به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، بمباران شیمیایی حلبچه، جنایت هولناک صدام علیه مردم بیگناهی بود که به شادی حضور رزمندگان اسلام غرور صدام را پایمال کرده بودند. تصمیم صدام برای انتقام از مردم حلبچه باعث شد تا صدها زن و کودک و مرد و زن در کمتر از چند دقیقه به طرز فجیعی قتل عام شوند تا لکه ننگی بر تاریخ حکمرانی او باشد. «نصرت الله محمودزاده» از نویسندگان نامآشنا و رزمنده دوران دفاع مقدس در نوشتهای به روایت حضور خود در حلبچه و توصیف حمله وحشیانه صدام پرداخته است که بخشی از آن را در ادامه میخوانید.
تمامی مناطق وسيع آزاد شده طی عملیات والفجر ۱۰ را که زیر پا گذاشتم، نهایتا دلم را در میان محلههای حلبچه میدیدم و مجبور به پای نهادن مجدد در آن مکان میشدم. ابتدا فکر میکردم غرق شدن در چنین جوی وابستگی به آن فضای آغشته در غم و جنایت، بیهودگی محض است، ولی بر روی هر تپه، کوه، دشت، خط مقدم، شهر و خلاصه جای جای منطقه عملیاتی که میرفتم صحبت از آنجا بود و توجه دلهای سوخته به آن محلهها، مرا کنجکاوتر میکرد.
گویی آنجا مزار شهدا گشته بود و بسیجیان برای شادی روح اهالی این محلهها پای در آن مکان گذاشته بودند و پس از قرائت حمد و سورهای به محل نبرد خود بر میگشتند. کمتر افرادی را دیده بودم که این مراسم را بدون اشک ریختن برگزار کرده باشند. با توجه بیشتر به چهرهها، این غم را بیشتر لمس میکردم.
آنها شنیده بودند که حلبچه، پس از آزاد شدن، توسط هواپیماهای عراقی مبدل به قتلگاه گشته و چند هزار نفر در فضای آلوده به بمب شیمیایی به شهادت رسیده اند، ولی باورشان نمی شد که اهالی هر محله دسته جمعی پر پر شوند مگر زمانی که وارد این محلهها میشدند اجساد آن مظلوم ها را در کنار خیابان، کوچه، درب حیاط ، ودان اتاق می دیدند و اشک ریزان به تماشای آن صحنه پرداخته و معنی واقعی پرپر شدن انسانها را بعينه لمس میکردند.
تا آن روز نمیدانستم که پرپر شدن انسانها چگونه است، تا آن زمان ندیده بودم که انسان شکار آدمهایی با اهداف پلید شود. به راستی که آنجا جنگ نبود، زندگی هم نبود؛ اصلا قادر به نامگذاری صحنه هولناک آن محلهها نبودم، آن محلهای که آن روز بدان پای گذاشتم یکی از آنها بود.
از ابتدای محله، تمام شهدا به چشم نمیآمدند. از دور هرکدام چون شیئی دیده میشدند که در گوشهای افتاده بودند، ولی نزدیکتر که میشدم، صحنه نمود بیشتری پیدا می کرد.
در مقابل خانهای یک زن و مرد به فاصله چند متر وسط خیابان افتاده و پتویی رویشان کشیده بودند. چند متر آن طرفتر دختر ۱۲ سالهای به چشم میخورد که یک لنگه کفشش از پای بیرون آمده بود. شاید پس از شنیدن صدای انفجار تمام سعی او کشاندن خود از خانه تا آنجا بوده است، اما هنگامی که بمب شیمیایی در او اثر کرد، کوچه به دور سرش چرخید و سپس پایش به سنگی گیر کرده و نقش زمین شده است. گویی حجابش با من حرف میزد ونفوذ اسلام را در وجود خانوادهاش گواهی میداد. روسری همچنان سرش را پوشانده و آن بمب لعنتی فقط قسمتی از روسری را کنار زده بود.
در کنار خانهای دیگر بچهای سه ساله به چشم میخورد که اگر 2 جسد آرمیده در کنارش را نمیدیدم باورم نمی شد او مرده باشد. آن کودک چشمانی باز و در عین حال زیبا داشت و در آن صورت تپل و سفیدش لبخند کودکانهای نشسته بود. آفتاب درست به چشمانش میتابید ولی او همچنان به آسمان خیره شده بود. هيچ اثر زخمی در بدنش وجود نداشت. گویی فقط با چند نفس کشیدن اثرات مسموم بمب در درونش رخنه کرده و با جدا شدن روح از بدنش که بوسیله ملائکه به آسمانها پر میکشید، با دیدن بهشت، همه چیز را فراموش کرده بود. بالای سرش 2 دست دیده میشد. دستی متعلق به مادرش و دیگری نیز از آن پدرش. آن 2 دست محبت و عطوفت، نقش سایه بان طفل را داشتند، ولی از چهره سیاه کشته و چشمان سرخ آن دو مشخص بود که یقینا قبل از طفل به شهادت رسیدهاند. در دست زن بقچهای شامل یک دست لباس و در کنار مرد کیسهای حاوی ملزومات یک خانواده آواره در کوهها به چشم میخورد که نشانگر تصمیمشان برای مهاجرت از شهر بود. آنها به امید بازگشت، حتی درب حیاط را هم بسته بودند ولی حتی نتوانسته بودند سه قدم هم از آنجا دور شوند.
این صحنه ها در کنار درب هر خانه با حدیثی مفصل خودنمایی می کرد.
ادامه دارد...