گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «مرتضی رستمی» از جمله رزمندگانی بود که در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد. او پیش از اسارت، از ناحیه دست مجروح شده بود. از آنجایی که بعثیها برخورد نامناسبی نسبت به اسرا داشتند، انگشت وی را به جای مداوا، قطع کردند. در بخش نخست گفتوگوی خبرنگار ما با این آزاده سرافراز به نحوه اسارت، در بخش دوم به نحوه برخورد بعثیها با مجروحین پرداخته شد. در بخش سوم جانباز رستمی به شکنجه ناجوانمردانه اسرا اشاره داشت که در ادامه میخوانید:
در آن آسایشگاهی که ما بودیم، ۲ آسایشگاه روبروی هم بود که بین آنها، راهرو باریکی بود که به سرویس بهداشتی بیمارستان راه داشت. اسرایی آسایشگاه ما، همه مفقود، اما کسانی که در آسایشگاه روبروی بودند، در صلیب سرخ نامشان ثبت شده بود و به عنوان اسرای جنگی محسوب میشدند. ما که جزو مفقودان بودیم اجازه نداشتیم با هیچ کس به خصوص اسرای جنگی صحبت کنیم.
یک روز که به سرویس بهداشتی رفتم، اسیری را با لباس زرد دیدم. متوجه شدم که او از اسرای جنگی است. آهسته و مخفیانه با او صحبت کردم. اسمش جعفر و اهل مشهد بود. او از من خواست تا آدرس و شماره منزلمان را بدهم تا در نامههایش به من اشاره کند. میخواستم با خون دستم شماره را بنویسم که بر عکس روزهای قبل که دستم خونریزی داشت، یک قطره خون هم نیامد. آن اسیر گفت که با صابون شماره تلفن را بر روی شیشه بنویسم. من هم همین کار را کردم. بعد از اینکه جعفر از بیمارستان به اردوگاه برگشت، در نامهاش نشانیهایی از من نوشته بود، اما به جهت اینکه مکاتبه دیگر ادامه نداشت، خانواده از اینکه من اسیر هستم، کامل مطمئن نبودند.
تنبیه اسرا با خوابیدن بر روی زمین داغ
پس از گذشت سه ماه که در تموز العسکری بستری بودیم، دکتر من را مرخص کرد. نیروهای بعثی من، غلامرضا و یک اسیر دیگری به نام رضایی را به یک پادگان دیگری بردند. وقتی وارد پادگان شدیم نمیدانستیم که آنجا کجاست. محوطه پادگان حدودا ۲۰۰ مترمربع بود. ما را وارد سالنی کردند که در سمت چپ و راست آن، سلولهایی قرار داشت. از پشت نرده سلولها، اسرا به ما خیره شده بودند. آنها چهرههای کثیف و موها ژولیده داشتند. ما سه نفر را به آخرین سلول بردند. در این سلول به راحتی پنج نفر میتوانستند دراز بکشند و استراحت کنند، اما تعداد ما در آن سلول ۲۰ نفر بود. شب اول برایم خیلی سخت گذشت. با توجه به وضعیت دستهایم باید روی یک پهلو میخوابیدم. تا ساعت سه صبح خوابم نبرد.
هر روز ۲ ساعت قبل از ظهر و ۲ ساعت بعد از ظهر ما را برای هواخوری از سلولهایمان خارج میکردند و آمار میگرفتند. بعد از ظهرها که اسرا بیرون بودند، برای نماز مغرب و عشا وضو میگرفتند. تعدادی از بچهها هم که نمیتوانستند وضو بگیرند، موقع نماز، تیمم میکردند. یکی دیگر از بچههای قدیمی آنجا، تعریف میکرد «آن روزهای اول که به اینجا آمدیم، هر اسیر فقط یک شورت به تن داشت. عراقیها هر وقت میخواستند ما را تنبیه کنند، سر ظهر به حیاط میآوردند و اسرا را مجبور میکردند که با سینه بر روی زمین داغ بخوابیم. سپس عراقیها بر روی کمر بچهها راه میرفتند. از شدت گرما پوست سینه رزمندگان به روی زمین میچسبید. گاهی اوقات هم حدود ۲ ساعت، ما را با پای برهنه، روی زمین داغ، به حالت خبردار نگه میداشتند به طوری که کف پای اسرا تاول میزد.»
