وصیت شهید غلامحسین رضوی

هر جا احساس کردید، اسلام به شما نیاز دارد، قدم جلو بگذارید و اسلام را یاری کنید

با مسائل اطرافش آن‌قدر متین و جسورانه برخورد می‌کرد که انسان نمی‌فهمید از چیزی خسته و ناراحت شده است. بزرگ‌ترین آرزویش زیارت مکه بود، که آرزوی زیارت برآورده شد و می‌خواست برود که به فیض شهادت نائل گشت.
کد خبر: ۳۵۵۴۶
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۴ - 06December 2014

هر جا احساس کردید، اسلام به شما نیاز دارد، قدم جلو بگذارید و اسلام را یاری کنید

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، غلامحسین رضوی در هفتم فروردینماه سال 1337 در روستای حسنآباد سرجام، متولد شد. در روستا به مدرسه رفت و قرآن را نزد داییاش آموخت. او احترام خاصی برای پدرش قائل بود.

به کشتی و اسبسواری علاقه داشت و در رشته اسبسواری، کشتی و غواصی دوره دیده بود. زیاد درس نخوانده بود، ولی مطالعاتش بسیار زیاد بود. کتابهایی که در مورد امام علی(ع) و امام خمینی بود و کتابهایی از شهید مطهری، شهید عاملی و آقای مظاهری را مطالعه میکرد.

با مسائل اطرافش آنقدر متین و جسورانه برخورد میکرد، که انسان نمیفهمید از چیزی خسته و ناراحت شده است. بزرگترین آرزویش زیارت مکه بود، که آرزوی زیارت برآورده شد و میخواست برود که به فیض شهادت نائل گشت.

دوست داشت با افرادی که اهل عرفان و عبادت هستند ارتباط برقرار کند. باکسانی که از دین اسلام سرپیچی میکردند، مخالفت مینمود و سعی میکرد آنها را هدایت نماید.

در دوران سربازی، چترباز بود. در شیراز خدمت میکرد و اینزمانی بود که سربازان به دستور امام خمینی از پادگانها فرار میکردند، که او هم اینچنین کرد.

سال 1357، بعد از آمدن از سربازی، به خانه آیتالله دستغیب رفت و مدتی در آنجا بود، تا اینکه به مشهد آمد. او به روحانیت علاقه شدیدی داشت.

هنگامیکه ارتش به مردم حمله کرد و تانکها به سمت مردم هجوم آوردند، در خیابان بهار، روبه روی استانداری، ایشان به مردم کمک میکردند و سعی مینمودند افراد در معرض حمله را، از این ماجرا دور کنند.

در سال 1358 در شرکت تولیدی و صنعتی شادیلون استخدام شد. در جلساتی که در شرکت در مورد بسیج و انجمن اسلامی برپا میشد، پای بندی عجیبی نشان میداد. در آنجا پایگاه بسیج، جلسات دعای توسل و جلسه انجمن اسلامی راهاندازی کرد و بنیانگذار این جلسات بود.

غلامحسین رضوی عضو حزب جمهوری اسلامی بود. بعدازاین که امام فرمودند: «نظامیها نباید در احزاب و گروهها باشند.» از حزب جمهوری بیرون آمد و تنها به کار بسیج و سپاه پرداخت. حدود پنج یا شش ماه در بسیج کارخانه خدمت کرد. او رابط بسیج کارخانهها و سپاه پاسداران بود. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد پیوست وآن جا خدمت کرد.

در سال 1358 با خانم زهرا شبان ازدواج کرد، که ثمرهٔ این ازدواج سه فرزند به نامهای احمد، نرجس و رضا است. احمد در سال 1359، نرجس در سال 1361 و رضا در سال 1363 متولد شدند. در سال 1361 به جبهه رفت.

زهرا شبان (همسر شهید) میگوید: «بعد از متولد شدن سومین فرزندم، ایشان به من گفتند: مأموریتی به من محول شده است، که باید به شمال بروم. ولی قصد ایشان رفتن به جبهه بود که به من چیزی نگفتند.»

مادر به نقل از پدر شهید میگوید: «در منطقهٔ مهران که بودیم، غذا به رزمندگان نمیرسید. شهید در آنجا با همان نانهای خشک از رزمندگان پذیرایی میکرد. مدتی را که در مهران بودیم او شب تا صبح به دنبال جنازه رزمندگان میگشت. در یک عملیات، یکی از رزمندگان به داخل رودخانه افتاد و غرق شد. شهید بلافاصله خود را به آب انداخت و با کمک یکی از نیروها جنازهٔ او را از آب بیرون آوردند که جنازه را با خود به اهواز بردند.»

