به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، «رحیم قمیشی» از پیشکسوتان دوران دفاع مقدس و آزاده سرافراز کشورمان دلنوشتهای درخصوص نقش مردم در جنگ و گلایهاش از وضعیت اقتصادی امروز مردم را در اختیار خبرگزاری دفاعمقدس قرار داده است که در ادامه میخوانید:
کمپوتها که تمام میشدند، دورشان را با سنگ میکوبیدیم، آن وقتها درهای کمپوتها «ایزی اُپِن» نبودند. میشدند لیوان چایمان. چایِ داغ چقدر داخل آنها نوشیدنی بود. فوتش که میکردیم، چای سرد میشد، ولی قوطی کمپوت نه! لبمان را میسوزاند. نمیدانم آن کمپوتها از کدام دستهای گرم و قلبهای پرمهری هدیه شده بودند، که همانطور داغ میماندند و ما دل نمیکندیم ازشان!
بعضی شبها شام تخممرغ آبپز بود، بچهها کم میخوردند، خیلیشان اضافه میماند. نگه میداشتیم، صبح دوباره همان را تقسیم میکردیم بین سنگرها. یک دانهاش دور ریخته نمیشد. میدانستیم هر دانه تخممرغ از سفره یک روستایی، از آن پشت کوهها، کم شده.
یک آمبولانس داشتیم برای چهار کیلومتر خط، گاهی عراق آتش خیلی سنگینی میریخت. همزمان چندین نفر مجروح میشدند. آمبولانس باید همه مجروحها را سوار میکرد. از این آمبولانسهای امروزی که نبود، یک وانت بود، تنها با اتاقکی اضافه، بیهیچ دستگاه اکسیژن، یا ماساژور قلبی. توی هر دستاندازی مجروحهای دست و پا ترکش خورده، دهها سانت میرفتند بالا و کوبیده میشدند به کف، از بس فنرهای ماشین سفت بودند، بچهها به جای ناله کردن، میخندیدند.
میدانستیم همین را هم مردم ندارند. آمبولانسها هم هدیه مردم بودند.
بهترین آجیل عمرم را در جبهه خوردم، یک کیلو آجیل اهدایی آوردند سنگرمان، همهاش پسته بود و مغز بادام، آن موقعها پسته کیلویی دویست هزار تومان نبود، ولی همان هزار تومانش را هم بیشتر مردم نداشتند. نمیدانستیم آجیل باید بخوریم یا خجالت.
شک نداشتیم مردم خودشان همان را ندارند بخورند، و باز هدیه کردهاند. گاه نامههای کوتاهی بین هدایا میرسید. یادگاری نگه میداشتیم. بوی عشق میدادند، بوی انسانهایی فرشتهخو، بوی مهربانی، بوی گل...
در جنوب کشور، بهار و تابستان هوا خیلی گرم بود، خیلی وقتهایش شرجی، تا اواسط پاییز هنوز هوا گرم بود. یعنی هشت ماه سال تابستان. صورتمان تیره میشد. پشهها در منطقه هور حاکم واقعی بودند. ما آرامششان را به هم زده بودیم، نیمه شبها میآمدند برای تلافی!
پماد مخصوصی بود، میزدیم، آتش روشن میکردیم، ۱۰ دقیقه بیشتر اثر نداشت. تنها راهش رفاقت با پشهها بود!
آب یخ نداشتیم. میدانستیم همان آب گرم هم با مهر مردم رسیده. چقدر گوارا بود. نمیشد یخ برسانند مردم، میدانستیم اگر امکانش بود آن را هم میفرستادند. در جبهه سوسنگرد گاهی برای استراحت از خانههای روستایی استفاده میکردیم. هنوز عکس صاحبخانهها روی دیوارشان بود. در تنهایی و سکوتِ خانه، توی چشمهای عکس صاحبخانه نگاه میکردم. چقدر نگاهشان مظلومانه بود و چقدر آشنا بودند. دلم برایشان میسوخت. با چه امیدها و آرزوها آجرهای خانه را سرِ هم گذاشته بودند. حالا کدام شهر یا روستا بودند، حتما صدها کیلومتر دورتر. حالا جنگزده بودند. میتوانستم تصور کنم، آنجا چقدر غریبند.
مردم جنگ را خوب اداره کردند، همان مردم فقیر، همان مردمی که خودشان هیچ نداشتند. همان مردمی که امیدشان نمیمُرد. همان مردمی که بعد از جنگ دیگر دیده نشدند. همان مردمی که امروز در صف مرغهای یخی میبینیمشان. همان مردمی که نمیدانند چرا هر روز همه چیز گرانتر میشود و ارزش پولشان هر روز کمتر!
باور نمیکنند هزار میلیارد هم میشود دزدیده شود، در روز روشن! موسسات مالی ورشکسته مال چه کسانی هستند؟ و دعوا سر چیست آن بالا...
نمیدانند چرا در تقسیم بودجه، وقتی نوبت به مردم بینوا میرسد، زود تمام میشود. مردم همان مردماند. اگر چه خیلی چیزها عوض شده. مردم هماناند. اگر چه بعضیها خیلی پولدارتر شدهاند. مردم همان مردماند. اگر چه فاصله شان با طبقات بالا خیلی بیشتر شده و غریبهاند، بین آنهایی که نمیبینندشان! و مردم هنوز منتظرند. منتظر ثمره گذشت و همراهیشان. منتظر میوه ایثار و فداکاریشان و منتظر نتیجه صداقت و اعتمادشان. خدا نکند شرمنده اعتماد این مردم شویم!
انتهای پیام/ 131