با صابران عاشق-۲/ مادر آزاده «اسلامی پناه» در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

پسرم در بند اسارت ما را به ایستادگی دعوت کرد

مادر آزاده «محمدرضا اسلامی‌پناه» گفت: در غیاب پسرم مراسم ختم برگزار کردیم، بعدها فهمیدیم اسیر است. محمدرضا در نامه‌ای نوشت «حالا که با خبر شدید من اسیر هستم، صبر کنید که خدا با صابران است. الان زمان امتحان ما و شماست».
کد خبر: ۳۵۴۳۱۷
تاریخ انتشار: ۲۶ تير ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۹ - 17July 2019

پسرم در بند اسارت ما را به ایستادگی دعوت کردگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: «اسارت» امری اجتناب ناپذیر در جنگ است. در تمام جنگ‌های دنیا، برخی از نیرو‌ها به اسارت دشمن در می‌آیند، اما آنچه که در تمام جنگ‌ها متفاوت است، نوع برخورد با اسرا است. در جنگ ایران و عراق، بررسی وضعیت اسرای ایرانی در اردوگاه‌های بعثی نشان می‌دهد که اغلب اسرا غیرنظامی و ساکنان مناطق جنگی بوده‌اند. در واقع رژیم بعث پیش‌بینی می‌کرده که احتمال اسارت نیروهایش بسیار است، بنابراین در هجوم اولیه به مناطق مسکونی، بسیاری از ساکنان به ویژه زنان و پیرمرد‌ها را به خطوط پشت جبهه خود منتقل کردند که بعد‌ها در مقابل اسرای خود آن‌ها را معاوضه کنند. برخورد رژیم بعث با اسرا نیز قابل تامل است. آن‌ها ناجوانمردانه با اسرای ما رفتار و از آن‌ها سواستفاده‌های تبلیغاتی کردند. حلقه مفقوده در خصوص آزادگان، خانواده آنها هستند که کمتر به آن اشاره شده است. آن‌ها با ایستادگی و مقاومت درد دوری و دلتنگی را تحمل کردند.

در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار ما با شمسی کاشی پور مادر آزاده «محمدرضا اسلامی پناه» را می‌خوانید:

محمدرضا از ۱۶ سالگی روحیه‌اش همکاری و مساعدت با همنوع بود. پول‌هایش را برای کمک به مسجد می‌داد. سال‌ها بعد هم با انگیزه کمک به اسلام و کشور، وارد سپاه شد. شبی که می‌خواست به جبهه برود ابتدا از پدرش و سپس از من رضایت گرفت. او برای راضی کردن من گفت: «شما اگر پولی داشته باشید، خمس آن را می‌دهید. حالا در کشور جنگ است و شما بیایید از پنج فرزندتان، یکی را خمس بدهید. من زن ندارم و پابند کسی نیستم. بهتر است که من به جبهه بروم.» وقتی رضایتم را اعلام کردم، خیلی خوشحال شد. ساعت سه نیمه شب با صدای آب بیدار شدم. به دنبال مرکز صدا رفتم که دیدم محمدرضا در حال غسل کردن است. او داشت آماده رفتن می‌شد. برایش مقداری خوراکی گذاشتم که قبول نکرد و گفت: اگر ممکن است فقط مقداری خرما برایم بگذار. در آخر حلالیت گرفت و رفت.»

مدتی بعد از حضورش در جنگ، به اسارت دشمن درآمد، اما ما از این موضوع بی‌خبر بودیم. دوستانش به ما اطلاع دادند که شهید شده است. ما برایش مراسم ختم برگزار کردیم. پس از چهل روز نامه‌ای به وسیله هلال احمر از عراق آمد. در آن نامه محمدرضا نوشته بود که اسیر شده و حالش خوب است. من به شهادت محمدرضا بیش از اسارتش راضی بودم.

عکس محمدرضا را وقتی در گروه شهید محسن چریک بود، برای اعلامیه او منتشر کرده بودیم. پدرش از روی اعلامیه عکس گرفت و برای محمدرضا فرستاد. ۴۳ روز بعد از نخستین نامه، نامه دیگری به دستمان‌رسید که در آن محمدرضا نوشته بود «شما خیلی زود دست به کار شدید و برایم مراسم ختم برگزار کردید. حالا که با خبر شدید من اسیر هستم، صبر کنید که خدا با صابران است. الان زمان امتحان ما و شماست.» پس از آن به فاصله حدود ۴۰ روز تا ۲ ماه نامه‌ای برایمان می‌فرستاد.

مرتضی عراقی از همرزمان پسرم بود. او ۲۱ روز بیهوش بود. وقتی به هوش آمد، اسارت محمدرضا را برایمان تعریف کرد. او گفت: «در محاصره دشمن بودیم. نیرو‌ها مقاومت می‌کردند. من و محمدرضا چند ترکش خوردیم و تا سه روز پشت تپه در حالت اغما بودیم. محمدرضا از ناحیه دست مجروح شده بود. پس از سه روز گفت: من باید تو را به عقب ببرم. پشه‌های زیادی دور ما بودند. محمدرضا گفت که این پشه‌ها مامور شده‌اند تا ما به عقب برگردیم. از پشت تپه به سمت عقب می‌رفتیم که ناگهان یک خمپاره به همان مکانی اصابت کرد که ما در آنجا نشسته بودیم. او من را در جای امنی گذاشت و به دنبال آمبولانس رفت. یک ساعت بعد با یک قمقمه پر از آب برگشت. کمی آب در دهانم گذاشت و یک انجیر خشک شده که خون آلود بود، در دهانم گذاشت. او مجددا رفت تا کمک بیاورد که دیگر خبری از او نشد. نیم ساعت بعد از رفتن محمدرضا یک آمبولانس آمد تا مجروح‌ها را ببرد. آن‌ها من را به پشت جبهه منتقل کردند.»

به سفارش محمدرضا، سال‌ها صبر کردیم و راضی به رضای خداوند بودیم تا سرانجام پسرم در سال ۶۹ با دیگر اسرا به کشور برگشت.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها