اشاره: شهید محمدرضا صفایی در سال 1333 در شهرستان گرگان و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و متوسطه را در شهرستان قوچان گذراند و بعد از شرکت در کنکور در دانشکده افسری نیروی دریایی در رسته خلبانی قبول و عازم کشور آمریکا شد. شهید صفایی به مدت سیزده سال فرماندهی اسکادران هلی کوپترهای مین روب و به مدت دوسال هم جانشین فرماندهی منطقه دوم هوا دریا را به عهده داشت و در هفتم آذر 75 در جزیره هنگام بندرعباس در یک سانحه هوایی به شهادت رسید و بال در بال ملائک گشود.
متن پیشرو حاصل گفتوگوی همسر و همراه دیرین شهید صفایی با خبرگزاری دفاع مقدس است:
تولد یک فرمانده
شهید صفایی متولد 33 بود و اصالتا خراسانی بودند و اهل قوچان. پدرشان استوار نیرو زمینی بودند و چون محل خدمتشان گرگان بود؛ محمدرضا هم در همان شهر به دنیا آمد.تحصیلات ابتدایی را در استانهای گلستان و مازندران گذراند و سپس به اتفاق خانواده دوباره به شهر پدریاش، قوچان برای ادامه تحصیل برگشت.
پس از اخذ دیپلم تجربی در امتحان ورودی دانشکده افسری پذیرفته شد و برای رشته خلبانی توانست بورسیه ادامه تحصیل در کشور آمریکا را کسب کند. پس از طی دوره خلبانی در آمریکا و بعد از اینکه انقلاب اسلامی ملت ایران به پیروزی رسید، شهید صفایی به کشور بازگشت.
در همان موقعها که در آمریکا مشغول گذراندن دورههای ابتدایی و تخصصی در ایالتهایی مثل لسآنجلس و نیویورک بود از طریق ارتباطات فامیلی که داشتیم از حال و احوالش مطلع میشدیم. بسیار خانوادهدوست و اهل زندگی بود. بعد از رسیدن به ایران اولین سفری هم که انجام داد؛ به بابل بود و به همراه خانوادهاش به منزل ما آمدند.
روزهای آشنایی
در همان ایام بود که بحث ازدواج ما پیش کشیده شد. پسرعمه و دختردایی همدیگر بودیم و پدرم با همه علاقه و ارادتی که او داشت با ازدواج ما مخالف بود. به این علت که اولا من تکدختر خانواده بودم و دیگر این که به سبب شغل شهید صفایی ما باید دائما در ماموریت و زندگی در مناطق جنگی را تحمل میکردیم و از این منظر برای خانوادهام بسیار مهم بود که من با چه کسی و در چه شرایطی زندگی کنم.
در همان زمان که خانواده شهید صفایی اصرار شدید به وصلت با خانواده ما داشتند پدرم پیشنهاد کرد که حتی خود ما دختری را برای او پیدا کنیم! اما با حدود قریب به یکماه از مراجعات پی در پی و علاقهای که بین ما دو نفر ایجاد شده بود؛ عاقبت خانواده من با ازدواج با شهید صفایی موافقت کردند. در سال 57 که مصادف با پیروزی انقلاب بود ازدواج کنیم.علاوه بر این موارد به لحاظ ایدئولوژیکی نزدیک به هم بودیم. گرایشها و اعتقاداتی که شهید صفایی داشت باعث شد که نسبت به دین، انقلاب و ارزشهایمان دیدگاههای نزدیک به هم داشته باشیم.
مهاجرت به بوشهر
در اسفند 61 بنا به اقتضائاتی که این چنین شغلهایی دارد به بوشهر مهاجرت کردیم و تا 13 بعد از آن هم در کنار همدیگر بودیم تا زمانی که به شهادت رسید. زندگی در شهری مانند بوشهر مشکلات فراوانی داشت و آن زمان از شهرهای محروم کشور به شمار میرفت. ما با دو نوع محرومیت مواجه بودیم که عبارت بود از محرومیت از شرایط مطلوب زندگی به سبب امکانات کمی که در این نقطه از کشور وجود داشت و دیگری دوری از خانواده و شهر و دیار خودمان.
شهید صفایی یک انسان بسیار متعهد، مسئول و خدا دوستی بودند و با همه عشق و علاقهای که به هم داشتیم این مشکلات برای ما شیرین و دوستداشتنی میشد و از این طریق به سختیهای زندگی در چنین شرایطی غلبه میکردیم.
حتی یک روز از خدمت و کاری که به او محول شده بود سرباز نزد. حتی در تمام هشت سالی که در جبهه مشغول فعالیت بود و یا بعد از آن. بارها شده بود که در مسافرت به سایر شهرها وقتی اصرار من را به تمدید یک روزه مسافرت و مرخصیاش میدید با جدیت میگفت که الآن کار و فعالیت واجبتر است و از تو نیز خواهش میکنم با من همراه باش.
با همه این شرایط سعی میکرد که بهترین وقت را برای خانواده اختصاص دهد و از این رو رفتوآمد ما با سایر شهرها ادامه داشت. بعد از ماموریتهای بسیار زیادی که میرفت و گاها چندین هفته به طول میانجامید بعد از بازگشت حتما در کنار خانواده میماند و در همان ایام اگر فرصتی دست میداد حتما به زیارت امام رضا(ع) در مشهد میرفتیم و بعد از آن میهمان منزل پدری شهید صفایی در قوچان میشدیم.
تمام دشواریهای زندگی را با جان و دل میخریدیم و هر طور که بود زندگی در همانجا را تحمل میکردیم تا اینکه خداوند اولین فرزندمان را به ما داد. در سال 64 حامد به دنیا آمد و زندگی برای ما متحول شده بود و اوقات تنهاییام را با حضور پسرم پر کرده بودم و سه سال بعد از آن هم دخترم به دنیا آمد.
من از همان ابتدا خودم را برای تحمل شرایط سخت و دشوار زندگی آماده کرده بودم و میدانستم که در این مسیر مهاجرتهای ضروری در شرایط جنگی و زندگی در شهرهای مختلف را باید تجربه کنم. به روحیات خود شهید صفایی نیز آشنایی داشتم و میدانستم که به لحاظ عقیده و نوع نگاه به زندگی بسیار به همدیگر نزدیک هستیم.
حضور در معرکههای نبرد
شهید صفایی تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبههها بود و رشادتهای بیشماری را از خودش نشان داد و تا آخرین مسئولیتاش که جانشین فرمانده هوادریا نیروی دریایی ارتش بودند در سنگر جهاد، مشتاقانه کمر همت بسته بودند و لحظهای از این مسیر نه دلسرد و نه پشیمان شد.
در عملیات خیبر توانسته بود به سبب رشادتهایی که داشت مفتخر به دریافت مدال لیاقت شد. در یکی از همین عملیاتها زمانی که موتور یکی از هلیکوپترهایش دچار نقص فنی میشود اما با همین شرایط آن وسیله را با مهارت تمام تا پایگاه مبدأ هدایت میکند و موفق میشود که هلیکوپتر را سالم به زمین بنشاند.
در این هشت سال دفاع مقدس به عنوان شاهد عینی میدیدم که تمام مسئولیتها و کارهایش را منطبق بر وظیفهای که در جبههها به او محول شده بود، میکرد و بعد از آن هم در کنار تمام مسئولیتهایی که به عنوان یک همسر و یک پدر داشت در همین مسیر و عقیده پایدار ماند.
عروس شهادت
در 1375/9/07 در منطقه یکم نیروی دریایی ارتش در جزیره هنگام و درست در آخرین شبی که مشغول پیادهسازی برخی از نیروهای بسیجی و سپاهی در منطقه مانور داشت؛ هلیکوپترش دچار سانحه جدی شد و به شهادت رسید.