استقبال بعثیها با تونل وحشت
چند روز بعد به اردوگاه منتقل شدیم. حین ورودمان به اردوگاه جدید، از تونل وحشت عبور کردیم. اینجا اردگاه یازده بود. پس از آن وارد آسایشگاه شدیم. از شدت سرما، درد و وحشت بیاختیار میلرزیدیم. دقایقی بعد یک گروه از بعثیها آمدند و به شدت اسرا را مجدد کتک زدند. پس از آن مجبورمان کردند سه ساعت سرپایین بنشینیم. بعد از این استقبال بیرحمانه، اسرا را در آسایشگاهها تقسیم کردند. من به آسایشگاه شماره ۷ رفتم. حدودا ۱۴۰ نفر در این آسایشگاه بودند. جمع این آسایشگاه اسرای مذهبی و متعهدی بودند. با هم نماز میخواندیم و روزه میگرفتیم. من در آنجا نمازهای قضایم را هم خواندم.
اسرا برای پزشکان بعثی موش آزمایشگاه بودند
بعد از مدتی بیماری گال در اردوگاه شایع شد. کسانی که به این بیماری مبتلا میشدند، اول تمام نقاط بدنشان دچار خارش و در صورت عدم رسیدگی، جوشهای بدی در بدن بیمار ظاهر که چرک و خون زیر جوش جمع میشد. همین که احساس کردم بدنم خارش دارد، برای اینکه بیماری من به دیگر اسرا سرایت نکند، نزد دکتر رفتم و پس از معاینه، به قرنطینه فرستاده شدم.
ما برای دکترهای عراقی بیشتر حکم یک موش آزمایشگاهی را داشتیم تا یک اسیر یا بیمار؛ چرا که آنها پمادها و داروهای مختلفی را برای درمان، روی ما آزمایش میکردند و ساعتها ما را در زیر آفتاب مینشاندند.
یکی از معمولترین روشهای درمانشان این بود که یک قوطی چهار کیلویی وازلین را میگذاشتند روی اجاق گاز، مقداری زیادی گوگرد داخل آن میریختند و هم میزدند، سپس آن را میدادند تا به بدنمان بمالیم تا جوشها بسوزند. البته این راه هم بیتاثیر بود. به خاطر طولانی شدن درمان ما، یک روز فرمانده اردوگاه آمد و گفت: «اگر زود خوب نشوید، برای هر کدامتان یک نگهبان میگذارم تا آنقدر شما را بزنند تا خوب شوید. سه ماه طول کشید تا حالم بهتر شود. من را از قرنطینه به آسایشگاه ۶ فرستادند.
نیروهای عراقی میگفتند ایرانیها آتش پرست هستند
اکثر نیروهای عراقی گمان میکردند که ما آتش پرست هستیم و از اسلام چیزی نمیدانیم، اما وقتی اعمال، رفتار و روحیات اسرا را در طول اسارت دیدند، متوجه اشتباهشان شدند. بعضی از آنها به اشتباه خود اعتراف میکردند و بعضی هم از حقیقت فرار میکردند. هشت سال طول کشید تا اسرا توانستند این حقیقت را به نیروهای بعثی ثابت کنند که ما مسلمان هستیم و نماز میخوانیم.
خبر قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران را در رسانه بعثیها شنیدم
شب ساعت، هشت شب بود که تلویزیون عراق اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته است. عراقیها آمدند پشت پنجره آسایشگاهها و گفتند «جنگ به زودی تمام میشود. خوشحال باشید. بزنید و برقصید.»
اگرچه هر روز دوران اسارت برایمان بسیار دردآور بود، اما راضی نبودیم مساله جنگ به این صورت تمام شود. وقتی هم سخنان حضرت امام را در مورد قبول قطعنامه شنیدیم، ناراحتیمان مضاعف شد. برخی از اسرا جمع شدند و قرآن خواندند. در همین حین یکی از نگهبانان عراقی آمد و به برادری که قرآن میخواند گفت: «کسانی که قرآن میخواندند فردا خودشان بیرون بیایند.» چند نفر روز بعد بیرون رفتند و کتک خوردند. سپس چند ساعت زیر نور خورشید ماندند.
ادامه دارد...