاش. برای انجام کاری با او صحبت کردم.
باز هم نگاهم به ساعت بود و منتظر بودم از این در هم بگذرم، هرچه ساعت به اذان نزدیکتر میشد، بیشتر دلم میلرزید و به یاد شعر اخوان میافتادم:
لحظۀ دیدار نزدیک است.
شعرا آمده بودند. یوسفعلی میرشکاک هم با ریشهای بلند و سفید و هیبتی خاص از راه رسید. قبلا از حرفهایش شنیده بودم و از جسارتش خوشم میآمد. عباس محمدی و علی داوودی مرتب سرشان به لیست شعرا بود و کم و زیادها را برانداز میکردند. از آذریها هم ولیالله کلامی و چند شاعر جوان آمده بود. داخل جمعیت پرسه میزدم و گاهی سلامی. با میلاد عرفانپور هم سر بحثی را باز کردم. نگهبانها میآمدند و از در میگذشتند؛ ما همچنان چشم به راه بودیم. نزدیک رفتم که از نگهبان بپرسم: «چرا معطلیم؟» هنوز حرفی نزده بودم که نگاه پر از سؤالم را فهمید و گفت:
آقا! در جلسۀ قرآن تشریف دارند.
لبخندی زدم و از در دور شدم. چند دقیقۀ بعد در را باز کردند و عدهای داخل رفتند. من هم برگشتم و ایستادم در صف تا نوبتم شود. در صف هم با شاعری خوش لهجه همکلام شدم آقای سعادتمهر. و شاعری از اسدآباد همدان آمده بود به نام مقیمیان که همراه جواد نوری بود؛ جواد مثل همیشه خندهای به لب داشت که از زیر عینک آفتابی، معلوم بود. پشت سر او فراز ملکیان و هادی فردوسی و علی فردوسی ایستاده بودند؛ بالاخره راهمان دادند. نگهبانها سرتاپایمان را گشتند؛ یکی زیادی اذیتم کرد و دم آخر هم گفت:
هرچی توی جیبت هست، روی میز بذار!
مقداری پول همراهم بود، در آوردم و چپاندم در جیب شلوارش. خندید و پولها را پس داد و گفت:
این وصلهها به ما نمیچسبه.
من هم خندیدم. از نگهبانی رد شدم. در مسیر، استاد رحیمپور ازغدی را دیدم که از بیت بیرون میآمد؛ بیاختیار سلام کردم. جوابم را داد؛ عجله داشت و آشفته به چشم میآمد. ازدحام راهش را بند آورده بود؛ بالاخره راه دادند و رد شد. کارهای بازرسی انجام شد و وارد حیاط اصلی شدم. از کنار درختچههای سرسبز گذشتم و یکی، دو حیاط چپ و راست رفتم و رسیدم به حیاطی که چند درخت تنومند داشت و درختچههایی اطرافش را قرق کرده بود. نشستم داخل محوطۀ بین درختها که فرشش کرده بودند برای اقامۀ نماز. منتظر امام جماعت بودیم. امام جماعت امام مسلمین بود. حال خوبی پیدا کردم.
در صف سوم، کنار محمدمهدی سیار نشستم. با سیار سرگرم حرف زدن بودم. از کارهای تازه میگفتیم. از کتابها، نماهنگها و ... که یکدفعه جمعیت از جا کنده شد و نگاهها به سمت راست جایگاه متمایل شد، من هم بلند شدم، حضرت آقا را دیدم که با آن هیبت گیرا و چهرۀ نورانیاش از راه میآمد. دوست داشتم مسیر طولانیتر بود و طنین راه رفتنش را با گوش جان میشنیدیم و میدیدم. نرسیده به جایگاه، ولیالله کلامی، به پیشواز رفت و آثارش را تقدیم حضرت کرد.
آقا، چند لحظهای با کلامی، همکلام شدند. من که دل توی دلم نبود و داشتم بال بال میزدم تا نوبتم شود. آقا آرام نشست روی صندلی. من هم با کتابهای «چهلچراغ» و «گلها همه داوودیاند» به نزدیک ایشان رفتم. یک نفر مانده بود که نوبتم شود، آقا لبخند زدند که لذتش را با تمام وجود حس کردم و از کنار نفر جلویی دستشان را آوردند و روی دستم گذاشتند، با اشتیاق دست آقا را گرفتم و بوسیدمش. نوبتم شد. زبان در دهانم قفل شده بود؛ به زحمت سلام کردم. لبخندزنان جواب دادند. کتاب چهلچراغ را تقدیم کردم و گفتم:
-این یک گزیده رباعی و وصایای شهداست که به مناسبت 40 سالگی انقلاب با انتشارات خصوص خودم کار کردهام.
فرمودند:
-خیلی خوبه.
یکی از رباعیات کتاب را که شعر خودم بود، به آقا نشان دادم، فرمودند:
-بدهید تا بخوانمش
با صدای زیبا و آرام، زمزمهاش کردند:
«تابوت دل مرا زمین نگذارید
یا بر سر دست آن و این نگذارید
باران زد و جای اسم من نقطه گذاشت
هی واژه به جای نقطه چین نگذارید»
لبخند زدند و کتاب بعدی را خواستند. کتاب «گلها همه داوودیاند» را که نشر سوره مهر منتشر کرده بود، تقدیم کردم، خودشان لای کتاب را باز کردند. یک غزل آمد و فرمودند که خودم یکی، دو بیتش را بخوانم. من هم شروع کردم:
«چون خلیلی که سر بت، تبرش جا مانده است
رفته ماه رمضان و اثرش جا مانده است»
آقا فرمودند:
-خیلی خوب، شعرای خوبی شدید الحمدلله!
از گوشۀ سمت راست جمعیت بیرون آمدم و رفتم در سر جایم نشستم.
انتهای پیام/ 121