شب میلاد امیرالمومنین(ع) بود که با من تماس گرفت و با هم صحبت کردیم. همان شب تلویزیون اعلام کرد که متاسفانه در آخرین مرحله مانور، یکی از هلیکوپترها دچار سانحه شد. تا همین مقدار. اما با دلشورهای که در من افتاد فهمیدم که در این حادثه شهید صفایی حضور داشته است تا اینکه صبح روز بعد یک خودرو از پایگاه محل کار شهید صفایی به درب منزل ما مراجعه کرد. بعضی از دوستان و همکاران شهید صفایی از خودرو پیاده شدند و این خبر را به من دادند که شهید صفایی دیشب در حادثه سقوط هلیکوپتر در آخرین مرحله عملیات به شهادت رسیدهاند.
غربت دلگیر
شرایط بسیار سخت و دردناکی بود. بعد از این همه غربت و زندگی در شهری مانند بوشهر و بعد از گذراندن دوره دافوس، میخواستم که به تهران نقل مکان کنیم. از آقای شمخانی که در آن زمان فرمانده نیروی دریایی بودند درخواست کردم که با انتقال ما به تهران موافقت کنند اما وی با علاقهای که به شهید صفایی داشتند؛ گفتند که ما هنوز به وجود ایشان نیاز داریم و ایشان باید به بوشهر برگردند و نیروی هوادریا را دگرگون کنند و آنجا را سروسامان بدهند و بعد از یکی دو سال میتوانیم در تهران از وجود ایشان استفاده کنیم. بعد از شهادت شهید صفایی هم آقای شمخانی با ناراحتی بسیاری به ما گفتند نه یک خلبان بلکه دو خلبان را از دست دادیم. زیرا ایشان هم فرمانده خلبان بودند و هم خلبان آموزشی.
از دست دادن کسی که سالهای سال با عشق و علاقه تمام در کنارش زندگی کرده بود و دلبسته و وابسته هم بودیم برایم غیرقابل باور بود اما با همه این اوصاف راضی شدم به رضای خدا و در دلم گفتم که این همان راهی بود که خود شهید صفایی از همان ابتدا آن را انتخاب کرده بود.
شهید صفایی بیقرار و عاشق شهادت بود. قاعدتا از یک انسانی که در کشور پیشرفتهای مانند آمریکا با آن فضای خاص فرهنگی و صنعتی تحصیل و آموزش دیده است انتظار زیادی نمیرود اما شهید صفایی از زمانی که امام(ره) را شناختند؛ میگفتند که من جانفدایی امام هستم. حال عجیبی داشت. بعدها در خاطراتی که از خودش به جا گذاشته بود میدیدم که با خدای خودش نجوا کرده است که بار الها، دوستانمان به مقصد شهادت رسیدند و جنگ نیز تمام شد اما هنوز توفیق شهادت نصیب ما نشده است. تا کی باید صبر کنم؟
خواهرم حجاب
بعد از هر عملیاتی که در دوران جنگ میرفت؛ حتما قبلش وصیتنامهای را تنظیم میکرد. در وصیتنامهای که بعد از آن حادثه از خودش به جا گذاشت توصیه بسیاری به تقوا و پرهیزکاری و رعایت حریم عفت و حجاب کرده بود. در رابطه با عصمت زنان و دختران ما توصیه و تاکید بسیاری کرده بود. در بخشی از وصیتنامه توصیهای کرده بود به خواندن کتاب حجاب شهید مطهری. با این مضمون که کتاب حجاب شهید مطهری را بخوان و دوباره بخوان و آن را به دخترم بده تا او هم بخواند.
همین این توصیهها در شرایطی گفته بود که خود شهید صفایی در آمریکا روزگار گذرانده بود و به قول معروف آب آنجا را خورده بود اما میبینیم که در دوران بعد از انقلاب و دفاع مقدس به یک انسان مخلص و مجاهد در راه حق تبدیل شده بود.
انتهای پیام/