به گزارش دفاع پرس، شهدای مفقودالپیکر اما در این بین ویژگی خاصتری دارند. هم آنها که به مادرشان زهرا (ع) اقتدا کرده و صراطی منیر از عشق و ارادت به اباعبدالله الحسین (ع) را در پیش گرفتند. آنچه در پی میآید واگویههای مادرانه خورشید صوفیانی است از گمنامی دردانهاش محمد دمیر چلی. فرزندی که پیش از شهادت، تکهای از موی تراشیده خود را به همراه سنگریزهای به عنوان یادگار به مادرش میدهد همین میشود تنها بازماندهای از یک پسر برای مادرش.
مادر ابتدا از خودتان برایمان بگویید؟!
من خورشید صوفیانی هستم. 66 سال دارم. محمد سرباز بود که رفت جنگ. به خاطر اینکه به جنگ برود، سنش را در شناسنامهاش بالا برد. من شش فرزند داشتم. سه دختر و سه پسر. یکی از پسرها فوت کرد و محمد هم که شهید شد.
آنچه میان مادران شهدا مشترک است این جمله است که خداوند آنها را گلچین کرده بود؟درست است؟
وقتی محمد به دنیا آمد، مادرم گفت: ساق پای محمد یک علامت قرمز داشت. وقتی هم در سردخانه دنبال محمد میگشتند که پیکرش را پیدا کنند همه حواسشان به آن علامت بود. یک هفته قبل از تولد محمد، خواب دیدم. چهار سید آمدند، یکی از آنها را شناختم. آقای خمینی بود، البته بعدها که تصویر امام را دیدم، شناختمش. سلام دادم آقا علیک گفت. گفتم آقا بفرمایید منزل. گفت: نه دخترم خانه نمیآییم. آن سه نفر همراه امام خمینی را نشناختم. آنها گفتند: برایتان ولی عهدی آوردیم. برای مادرم تعریف کردم مادر گفت فرزند تو آدم بزرگی میشود. مقام خاصی پیش خدا دارد. این بچه به درجات بالا میرسد. به دنیا که آمد برایش عقیقه کردیم.
چطور شد که محمد به جبهه رفت؟
پسرم سنش کم بود که رفت. شناسنامهاش را دستکاری کرد و رفت. خودش را 19 ساله کرده بود، در حالی که 17 سال داشت. گلچین شده بود. محمد بسیار هم اهل مطالعه بود. به ماتم امام حسین(ع)، خدا اینها را تأیید کرده بود. خدا طلبشان کرد و با خونشان، به بالاترین درجه رساند. ما مادران شهدای گمنام حرفهای زیادی از فرزندانمان در سینه داریم که نمیتوانیم آنها را بگوییم. زبان عاجز است از بیان محاسن و خوبیهای شهدا.
چطور رضایت به رفتنش دادید؟
من به محمدم گفتم: محمد حالا زود است بروی! گفت: باید بروم. مامان مملکت سرباز میخواهد، باید بروم. علی برادرش قبل از او در جنگ حضور داشت. من هم مانند دیگر مادران شهدا نگران فرزندم میشدم. مگر میشود مادر باشی و نگران فرزند دردانه ات نباشی. اولادم بود اما نمیخواستم آن قلدرهای از همه جا بیخبر، به ما و مملکتی که با خون شهدای انقلاب آباد شده بود، سیلی بزنند. من الگویم حضرت زینب (س)است. او خود در تمام لحظات کربلا همراه برادرش بود و در میدان کارزار شرکت داشت. من هم همینطور باید حداقل کاری که از دستم بر میآمد برای اسلام انجام دهم. در نهایت با جان و دل راضی شدم محمدم به پیکار دشمن برود. راه و مسیر، صراط مستقیم بود. باید میرفت.
از ماجرای یادگاری عجیبی که فرزندتان به شما داد بگویید.
یک روز آمد خانه دیدم نایلونی در دست دارد و موهای سرش را داخل نایلون گذاشته به من داد وگفت: بگیر و یادگاری نگه دار. گفتم برای چی؟ نایلون را به من داد. هنوز هم نگه داشتمشان. هر وقت از کردستان میآمد، دست و پایش زخمی بود. در منطقه حساس و خطرناک فعالیت میکرد. محمد هم زرنگ بود و هم قوی هیکل. یک بار به او گفتم: محمد جان چرا پایت زخمی است. گفت از پشت کومله به ما میزند و از مقابل هم صدامیون بعثی، آتش میریزند روی سر بچهها. منطقه شلوغ است. آنجا بود که به محمدم گفتم. محمد جان نرو دیگر !!گفت: نروم مادر؟! مرد آن است که اجازه ندهد ناموسش از دستش برود. گفتم: من که پیش تو هستم. گفت، فقط تو ناموس من هستی؟!ناموس ما مرز ما است. من باید بروم. محمد، محمد بود. من محمد را نشناختم. بچهام گوهر بود. سه ماه به سه ماه میآمد. نمیتوانست زیاد بیاید. کومله در مسیر اذیتشان میکرد. وقتی میآمد. پودری میدادند تا لباسهایش را با آن بشورم. من هم تمیز لباسهایش را میشستم. محمد کوچک بود یعنی هنوز به جبهه نرفته بود. مادر من در خانه ما بود. محمد رفت نماز بخواند مادرم به ایشان گفت: محمد جان در تاریکی چرا نماز میخوانی. محمد به مادرم گفت: مگر شما زمانی که قنوت میگیری، نوری که از آسمان به سمت دستان شما میتابد را نمیبینید؟ مادرم حرفی نزده بود. از همان دوران متوجه شدیم او با بقیه بچههایم فرق میکند.
