گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «اهل اصفهان هستم. مادرم خانهدار و پدرم کارگر پارچهبافی کارخانه زایندهرود اصفهان بود. ۹ خواهر و برادر دارم. فعالیتهایم را در قالب امدادگری از سال ۶۰ ابتدا در جبهههای غرب آغاز کردم و سپس تا پایان جنگ به جبهههای جنوب رفتم. علاوه بر من خواهران و برادرانم نیز به جبهه رفتند. عبدالرحیم شهید و مصطفی جانباز شیمیایی شد و مرتضی نیز در عملیات کربلای ۴، دست راستش قطع شد. پدرم هم جانباز شیمیایی است.»
متن بالا برگرفته از سخنان «شهناز اشکیان» رزمنده و حماسهساز دوران دفاع مقدس است. در ادامه گفتوگوی خبرنگار ما با این بانوی مبارز را میخوانید.
دفاعپرس: خانواده شما از لحاظ فرهنگی و مذهبی در چه وضعیتی قرار داشت؟
ما در یک خانواده سطح متوسط اقتصادی بزرگ شدیم. پدرم با سواد بود و مادرم بعد از انقلاب در نهضت سوادآموزی درس خواند و با سواد شد. پدر بزرگم روحانی بود. در اقوام روحانی زیاد داریم. برادرم هم روحانی است.
مدیر مدرسه نتوانست چادر را از سر من بردارد
دفاعپرس: وضعیت حجاب پیش از انقلاب چگونه بود؟
در مدرسه حجاب ممنوع بود. آن زمان ابتدایی بودم. بخشنامه شده بود که با حجاب کسی وارد مدرسه نشود. دانش آموزان قبل از ورود به مدرسه روسری و چادر را پنهان میکردند. آن زمان علاقه عجیبی به چادر داشتم. مسئولین مدرسه نتوانستند من را قانع کنند که چادر سر نکنم. حتی کارشان به توهین، اخراج و اخطار به اولیاء رسید، ولی باز هم من چادر سر کردم. یک روز مدیر مدرسه سر صف گفت: «کسانی که لچک سرشان میکنند، موهایشان کثیف است و کچل هستند. به همین خاطر چادر سر میکنند». در همان حین من را صدا زد و گفت: «الان یک نمونه را نشان شما میدهم تا بدانید که راست میگویم». روسری را از سر من کشید و گفت که کشمویت را باز کن. هر کاری که گفت انجام دادم. موهای لخت و زیبایی داشتم. موهایم که باز شد، بچهها خندیدند و مدیر را «هو» کردند. مدیر آنقدر عصبانی شد که بلندگو را پرت کرد و به دفتر رفت. چند ساعت بعد من را به دفتر برد و گفت: «چون تمیز هستی، موهای قشنگی هم داری و دَرست هم خوب است، دلم نمیآید که اخراجت کنم. خواهشی که از تو دارم این است که این لچک را از سرت برداری. حیف موهایت نیست که زیر روسری پنهان میکنی.» پاسخ دادم: «پس جواب اسلام و قرآن را چه کسی میدهد؟» معلمها که شاهد صحبتهای من و مدیر بودند، واسطه شدند تا من به کلاس برگردم. اینگونه بود که من هرگز بیحجاب نشدم. تا شروع انقلاب چادر رنگی سر میکردم، ولی بعد از انقلاب چادر مشکلی سر کردم. دوران راهنماییام مصادف با انقلاب شد. مدارس تعطیل شدند. در آن زمان عضو حزب جمهوری اسلامی شدم. این حزب در هماهنگی تظاهرات فعال بود.
دفاعپرس: دیگر اعضای خانواده هم در تظاهرات شرکت میکردند؟
ما به صورت خانوادگی در تظاهرات شرکت میکردیم. همسایهای داشتیم که اعتقادی به انقلاب نداشت. وقتی در حال برگشت از تظاهرات بودیم، به مادرم گفت: «جوانان برای پیدا کردن همسر به تظاهرات میروند، شما چرا میروید؟». ما هم خندیدیم و به خانه رفتیم. من انتظامات راهپیمایی از فلکه احمدآباد تا میدان امام بودم.