او به مناطق عملیاتی ایلام، اهواز، کرمانشاه، اسلامآباد، مهران و نقاط جنوب و غرب رفت و به دفاع از کشور پرداخت.

خانوادهاش را در سال 1364، به اهواز و در سال 1365 به اسلامآباد برد.

یکبار هنگام مقابله با دشمن، موقعی که پشت سنگر کمین نشسته بود، ترکش به کتفش اصابت کرد و یکبار با ماشین در شب تصادف کرد که دستش مجروح شد.

به دلیل اقدامات شایانی که داشت، به سمت معاون مهندسی قرارگاه نجف اشرف دو انتخاب شد. او با تمام نیرو در تمام عملیات و صحنهها حضور داشت.

غلامحسین رضوی در تاریخ 17-9-1365 در منطقه مهران، بر اثر اصابت ترکش به ناحیهٔ راست بدن (دهان، چشم، دست، شکم و پا) به شهادت رسید. پیکر مطهرش در بهشت رضا(ع) مشهد به خاک سپرده شد.

شهید در وصیتنامه خود میگوید: «درود بر پیامبر(ص) و اهلبیت(ع) او و درود بر امام خمینی و رزمندگان اسلام. همسرم و فرزندانم، شما را به تقوا و پرهیزگاری دعوت میکنم. امیدوارم از خط مستقیم الهی منحرف نشوید. هر جا احساس کردید، اسلام به شما نیاز دارد، قدم جلو بگذارید و اسلام را یاری کنید. نماز اول وقت بخوانید و به مستضعفان کمک نمایید.»

پیشبینی شهادت

شبی که قرار بود عملیات برای پسگیری مهران انجام شود برادر رضوی روی بار ماشین نشسته بود و چون ماشین چراغ خاموش حرکت میکرد دستش را از لبه اتاق خودرو گرفته بود تا در صورت مواجهشدن با خطر به زمین پرتاب نشود همینطور که این ماشین داشت چراغ خاموش میرفت یک خودرو دیگر از مقابل در حال آمدن بود بهمحض رد شدن خودروی مقابل از کنار خودرویی که آقای رضوی روی آن نشسته بود بر اثر برخورد دو خودرو بر یکدیگر دست آقای رضوی بهگونهای مجروح شد که تا مدتها ازایندست نمیتوانست استفاده کند بلافاصله ایشان به بیمارستان صحرایی منتقل کرده و دستش پانسمان را منتقل کردند. زمانی که دست آقای رضوی مجروح شد میگفت: برادر رعبت نژاد ظاهراً یواشیواش دارم آماده میشوم که به مهمانی خدا بروم و این مجروحیت خبر از چنین سفری میدهد.

احمد رعیت نژاد

عشق به جهاد

«سال، سال 65 و زمان، لحظهای آفتابی و من، بیخبرتر از همیشه در آرزوی فرداهایی زیبا به اتّفاق همسر و فرزندان عزیزم وارد شهری شدیم که نامش اسلامآباد غرب بود، محل زندگی در پادگانی قرار داشت که جلوی آنجا فضای سبزی پوشانده بود که پر بود از چمن و شاید درختانی که بهوضوح میتوانست انسان حدس بزند که تازه در آنجا کاشته شدهاند. بچهها مثل همیشه و مثل همهی اوقات خیلی سریع با محیط اطرافشان خو گرفتند و مشغول بازی شدند و زمان به حرکت همیشگی همچنان ادامه میداد تا روزی که ... من به اتّفاق یکی از خانمهای همسایه برای خرید روزانه به بازار رفته بودیم. موقع برگشتن جلوی پادگان، ماشین استیشن آشنایی را دیدم که پارک شده بود. با تعجّب گفتم که حسین هیچوقت این موقع روز به خانه نمیآمد؟ وارد خانه که شدم او را مشغول خوردن کنار سفره دیدم. خانم دوستش حاجآقای حسین زاده مسئول مهندسی رزمی قرارگاه نجف اشرف 2 نیز در کنارش بود. او زحمتکشیده و غذا را برای حسین آماده کرده بود و بعد با ندایی که به من داد فهماند که همسرم مجروح شده است.

