به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «حمید داودآبادی» رزمنده، جانباز و پژوهشگر دوران دفاع مقدس، در صفحه مجازی خود نوشت: چه خوب شد شهید نشدم! از ترس بود یا بیلیاقتی، از عدم شناخت بود یا بی هنری، از جوگیری بود یا هراس از عاقبت، هرچه که بود، باعث شد تا من نروم! نه با «علی مشاعی»، نه با «نادر محمدی»، نه با «سعید طوقانی»، نه با «کیوان محمدی»، نه با «سیدمحمد هاتف»، نه با «محمدرضا تعقلی»، نه با «عباس دائمالحضور»، نه با «مصطفی کاظمزاده»، نه با... سخت بود بله. خیلی هم؛ بیشتر آن که به ذهنتان برسد؛ ولی...
پنجشنبه سوم مرداد رفته بودم بهشت زهرا (س). در قطعه ۳۹ دنبال مزار یک شهید میگشتم. ساعت چهار و پنج دقیقه عصر و گرما بود که دیدم یک ماشین کنار قطعه توقف کرد. پیرمردی روشنسیما، از آن پیاده شد و رفت سر مزار شهید بزرگوار «سیدعلی اندرزگو»؛ و بعد رفت سر مزار یکی دو شهید دیگر زمان انقلاب. جلو رفتم و از او پرسیدم که آیا شهیدی را که من دنبالش میگردم میشناسد یا نه؟
در همان نگاه اول، برقی در چشمانش دوید و گفت: «آقا ببخشید، چهره شما خیلی برای من آشناست». تا گفتم حمید داودآبادی هستم، ذوقزده شد و گفت: «دیدم که جانم میرود؟!» و با چه عشقی شروع کرد به تعریف از کتاب و گفت: «من حدود ۱۰ بار کتاب را خواندهام. هربار هم یک شبه آنرا میخوانم؛ ولی هیچوقت آخرش را نمیخوانم. یکبار که صفحات آخر را خواندم، یکماه طول کشید تا آن چند صفحه اندک را بخوانم و مثل بچهها زار میزدم و گریه میکردم تا کتاب تمام شد».
باتعجب به او که ۶۱ سال سن داشت و خودش از مبارزان و پیشکسوتان انقلاب و دفاع مقدس بود، گفتم: «ببخشید، شما؟ اگر یک جوان کتاب را بخواند و این را بگوید قبول است، ولی شما چطور؟». با احساساتی پاک و زیبا گفت: «اگر بدانی با این کتاب با من چه کردهای. چه قلم زیبایی. چه بیان احساسات عالی. خوش به حالت که چه رفیق خوبی داشتی. من هم سر مزار مصطفی رفتهام».
همانجا به او و نه او، بلکه به همه خوانندگان کتاب «دیدم که جانم میرود» گفتم و میگویم: «چقدر از بیلیاقتی خودم خوشم اومد که شهید نشدم؛ واقعا اگر من شهید شده بودم، چه کسی میخواست «مصطفی» را به شما بشناساند؟!».
یاد دوران مدرسه افتادم که معلم پرسید: «تا حالا فکر کردید اگر خورشید وجود نداشت، چی میشد؟»؛ ناخواسته با خودم گفتم: «هیچی! خدا به جای خورشید، یک ستاره دیگر قرار میداد!».
انتهای پیام/ 113