به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، زینب تاجالدین از خبرنگاران حوزه ایثار و شهادت در روزنامه اصفهان زیبا به مناسبت روز خبرنگار برای خبرگزاری دفاع مقدس نوشت:
امسال که بیاید میشود پنج سال، پنج سالی که روایتگری به دنیای خبرنگاریام قدم گذاشت و نام شهدا در لابهلای رشتههای افکارم جا خوش کرد. مثل یک جرقه بود؛ فکر افتادن در این مسیر که نه قانونی من را ملزم به خواستنش کرد و نه از سر بیکاری پایم را به این وادی باز کرد. کوچ هم نبود؛ که گرم و سردم که شد بیایم نفسی تازه کنم و برگردم. من دعوت شده بودم برای آمدن به روزهای خوب، برای تجربههایی متفاوت در دنیای خبرنگاری! برای رسیدن به «آرامش»؛ واژهای که آنقدرها در دنیای خبرنگاران تعریفی ندارد اما من اینجا پیدایش کرده بودم؛ حوالی شهدا! سوژههایم آدمهایی بودند آمده از داغترین روزها که تکهای از وجودشان را جاگذاشته بودند در سالهای جنگ و خون. یکی پسرش، یکی همسرش، یکی رفیقش و یکی دست و پایش را!
برای من حالا بهترین و شیرینترین خاطرات روزهای خبرنگاریام (بخوانید روایتگریام) همین روزهاست. روزی که چشم باز کردم و در هفتاد کیلومتری اصفهان، زانو به زانوی مادر شهید همت نشستم آنهم در «خانهای که هنوز عطر ابراهیم را دارد». روزی که آنقدر زنگ زدم تا رضایت پسر شهید حاج احمد کاظمی را بگیرم؛ تا تلفنی برایم بگوید از مردی که «صمیمیترین پدر دنیا بود»؛ مردی که «دعای روز و شبش شهادت بود».
روزی که رفتم نجفآباد تا خودم را به زنی برسانم که چند ساعتی میشد عکس اسارت همسرش توسط داعش همه جا را پر کرده بود. و با چه سختی نشستم روبهرویش تا راوی عاشقانههایشان باشم. «وعده قرآن برتری محسن بر ما بود». روزی که چشم در چشم فاطمه زهرای 9 سالهای شدم که تازه سه روز بود پدرش در سوریه شهید شده بود. «بابا گل شد و دنیا پوچ»! روزی که مسیرم به خانهای افتاد که سالهاست چشم انتظار مصطفای ردانیپورش بود؛ همان فرماندهای که سه روز بعد از عروسیاش رفت و برنگشت!
و «خانهای که هنوز در انتظار مصطفی نفس میکشد». روزی که مهمان خانه مردی شدم که پایش را روی مین جا گذاشته و البته با عکسش معروف شده بود، همان مردی که بیمهریها، همسرش را مجبور به گفتن این یک جمله کرد: «آقا کریم را فراموش کردند، کاش شهید شده بود». روزی که جشن تولد دختر هشت سالهای را بالای سربابای جانبازش در آی سییو گرفتیم، بابایی که سیروز روی تخت بیمارستان افتاده بود و لحظه به لحظه دردهایش را تشنج میکرد. و امان از «غروب طلاییه» وقتی یک روز بعد از جشن تولدش در بیمارستان، فرزندِ شهید شد.
روزی که با میلاد ملکزاده رفتیم به دوران رفاقت چندین و چندسالهاش با محسن حججی و دلتنگیهایی که در دو کلمه خلاصه میشد؛ «رفیقم کجایی؟!» روزی که روبروی مردی نشستم که معتقد بود از آن آدمهایی بوده که جو زده شد و رفت جبهه؛ جوی که یک بچه پنجم دبستانی را گرفت و کاری کرد زیر صندلی ماشین اعزام قایم شود تا به جنگ برسد. مردی که حالا نشانیاش را باید در اردوهای راهیان نور گرفت؛ در شلمچه و فکه و طلاییه...!
احمدیان این روزها روایتگر روایت بچههایی شده است که میخواستند قصه جنگ بماند؛ چون باورشان این بود که این حرکت یک حرکت عاشورایی است. او روایت گری را انتقال احساسات زیبا، عاطفه، عشق و مهربانی این بچهها میداند و بس...؛ «روایتگر عشق هستم؛ جنگ که زیبایی نداشت»!
و اینها تنها بخشی از خاطرات ناب این روزهای شیرین بود؛ بخشی از تیترهای دوست داشتنی من در دنیای خبرنگاریام (بخوانید روایتگریام)؛ در حوالی شهدا...!
انتهای پیام/ ۱۴۱