بخش دوم/ روایتی از بمب‌های شیمیایی صدام؛

شهادت مادر و هفت فرزندش در یک روز نحس

یک نویسنده و رزمنده دفاع مقدس گفت: یک مادر و هفت فرزند او از طفلی یکساله تا جوانی 16 ساله بر اثر بمباران شیمیایی حلبچه دورتادور هم بی جان افتاده بودند.
کد خبر: ۳۵۱۸۱۴
تاریخ انتشار: ۰۸ تير ۱۳۹۸ - ۰۰:۴۳ - 29June 2019

شهادت مادر و هفت فرزندش در یک روز نحسبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «نصرت الله محمودزاده» از نویسندگان نام‌آشنا و رزمنده دوران دفاع مقدس در نوشته‌ای به روایت حضور خود در حلبچه و توصیف حمله وحشیانه صدام پرداخته است که بخشی از این روایت را در ادامه می‌خوانید. پیش از این نیز بخش دیگر این روایت منتشر شده بود.

این صحنه‌ها در کنار درب هر خانه با حدیثی مفصل خودنمایی می‌کرد. در جلوی خانه‌های بعدی کسی دیده نمی‌شد، آنها کجا رفته بودند؟ آیا نجات یافته بودند؟ یا اینکه حتی در بیرون آمدن از اتاق را هم پیدا نکرده بودند؟ دوست داشتم وارد خانه‌ها می‌شدم تا کاملا مطمئن شوم. دوست داشتم آنجا را خالی از سکنه می‌دیدم و دلخوش می‌شدم که حداقل 2 خانواده این محله جان سالم به در برده‌اند و در آینده می‌توانند چراغ این محله را روشن کنند.

قابلمه‌ای در کنار یک زن به چشم می‌خورد که پر از برنج پخته بود. برنجی که می‌بایست غذای یک وعده او و هفت فرزندش باشد، بر سنگفرش کوچه پخش شده بود. هفت فرزند او، از طفلی یکساله تا جوانی 16 ساله، دورتادورش بی جان خوابیده بودند. چادری در دست یکی از بچه ها دیده می‌شد که گویی برای مادرش می‌برد. فاصله پسر با مادر کمتر از 2 متر بود و این فاصله با محبت آذین بندی شده بود.

صاحب خانه بعدی لباس سیاه بر تن کرده بود و عزادار به نظر می‌رسید، او طفل 2 ساله‌ای را به دوش داشت. چشمان آن طفل زیبا بر اثر گازهای شیمیایی سیاه گشته بود و چند مگس در اطرافش پرسه می‌زدند. آن مگس‌های کثیف مرا به یاد سران مرتجع عرب می‌انداختند که آتش بیار معرکه این جنگ تحمیلی بوده و هستند. در کنار آن زن و طفل معصومش مردی دیده نمی‌شد، شاید مرد آن خانه زیر بمب‌های متوالی به شهادت رسیده بود و شاید هم در کنار مجاهدین کرد عراقی می‌جنگید. در بین اجساد خانواده خانه ای آن طرف‌تر مادرشان دیده نمی‌شد. کوچکترین‌شان که طفلی یکساله بود بر روی دوش بزرگترین‌شان که دختری 12 ساله بود قرار داشت. شیشه شیرش هنوز پر از شیر بود و نشان می‌داد که آن طفل، گرسنه و تشنه، جان داده است. 2 پسر چهار و هفت ساله در کنارشان به چشم می‌‌خورد. آنها تنها به چراغی اکتفا نموده بودند. گویی موقع بیرون آمدن از خانه سردشان بود و آن چراغ را با خود می بردند تا در میان کوه‌ها سردشان نشود.

افسوس که از دستشان به زمین افتاده و نفتش خالی شده بود، زیرا سم بمب‌های صدام امانشان نداده و لحظه‌ای بعد سبكبال بار سفر به سوی بهشت بسته بودند.

 نام خانوادگی افراد خانه بعدی لطیف صادق بود. آنها شناسنامه‌هایشان را هم همراه داشتند. نام یکی از آنها زان لطيف صادق و دیگری دلبر لطيف صادق بود. تعدادشان به شش نفر می‌رسید. پدر و مادرشان را در میان انباری پیدا کردم، بدنشان باد کرده و صورتشان سیاه شده بود. گمانشان آن انبار می‌توانست جان پناهشان شود. دیگر نمی‌دانستند که گازهای بمب شیمیایی از کوچکترین روزنه‌ای نفوذ می‌کند و هر جنبنده‌ای را به کام مرگ می‌کشاند.
دستانشان به طرف بیرون انبار دراز شده بود که اشاره به کودکی چهارساله داشتند. آن کودک نزدیک حوض آب افتاده، گویی تشنگی طاقتش را تمام کرده بود، ولی هنوز هم یک متری با شیر آب فاصله داشت که نشان می‌داد تشنه لب به شهادت رسیده است. برادر بزرگترش حتی فرصت پوشیدن شلوار را هم پیدا نکرده بود.

آشپزخانه‌ای تمیز که همه چیزش سر جایش قرار داشت و نظم مادرشان را نشان می‌داد. در بین آن‌ها پسری 17 ساله و دختری 16 ساله خود را به آستانه درب رسانده بودند، ولی سرانجامی چون دیگران در انتظارشان بود.

ادامه دارد...

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار