گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: شهید مدافع حرم «مرتضی مسیبزاده» ۲۳ تیر ۱۳۶۱ در «کرج» متولد شد. جوانی پویا، دغدغهمند و مهربان. او همواره تاکید داشت که فرمایشات و رهنمودهای حضرت آقا را باید عملی کرد. مرتضی به زبان عربی مسلط بود و همین امر سبب شد، یکی از مربیان زبده نظامی برای انجام عملیاتهای مستشاری در سوریه باشد. او رابطه صمیمانهای با شهید مدافع حرم «محمودرضا بیضایی» برقرار کرد و پس از شهادت محمودرضا آرام و قرار نداشت. سرانجام ۱۴ خرداد ۱۳۹۵ به آرزویی که هنگام خواندن خطبه عقد از همسر خود تمنا کرد، رسید و برای همیشه در گلزار شهدای سرحدآباد فردیس کرج آرام گرفت. از مرتضی دو فرزند دختر به نامهای «نازنین زهرا» نه ساله و «فاطمه سلما» که هفت ماه پس از شهادت پدر متولد شد، به یادگار مانده است.
در بخش اول گفتوگو با «اسما الهیاری» همسر شهید مدافع حرم «مرتضی مسیبزاده» خواندید که «مرتضی» پس از شهادت شهید بیضایی، آرام و قرار نداشت. او اتومبیل، داخل اتاق و تمام اطراف خود را مالامال از تصاویر «محمودرضا» کرده بود. خاطرات و دستنوشتههای وی را حفظ و تمام فیلمهایش را مشاهده میکرد و نمیتوانست با درد فراق رفیق خود کنار بیاید؛ در ادامه بخش دوم گفتوگو خبرنگار دفاعپرس با همسر این شهید مدافع حرم را میخوانید:
دفاعپرس: از حال و هوای آخرین وداع خود بگویید؟
به تازگی از وجود عضو چهارم خانواده آگاه شدیم که صحبت از ماموریتی جدید شد. اعتراض کردم که، «شما که تازه از ماموریت برگشتید! میخواهید ما را در این شرایط تنها بگذارید؟!» مرتضی پاسخ داد، «شرایط این ماموریت متفاوت است. چارهای ندارم، چرا که هیچکس جایگزین مسوولیت من نمیتواند باشد.» مرتضی ادامه داد، «نگران نباش، هیچ خطری تهدیدم نمیکند!»
پس از شنیدن سخنان وی راضی شدم و مرتضی آماده اعزام شد...
با پیشنهاد او شب آخر به پارک رفتیم. وی برای اولین بار گفت، «اسما جان، ممکن است شما نازنین زهرا را به سمت بازیها ببرید.» همیشه خودش این کار را انجام میداد. تعجب کردم. گفت، «من خستهام!»، اما گویا میدانست که آخرین گردش ماست و دیگر مسوولیت پدر رسالت من است. آن شب درحالی سپری شد که مرتضی، مرتضای همیشه نبود...
روز آخر فرا رسید. ۳ خرداد ۱۳۹۵ پس از صرف نهار نوبت وداع شد. هر دو حال غریبی داشتیم؛ اما نمیتوانستیم مانع از این ماموریت بشویم. خداحافظی کردیم و مرتضی رفت. او هیچگاه درب خانه را باز نمیگذاشت، اما این بار فراموش کرد درب را ببندد. نمیدانم عجله داشت و یا...
مرتضی مثل تمام ماموریتها هر روز تماس میگرفت و میگفت، «نگران نباش. اینجا امنیت کامل برقرار است!» به شوخی پاسخ میدادم، «نکند به شهر دیگری رفتهای! مگر میشود در شهر جنگی باشی و خطر تهدیدت نکند؟!»، اما او اینگونه میگفت تا از اضطراب من بکاهد. او حتی هرروز به عادت همیشگی خود برای نماز صبح من را بیدار میکرد.
حسرت آخرین خداحافظی با مرتضی برای همیشه در دلم باقی ماند؛ چراکه در آخرین تماس، تلفن میان صحبتها قطع شد. مرتضی پیش از ماموریت گفته بود، «امکان دارد میان مکالمات تلفن قطع شود و یا چند روز نتوانم تماس بگیرم، نگران نباشید.» آن روز تا شب منتظر تماسش ماندم؛ اما خبری نشد. روز بعد و روزهای بعد نیز همینطور...
خانوادهام میخواستند به گردش بروند. هرچه اصرار کردند، نرفتم. اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود و هر لحظه بیشتر میشد. برادرم وضعیت مرتضی را پیگیری میکرد؛ اما به نتیجه نمیرسید. خانواده از گردش بازگشتند. تلفن برادرم دائم به صدا درمیآمد. راه میرفت و غرق تفکراتش بود. سرگشتگی او نگرانترم میکرد. از وی خواستم که واقعیت را بگوید، گفت، «مرتضی مجروح شده و در حال انتقال به بیمارستانی در تهران است.» همه از واقعیت اطلاع داشتند و من نمیدانستم. بازگشت ناگهانی خواهرم از محل کار خود و بغضی که از من پنهان میکردند، نشانههای شهادت مرتضی بود، نه جانبازی او... اعتراض کردم که میدانم همسرم به شهادت رسیده؛ اما چرا واقعیت را از من پنهان میکنید؟! گریه آنها گواه واقعیت شد...
خبر شهادت مرتضی در روزهایی که منتظر بازگشت او بودم تا با همدیگر مقدمات تولد مسافر کوچولویمان را مهیا کنیم، دشوارترین اتفاق زندگیام بود. با شنیدن این خبر حالم بد شد و دیگر مطلبی به خاطر ندارم...
دفاعپرس: گمان میکردید روزی به شهادت برسند؟
دو شب پیش از آنکه خبر شهادتش را بدهند، خواب عحیبی دیدم. در جادهای ایستاده بودم که مرتضی با اتومبیلی به سمت من آمد و یک تور سفید روی سر من انداخت و رفت. از خواب پریدم. صدقهای کنار گذاشتم و به اهل بیت (ع) متوسل شدم. مجدد به خوابیدم و همان خواب تکرار شد. ناراحت بودم که چرا مرتضی بدون توجه به حضور من میرود. این خواب نگرانیام را دوچندان کرد تا اینکه دو روز بعد خوابم تعبیر شد.
دفاعپرس: گویا به نازنین زهرا نیز شهادت پدر الهام شده بود؟
گاهی هنگام ماموریتهای طولانی مرتضی به این مساله فکر میکردم که، «اگر مرتضی به آرزوی خود برسد، من چگونه میتوانم نازنین زهرا را پرورش دهم؟!»
آن روزها مهیای ماه مبارک رمضان بودیم. نازنین زهرای من کودکی شش ساله بود. نمیدانم چه تصوری از احیا در ذهن کوچکش شکل گرفته بود؛ اما شب شهادت پدر نمیخوابید و میگفت، «میخواهم امشب احیا بگیرم.» یک قرآن کوچک برداشته و روی سرش میگذاشت. یقین دارم که پدرش او را آماده این سرنوشت کرد.
دفاعپرس: از آخرین هدایایی بگویید که شهید برایتان ارسال کرد؟
چند روز پیش از شهادت مرتضی، ماموریت یکی از همکاران او به پایان رسید و عازم تهران شد. مرتضی بستهای به وی میدهد تا برای ما بیاورد. او شیرینی مورد علاقه من و همچنین تعدادی گیره سر برای بچهها و یک پلاک که روی آن نوشته «الهی به رقیه» فرستاده بود. گویا میدانست آخرین هدایایی است که برای بچهها میگیرد؛ چرا که آنها را به حضرت رقیه (س) سپرده بود.
جالب است که تمام هدایای مرتضی مخصوص دختران است. شاید میدانست که دومین فرزندمان نیز دختر است. او پیش از اعزام شرط گذاشته بود که، «اگر دختر باشد، اسمش را شما انتخاب کنید و اگر پسر باشد، من انتخاب میکنم.» هرچند که آن روز بابا نبود؛ اما نام «فاطمه سلما» مطابق میل پدر انتخاب شد. مرتضی به اسم سلما علاقه داشت و نازنین زهرا میگفت، «اسم خواهر کوچولویم را خودم میخواهم بگذارم. او آبجی فاطمه من است!» به همین سبب، نام فاطمه سلما برگزیده شد.
دفاعپرس: اگر به سال ۱۳۸۵ بازگردید، با آگاهی نسبت به سرنوشتتان، باز هم پاسخ مثبت به پیشنهاد شهید مسیبزاده میدهید؟
بدون آگاهی مرتضی را برگزیدم، حال اگر نسبت به سرنوشت خود آگاهی داشته باشم، با یقین کامل پاسخ مثبت میدهم. رسیدن به چنین جایگاهی باعث افتخار است. تصور آنکه خداوند شریک زندگی ما را گلچین میکند، سبب میشود با وجود تمام سختیها به سرنوشتی که برایمان رقم خورده است، ببالیم.
دفاعپرس: از ارادت شهید نسبت به ولایت فقیه بگویید؟
در ایام فاطمیه به دیدار حضرت آقا رفتیم. زمانیکه ایشان وارد حسینیه شدند، مرتضی بدون توجه به دوستانش به سمت جایگاه میدود و جلوی جمعیت مینشیند تا از نزدیکترین مکان حضرت آقا را زیارت کند. در مسیر برگشت دوستانش با او شوخی میکردند که، «چطور توانستی ما را رها کنی و به صف اول برسی؟! حتما شما پارتی داشتی!» مرتضی هم میخندید و احساس شعف میکرد.
مرتضی تاکید داشت که در هر شرایطی رهنمودهای حضرت آقا باید عملی شود. وی در وصیت نامه خود نیز ذکر کرده است که، در دیدار با حضرت ماه، سلام او را به آقا برسانیم. متاسفانه این دیدار هنوز قسمت ما نشده است...
ادامه دارد...
۷۱۱