گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: وقتی شوهرت نظامی است حال و هوایت با بقیه خانمها متفاوت است. از یک طرف غرور لباسی را داری که شوهرت برای محافظت از آب و خاک و میهن به تن کرده و از طرف دیگر فراق و دوری و فرصتهایی که به واسطه شغل او از دست میدهی دلگیرت میکند. اما وقتی این دو را در کنار هم قرار میدهی متعادلتر میشوی. در محافل که هستی بقیه دوستانت به راحتی در مورد شغل همسرانشان حرف میزنند، اما تو باید همواره حرف را عوض کنی، چون همسرت سفارش کرده که ماموریتهایش محرمانه است و به حکم ضرورت نباید لام تا کام در این باره با کسی سخن بگویی.
متن بالا برگرفته از دلنوشته زهرا فولادتن همسر آزاده سرافراز حاج حسین کلهری است که در اختیار خبرگزاری دفاعمقدس قرار داده است. در ادامه بخش اول خاطرات و دلتنگیهای این همسر آزاده را در غیاب همسرش میخوانید.
از سال ٥٧ شروع میکنم که تازه انقلاب پیروز شده بود و تشکیلات ارتش بدترین روزهای خود را پشت سر میگذاشت. گروهکهای ضد انقلاب از چارسوی کشور سر برافراشته بودند و در جنوب گروهک خلق عرب داشت معضلی برای کشور میشد.
همزمان با این اتفاقات حسین که درجهدار لشکر زرهی اهواز بود به خرمشهر اعزام شد. لشکر زرهی اهواز از یگانهای به نام بود که ارتش حساب ویژهای روی آن باز میکرد و حسین با این لشکر برای ماموریتی به خرمشهر رفته بود.
مرخصی ایشان فقط هر سه هفته یک روز بود، ولی بعد از پایان این ماموریت و اتمام غائله خلق عرب یگان حسین به پاسگاههای طلائیه و کوشک اعزام شدند.
تابستان ٥٩ اتفاقاتی افتاد که زندگی ما را تحت تاثیر قرار داد. در همین ایام که ما در اهواز زندگی میکردیم، همسرم چند روزی به اهواز آمده بود که روزها برای تهیه ملزومات لشکر بیرون میرفت و شبها به منزل میآمد. یادم است که پنج شنبهای بود که به منزل آمد و گفت «باید سر مرز برویم.» هر وقت نگران میشد از تیکهای صورتش میفهمیدم. بعد از ناهار بود که با دیدن همان تیکها علت را جویا شدم گفت «امروز سرهنگ عزیز مرادی و سروان رئیسی به من گفتند که شعارهایت را بده که دیگر فرصتی نمانده است.» این جمله ابهامی داشت که خیلی به آن پی نبردیم. او رفت، ولی شب هنگام اوضاع شهر ناآرام شد و سر و صداهایی میآمد. از همسایهها پرسیدم گفتند کودتا شده و نزدیک صبح آمدند و سروان رئیسی را که در کوچه ما ساکن بود بازداشت کردند و معنی آن حرف را اینجا فهمیدم.
آن ایام کنترل مرزها حساس شده بود و این را حسین هر روز تکرار میکرد و اواخر شهریور که ایشان در مرز بود ناگهان جنگندههای عراقی شهر اهواز و مرز و مقر لشکر اهواز را بمباران کردند.
اضطراب عجیبی داشتم. در عین بیاطلاعی از کلهری چند روزی از جنگ گذشت و فکر میکنم روز هشتم مهر بود که یکی از همسایهها به من خبر داد حسین آقا زخمی شده و در بیمارستان لشکر بستری است.
از محله کمپلو اهواز تا بیمارستان لشکر دوان دوان با پای پیاده خودم را به بیمارستان لشکر رساندم و دیدم حسین آقا از ناحیه کتف مجروح شده است. تازه متوجه شدم درگیریهای مرزی از ابتدای سال وجود داشته است، اما حسین چیزی به من نگفته بود.
دو روز بعد، وی از بیمارستان مرخص شد و با توجه به اینکه شهر زیر بمباران و آتش خمپاره بود یک ماشین کرایه کرد و من و خانواده دوستش را به بروجرد فرستاد و خودش به مرز برگشت. آن روزها فکر میکردیم جنگ چند روز بیشتر طول نمیکشد لذا فقط لباسها را با خود برده بودیم.
جنگ بیوققه ادامه داشت و تر و خشک را میسوزاند. اگر نیروهای ما غفلت میکردند عراق میخواست یکی یکی شهرهایمان را بگیرد تا به تهران برسد. ما باید مردانه جلوی ارتش بعثی میایستادیم تا از کردهاش پشیمان شود.
اینها را حسین در مرخصیهایش که حالا دیگر شده بود هر ۲ ماه یک هفته به من میگفت تا فشار روحی و عصبی کمتری به من که برای سومین بار دوره بارداری را طی میکردم وارد شود. البته برای من که تهرانی بودم زندگی در اهواز یا بروجرد تفاوت نداشت و هر دو غربت بود.
خبر اسارت همسرم را که شنیدم بیهوش شدم
استرس روزانه جنگ به حدی بالا بود که وقتی در عملیات طریق القدس حسین از ناحیه گوش مجروح شد دیگر مثل قبل مضطرب نبودم. سال ٦١ با شروع عملیات رمضان انگار احساس دلهره بیشتری میکردم. آن روزها دخترم عاطفه ۲ ماهه و شیرخوار بود و شیوا چهار ساله و شیما ۲ ساله هم در کنارم بودند، اما سایه پدرانه حسین آقا را از فاصله چند صد کیلومتری بخوبی احساس میکردم.