تمام بدنم بیحس شد. قلبم گویی جایش تنگ بود و نمیخواست درون سینهام بماند. با هر نگاهی که به حسین میکردم دلم بیشتر به حالش میسوخت و از اینکه او را دوباره در کنارم میدیدم خدا را شکر میکردم. حسین دستش را باندپیچی کرده بود و طوری وانمود میکرد که من متوجّه دردهایی که میکشید نشوم. او با چهرهای خسته امّا با نشاط و با همان لباسهای آشنای جبهه و جنگ که به قول خودش به رنگ طبیعت بودند، همچنان مشغول خوردن بود و من غافل از این همه لطف خدا که شامل حال من و بچههایم شده بود، مشغول حدسیات خود بودم.

با خودم گفتم: حسین مردی نیست که به خاطر یک زخم، یک هفته در خانه بماند درحالیکه در خیال خویش حسین را وادار میکردم که بیشتر در خانه بماند از فکر بیرون آمدم. آقای حسین زاده که به اتّفاق یکی دیگر از دوستان حسین آمده بود، رفت و من برای اینکه سر صحبت را بازکنم به شوخی گفتم: آنجا چیزی پیدا نمیشد بخوری ترکش خوردی؟ او هم با همان خندههای همیشگیاش جواب شوخی مرا با خندهای دیگر داد. من کمی آب خوردم و برای اینکه حرفی زده باشم از او پرسیدم: چطوری مجروح شدی؟ آخر حسین عادت نداشت زیاد حرف بزند بنابراین من زرنگی کرده و نگذاشتم که زیاد طفره برود، این بود که دوباره پرسیدم: چطوری مجروح شدی؟ رضا فرزند کوچکمان که در آن زمان دوساله بود بهطرف پدرش رفت و با دست او بازی میکرد، انگار لکّههای قرمز روی پانسمان دست حسین توجّه چشمان کوچکش را جلب کرده بود و همین باعث شد تا حسین کمی دیرتر جواب مرا بدهد.

او بعد از مدّتی گفت: شب بود، هوا تاریک تاریک بود و به دلیل اینکه ما در منطقه جنگی بودیم امکان روشن کردن چراغهای ماشین وجود نداشت. مقصد خطّ مقدّم بود، درحالیکه پشت فرمان نشسته بودم، ماشینی که از کنار من رد میشد به ما برخورد کرد و چون دست من بیرون از پنجره بود، لای دوتا ماشین ماند و تقریباً له شد. اینهمه ماجرا بود. به او گفتم: به بیمارستان نرفتی؟ و او در جوابم اضافه کرد: چرا به بیمارستان باختران انتقالم دادند و از آنجا به اصفهان و بعد از عمل دستم میخواستند که بستری شوم امّا من چون میدانستم شما هیچ اطّلاعی از وضعیت من ندارید خواستم که به خانه برگردم، بعد هم من که چیزیم نیست در جبهه بیشتر نیاز هست. با گفتن این حرف گویی سطل آبی بر سرم ریختند. فهمیدم که او زیاد ماندگار نیست و همینطور هم شد. او فقط یک روز در خانه بود و روز بعد وقتی حاجآقای حسین زاده زنگ زد تا احوالش را بپرسد، گفت که به دنبالش بیایند و هرچقدر حاجآقا اصرار کردند که تو باید استراحت کنی، قبول نکرد و من هم میدانستم حریف اینهمه عجلة او در رفتن نیستم، تنها به گفتن اینکه مواظب خودت باش اکتفا کردم و او را به خدا سپردم.

زهرا شبان فضلالله

خواب و رویای دیگران در مورد شهید

یکبار خواب دیدم که در ساختمان مجلل و بسیار بزرگ هستم. آقای رضوی از مقابل به سمت من آمد و با هم به راه افتادیم من به یاد دارم که برادر او شهید شده است. گفتم: برادر شما مگر شهید نشدهای؟ گفت: نه من به ظاهر شهید شدهام ولی همهجا با شما هستم.

ماشاءالله اصغری

ناظر و شاهد بودن شهید بر امور

سال 77 که به مکه معظمه مشرف شدم، برای خیلی از دوستان ازجمله برادر رضوی بهصورت دستهجمعی طواف انجام دادم. شب که در هتل خوابیده بودم. شهید رضوی را خواب دیدم که به من گفت: هدایتی من مثل بقیه نیستم شما باید برای من حساب جداگانهای باز کنی. در آن لحظه احساس کردم که ایشان از من طواف فردی میخواهد. لذا فردا دوباره به مسجدالحرام مشرف شدم و نیت کردم و برای برادر رضوی یک دور طواف خصوصی انجام دادم.

سید هاشم هدایتی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها