گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: محمدرضا در آخرین خداحافظی به مادرش قول داد که هر زمان از جبهه برگشت، برایش یک گردنبند طلا بخرد. محمدرضا سال ۶۷ در تک دشمن به شهادت رسید و پیکرش در منطقه جا ماند. ۳۱ سال بعد پیکرش در تفحص یافت و از طریق پلاک شناسایی شد. دیداری بعد مادر و فرزند، ۳۱ سال بعد در معراج الشهدا صورت گرفت. در کنار وسایل باقی مانده از شهید، پلاک بود. مادر شهید آن پلاک را بر گردن انداخت و گفت: «این همان گردنبند گرانبهایی است که پسرم قولش را داده بود.»
«محترم محمدی» مادر شهید محمدرضا پیرهادی در گفتوگو با خبرنگار ما، اظهار داشت: ۱۳ ساله بودم که ازدواج کردم. حاصل ازدواجمان سه دختر و چهار پسر است. محمدرضا فرزند چهارم ما بود. دوست داشتیم اسمش را امیر بگذاریم، ولی ثبت احوال این نام را ثبت نکرد. به همین خاطر در شناسنامه محمدرضا گذاشتیم، اما امیر صدایش میکردیم. دیپلم که گرفت، به خدمت سربازی رفت.
وی افزود: از آنجایی که دلش میخواست در جبهه حضور داشته باشد، داوطلبانه به جبهه رفت. امیر، خودش خواب دیده بود که حجلهاش را سر کوچه گذاشتهاند. روز بعد خواب را برایم تعریف کرد و گفت: شاید من هم شهید شدم. گفتم دیگر این حرف را نزن، من تو را دوست دارم. آن زمان من خیاطی میکردم، امیر درجهها و نشانهای روی لباسش را میآورد تا من بدوزم. میگفت: من فقط تو را در خیاطی قبول دارم. برای اعزام به جبهه، خودم لباسهایش را شستم و اتو کردم. در هنگام خداحافظی برای اعزام گفت: «زود برمیگردم. به عنوان مادر یک رزمنده افتخار کن که فرزندت در راه اسلام و انقلاب قدم گذاشته است.»
این مادر شهید خاطرنشان کرد: او سه مرتبه به جبهه اعزام شد. آخرین باری که به مرخصی آمد، برایم یک پلاک طلا خرید و گفت: «دیگر پولی نداشتم که یک زنجیر بخرم. از جبهه که برگشتم، برایت یک زنجیر میخرم.» پیکرش را پس از ۳۱ سال که آوردند، پلاک شناسایی همراهش بود. امیر از بهشت برایم زنجیر گرانبهایی را فرستاده بود.
لباسهای پسرم همدم روزهای دلتنگیام بود
او در خصوص روزهای چشم انتظاریاش گفت: دوران چشم انتظاری آنقدر برایم سخت گذشت که تشنجی شدم. لباسهای سربازی امیر را در گوشه اتاق گذاشته بودم و با آنها صحبت میکردم. ۲ سال پیش فرزندانم وسایل امیر را از خانه بردند که کمتر اذیت شوم. یک بار امیر را در خواب دیدم. پایش را گرفتم و گفتم که دیگر اجازه نمیدهم بروی. خیلی وقت است که سربازی تو تمام شده است، اما متاسفانه همه این دیدارها در خواب بود. امیر یک مرتبه هم به خواب همسایه ما آمده بود. یک پارچه سفید با نشان گل لاله را به او داده و سفارش کرده بود که آن را به من بدهد. گفته بود مادرم بیقراری میکند و من نمیتوانم به دیدن او بروم.
از شهدا سراغ پسرم را میگرفتم
وی با بیان این که برای بازگشتش به مزار شهدای گمنام و امامزاده صالح رفتم و دعا کردم، اظهار کرد: وقتی فرزندم به جبهه رفت، ۲ متر قد داشت، ولی پس از ۳۱ سال در قنداق پیکرش را برایم آوردهاند. همچون کودکیاش او را در آغوش گرفتم و برایش لالایی خواندم. در دوران گمنامی امیر، دلتنگش بودم و گریه میکردم، ولی از زمانی که او را در آغوش گرفتم، قلبم آرام شد. دیگر دلتنگش نیستم.
انتهای پیام/ 131