چه مدتی است که در بیخبری از محمدتان به سر میبرید؟
27 سال است که پیکرش برنگشته. گمگشته من مربوط به عملیات مرصاد است. مزاری به ما دادهاند اما خالی است. تازه فرماندهاش میخواست به محمد درجه بدهد. میخواستیم برایش قربانی بکشیم. نامههایی که برای محمد مینوشتیم، پستچی برمیگرداند. نمیدانستم چرا؟ دوباره نامه نوشتیم اما دوباره برگشت. خیلی ناراحت شدم، نگران بودم. همسرم به همسایهمان گفت: نامههای محمد بر میگردد. مصطفی پسرش هم در بسیج و جبهه بود. او به همسرم گفته بود: در کرمانشاه عملیاتی شده. احتمالاً محمد هم در آن عملیات بوده. او شهادت محمد را حدس زده بود.
خواب شهادتش را دیده بودید؟
من شب قبلش خواب دیدم، محشر کبرایی بود. یک سیدی نقاب کشیده و سواراسبی آمد. سبزپوش بود. پرسیدم ایشان کیست؟!گفتند: امام حسین (ع)است. چند تا پیکر هم پشت امام حسین (ع) در حرکت بود. آنجا بودم، شنیدم که نام یکی از پیکرها محمد است. از خواب بیدار شدم و حیران و هراسان به اهل خانه گفتم که خانه خراب شدیم. محمد شهید شده. آنها اما باور نمیکردند میگفتند: نه محمد به زودی میآید.
برادرم حدس میزد که محمد شهید شده باشد. چون محل عملیات همان جایی بود که محمدم حضور داشت. آنها به هلال احمر رفتند و دیده بودند که نام محمد جزو شهداست اما پیکری از ایشان به ما ندادند.
از خصوصیات اخلاقیاش بگویید.
محمد خیلی به من و پدرش احترام میگذاشت. در خانه به من کمک میکرد. اگر برای محمد دنیا گریه کنم کم است. محمد گوهری بود. میگفت: زیر بار ستم نمیرویم، جان میدهیم در ره آزادگی. خوشحالم چنین پسری تربیت کردم که به شهادت رسید. خود من هم فدای رهبرم هستم. در عزای امام حسین (ع) خدمت میکرد. امروز هم امریکا چه خیال کرده است؟!خون شهدا نمیگذارد. آرامش امروز مملکت ما برای خون شهداست. اینها را باید قدردان شهدا باشیم. مملکت امنیت داشته باشد. دولت باید راه شهدا را ادامه دهد. همواره بزرگ در جلو حرکت میکند و باقی ملت پشت سر او. امروز اسمی از مادران شهدا و خود شهدا در تلویزیون نیست. اگر مناسبتی باشد، تصویری نشان میدهند و دیگر تمام میشود.
از نحوه شهادت محمد برایتان گفتهاند؟!
برادر زادهام رفت پیش فرماندهاش از شهادتش پرسید و برایم گفت: با همرزمانش که از بچههای خراسان و جهرم بودند در محل دیدهبانی بودند. دشمن نزدیک بوده و به محمد گفتندکه محمد جان باید برویم. پسرم مجروح میشود و از هر دو پا به شدت آسیب میبیند. به روایت دوستانش گویی پاهایش قطع شده بود. دوستانش نمیتوانند او را به عقب بیاورند. محمد همان جا ماند که ماند.
حاج خانم دلتنگش میشوید؟
من مادرم، مگر میشود آدم برای بچهاش دلتنگ نشود. محمد خیلی خوب بود و این دلتنگی من را زیاد میکند. همیشه میگویم: محمد جان! میشود یک بار چشمانت را باز کنی بگویی مادر! پسرم فدای امام حسین(ع) باشد. به راهی که رفته گریه نمیکنم فقط دلتنگش میشوم. محمد طوری شهید شد که نه غسل دادند، نه کفن کردند و نه مزارش مشخص است.
منبع: روزنامه جوان