با شروع عملیات رمضان دلشوره عجیبی داشتم خصوصا اینکه ۲ ماه از عملیات میگذشت و خبری از مرخصی نبود. جدای از اینها بستگان آقای کلهری که همیشه با هم لری صحبت میکردند دیگر سعی میکردند فارسی صحبت کنند و رفتارشان ترحم آمیز شده بود.
عصرها با سه فرزند خردسال دوری در بیرون از منزل میزدم و در افکارم حوادث ناگواری را پیش بینی میکردم که در کنار رفتار ترحمآمیز فامیل آقای کلهری نوید اتفاقات بدی را میداد. بالاخره با اصرارهای من خانواده حسین آقا دورم جمع شدند و واقعیت را به من گفتند. آنها گفتند که در رادیو عراق صدای آقای کلهری را شنیدهاند که در منطقهای بنام پرورش ماهی در شرق بصره اسیر شده است.
همینطور که خبر را به آرامی برایم نقل میکردند نگاهم به شیوای چهار ساله بود که چقدر این دختر بابایی است و دیگر چیزی نفهمیدم تا جایی که متوجه شدم اطرافیان دارند گریه کنان آب به سر و صورتم میپاشند و مرا به هوش میآورند.
نام زینب به همسر اسیر آرامش میدهد
شنیدن خبر اسارت همسرم در اولین روز و در اولین ساعتها خیلی سخت بود. من هیچگاه نتوانستم آن لحظات را بازگو کنم. نمیدانم شیوا که چهار سال بیشتر نداشت چقدر واژه اسارت را درک میکرد، ولی گریههای معصومانهاش باعث شد زودتر بههوش بیایم و در آغوشش بگیرم.
در خاطرات همسر آقای صفر قربانی میخواندم که یاد زینب همان سنگ صبور قافله او را آرام کرده و دیدم که چقدر ما شبیه هم هستیم و چه آرامشی نام زینب به همسر اسیر میدهد. او که با پای برهنه روی خار و خاشاک و آتش دوید تا دختران خردسال را به آغوش کشید و نوازش کرد و حالا سه دختر خردسالم در کنارم هستند که باید بپیوندم به قافله زینبیها.
یک لحظه با خود اندیشیدم جایی که گنجشکها با خدا سخن میگویند چرا من نگویم و شروع کردم با خدا نجوا کردن و آرام شدم. آرام تا جایی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
هیچ چیز جای خالی حسین را پر نمیکرد
شب شده بود و همه فامیل بجز مادر شوهرم به خانههایشان رفته بودند. بچهها را به زحمت خواباندم و به دیواری تکیه دادم که تمام خاطرات را برایم تداعی میکرد. برای خلاصی از این افکار ذهنم را به طرف حادثه تصادف تلخی چرخاندم که شش ماه قبل در اثر آن پدر و مادرم را از دست داده بودم. آن حادثه خیلی تلخ بود، اما هیچ چیز جای خالی حسین را پر نمیکرد. آن شب را نمیدانم چطور صبح کردم، اما دلشورههایم با شش ماه بعدش یکجا برابری میکرد.
شش ماه که گذشت یک روز درب خانه را زدند و مامور هلال احمر نامه آبی رنگی به من داد که به زبانهای لاتین و فارسی روی آن نوشته بود:
حسین کلهری فرزند احمد
تاریخ اسارت ۲۳ تیر ۱۳۶۱
شماره اسارت ٥٠٢٦
اردوگاه موصل عراق
پشت نامه یک امضایی بود که دیدن آن خاطرات بسیاری را در ذهنم تداعی کرد. خوب یادم است این امضا را اولین بار در دفتر خانه روی سند ازدواجمان دیده بودم. انگار آقای کلهری را میدیدم. دیگر راحتتر نفس میکشیدم و خیلی آرام و مطمئن تا جایی که با همه مهربانتر شده بودم. دیر یا زود میدانستم حسین برخواهد گشت و این نوید را هشت سال تمام به بچهها دادم.
مدتی که از اسارت حسین گذشت ۲ نفر از همکارانش به دیدنمان آمدند و موقع رفتن یک نامه و یک نوار کاست بعنوان امانتی شوهرم به من تحویل دادند. نامه را که باز کردم دنیا در چشمانم تیره و تار شد. این نامه وصیتنامه همسرم بود که حرفهای آخرش را زده بود. نوار کاست را روشن کردم که صدای مداحی حسین بود با سربند این نوحه:
بیا زینب جان طفلانت کودکان خوابند گریه کمتر کن
این نوحه را حسین در جبهه خوانده بود. در ادامه آن حسین چند بیت شعر لری هم برای مادرش خوانده بود که بعضی از آنها را همیشه زمزمه میکرد:
دالکه سیم نگریو مه مردجنگم
عاشق گلوله و لوله تفنگم
دالکم اربیم شهید سیم نگریوی
دلکم دَ گور سرد سیت میکنه دی
ترجمه: مادر اگر شهادت نصیبم شد برام گریه نکنی، چون جگرم در خاک گور برایت آتش میگیرد.
من و مادر شوهرم تا سال ٦٥ و آغاز بمباران و موشکباران شهرها با این نوار زندگی میکردیم و شبها بعد از اینکه بچهها میخوابیدند با نوای جگرسوز آن گریه میکردیم و میخوابیدیم.
ادامه دارد...
انتهای پیام/ 131