یک دانش آموز من را از دست کوملهها نجات داد
دفاعپرس: چطور وارد جنگ شدید؟
در بسیج امیرالمومنین کلاسهای عقیدتی و نظامی را گذارندم. از همانجا هم به هلال احمر معرفی شدم. دورههای امدادگری را در آن جا گذراندم. بعد از گذراندن این دوره، برای عملیات محمد رسول الله (ص) تقاضای نیرو کردند. در دی سال ۶۰ برای نخستینبار همراه با «فخری محمدی» و «منیر جوادیان» به کردستان اعزام شدم. آن زمان «احمد متوسلیان» فرمانده سپاه «مریوان» بود. ما در درمانگاه «شهید قاضی» (سنندج) مستقر شدیم. حدود سه روز آنجا ماندیم. نیروها که آماده شدند، به همراه آنها به مریوان رفتیم. آن زمان مجدد درس را آغاز کردم. هماهنگی بین بسیج و مدرسه کرده بودم. در بسیج فعالیت میکردم و تنها برای امتحانات به اصفهان میرفتم. زمانهایی که عملیات بود در بیمارستان بودیم و در روزهای دیگر برای کارهای فرهنگی با آموزش و پرورش همکاری میکردیم. برخی از معلمها در مدارس، دانشآموزان را شستوشوی مغزی میدادند. آنها عضو گروهکها بودند. ما به کلاسها میرفتیم تا معلمها نتوانند صحبتی غیر از درسی با دانشآموزان داشته باشند. با دانشآموزان صمیمی شده بودیم. آنها با ما درد و دل میکردند. وقتی صحبت کردیم، متوجه شدیم که آنها چقدر از نظر فرهنگی عقب هستند. یک دختری در مدرسه بود که در خانه بسیار کتک میخورد. چند روزی به مدرسه نیامد. نگرانش شدم و به خانهشان رفتم. زنگ را که زدم، خودش درب را باز کرد و گفت: «شهناز فرار کن. فرار کن.» من هم به سرعت از آن جا دور شدم. چند روزی باز به مدرسه نیامد. بعد از چند روز به مدرسه آمد. صورت و بدنش کبود بود. پرسیدم که چه شده است؟ پاسخ داد: «خواهر و برادرم جزو گروه کوموله هستند. در کوه بودند که دیدند تو به سمت خانه ما میآیی. آنها میخواستند تو را بکشند. من زودتر خودم را به در رساندم و تو را فراری دادم.» آنها او شلاق زده بودند. کوملهها ما را نماینده نظام و پاسدار میدانستند.
دفاعپرس: پدر و مادرتان چطور راضی شدند که با چنین وضعیتی شما به کردستان بروید؟
با آنها صحبت کردم و گفتم که الان وظیفه داریم به کردستان برویم. اگر من نروم و فردا مشکلی پیش بیاید، گردن شماست. شما باید جواب بدهید. پدرم با شنیدن این سخنان راضی شد. پدر و مادرم انقلابی بودند.
معرفی انقلاب به مردم روستا در قالب کمکهای بهداشتی
دفاعپرس: فعالیتهای دیگرتان در مریوان چه بود؟
من و یکی از پرستارها به همراه پزشک به روستا میرفتیم و علاوه بر درمان، کار فرهنگی هم انجام میدادیم. میخواستیم آنها را با انقلاب آشنا کنیم. مردم روستا اوایل وقتی ما را میدیدند، فرار میکردند و میگفتند «آمدهاید ما را جادو کنید». برای راضی کردن مردم، یکی از برادران کُرد که جزو پیشمرگان کُرد مسلمان بود، با شیخ و رئیس قبیله صحبت میکرد. مردم وقتی متوجه شدند که ما پول، گوسفند یا محصولات کشاورزی نمیخواهیم و برای درمان رایگان آمدهایم، با ما همکاری کردند. آن زمان کوملهها و دموکراتها به روستاها میرفتند و از آنها گوسفند یا محصولات کشاورزی به زور میگرفتند. اگر کشاورزی گلایهای میکرد، او را میکشتند. پس از معاینه اولیه مردم روستا، متوجه شدیم که بهداشت در این روستاها اصلا رعایت نمیشود. مردم هم بیماریهای مختلف مبتلا بودند.
دفاعپرس: خاطرهای از اعزامتان به روستاهای مریوان دارید؟
برای چندمین مرتبه برای درمان به یک روستایی رفتیم که تقریبا نیم متر برف آمده بود. دکتر، مردم آن روستا را ویزیت و ما کار تزریقات را انجام میدادیم. هنگام برگشت، ماشین کانکس به گونهای بود که فقط از طریق آینه عقب میتوانست اطرافش را ببیند. همه سوار ماشین شدند، من آخرین نفر بودم. قبل از این که سوار شوم، ماشین حرکت کرد. ۵ تا ۶ کیلومتر دنبال ماشین دویدم. من شب در روستا ماندم. آن زمان وضعیت به گونهای بود که هوا رو به تاریکی که میرفت، همه به خانههایشان میرفتند و کسی جرات بیرون ماندن نداشت، حالا من در روستایی به فاصله یک ساعت و نیم مانده بودم. مردم روستا با دیدن این صحنه من را به خانهشان دعوت میکردند، اما جرات نمیکردم که به خانهشان بروم. قبول نکردم و در میان برفها نشستم. مردم روستا گفتند که اینجا گرگ هست؛ ولی قبول نکردم و گفتم همین جا مینشینم. مردم روستا آتش روشن کردند و نزدیک من نشستند. من هم فقط در دلم دعای فرج میخواندم.
دفاعپرس: چه زمانی به دنبال شما آمدند؟
دوستم «فخری» وقتی به مقصد میرسد، ماجرا را برای شهید «ممقانی» تعریف میکند. او هم به سراغ «احمد متوسلیان» میرود. متوسلیان هم دستور میدهد هر چه زودتر باید آن دختر را برگردانید. یک ستون نظامی به سراغ من میآیند. نیمه شب بود که رسیدند. زنده ماندنم معجزه بود.
دفاعپرس: تا چه زمانی در مریوان بودید؟ پس از آن چه کردید؟
تا پایان سال ۶۰ در مریوان بودم. پس از آن به اصفهان رفتم و امتحاناتم را دادم و قبول شدم. سپس برای عملیات فتح المبین به شوش رفتم. از آن پس تا پایان جنگ در مناطق عملیاتی جنوب به عنوان امدادگر فعالیت کردم.
انتهای پیام/ 131