به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «حمید داودآبادی» رزمنده و پژوهشگر دفاع مقدس که روزهای گذشته به دلیل بیماری در بیمارستان بستری بوده است، در صفحه اجتماعی خود به بیان خاطرهای از دوران حماسه و ایثار پرداخت و نوشت: چند روزی از عید ۱۳۶۵ میگذشت. پس از مجروحیت سخت در عملیات «والفجر ۸» در «فاو»، از بیمارستان به خانه آمده بودم.
مادرم تُشکی گوشه اتاق، رو به حیاط پهن کرده بود که آنجا استراحت میکردم. در را هم باز کرده بود تا نسیم بهاری بخورم. بهقول خودش، این نسیم مُرده را زنده میکرد.
از بس آبمیوه و غذاهای مقوی بهخوردم داده بود و مدام استراحت میکردم، مثل جوجههای جلوی آفتاب بهاری، چُرت میزدم.
تلفن که زنگ خورد، مادرم گوشی را برداشت و سپس به من گفت: «بیا مثل اینکه رفقای تو هستند». گوشی را که گرفتم، فهمیدم «علی اشتری» است. گفت: میخواهند با چندتا از بچهها به ملاقاتم بیایند.
مادرم از صبح خانه را جمعوجور کرده بود. تا گفتم: «رفیقام دارند میآیند» چای را دم کرد و ظرف میوه و پیشدستیها را آورد گذاشت کنار تشک من.
نیم ساعتی نگذشت که زنگ خانه بهصدا درآمد. خواستم بلند شوم بروم در را باز کنم که مادرم مانع شد و گفت: «مثلا تو زخمی هستی و اینا اومدن ملاقاتت!».
با دیدن «جمشید مفتخری»، «علی اشتری» و «حسین کریمی»، کلی ذوق کردم و خوشحال شدم. از روزی که در «فاو» زخمی شدم، اینها را ندیده بودم.
دست «اشتری» یک کادوی بزرگ بود. تعجب کردم. این اخلاق اصلا به این بچهها نمیآمد. نگاهی به مادرم انداختم که ذوقزده داشت به کادو نگاه میکرد.
«اشتری» گفت: «ببخشید دیگه، قابل شما رو نداره». خواستیم یه جعبه شیرینی بگیریم، دیدیم این بهتره. واسه همین این رو شریکی باهم خریدیم.
کلی از آنها تشکر کردم. «جمشید» اصرار کرد کادو را باز کنم. «حسین کریمی»، محجوب سر بهزیر انداخته بود.
بهخواست «علی» کادو را باز کردم. شانس آوردم مادرم رفته بود توی آشپزخانه. کاغذ کادو را که باز کردم، با جعبهی بزرگی مواجه شدم. با خود فکر کردم حتما ظروف کریستال و از این چیزها باشد، ولی آنقدر سنگین نبود.
در جعبه را که باز کردم، با چند بسته پفکنمکی مواجه شدم. چشمانم چهار تا شد. بینشان را گشتم، هیچی نبود جز ۲ سه تا پفکنمکی.
«اشتری» داشت از خنده میترکید. «حسین» جلوی خندهاش را گرفته بود و «جمشید» هم پِقی زد زیر خنده؛ آنچنان که مادرم با تعجب، وارد اتاق شد.
مانده بودم چه بگویم. مادرم نگاهی به داخل جعبه انداخت و با نگاهش بهم فهماند: «بفرما، رفیقات هم مثل خودت بیمزه هستند».
«اشتری» با نگاه مادرم، از خجالت آب شد. «حسین» که مثل لبو قرمز شده بود؛ ولی به یکباره همه باهم زدیم زیر خنده.
انتهای پیام/ 113