به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «غلامعباس عباسی» پدر سردار رشید اسلام شهید علی عباسی از یاران و همرزمان شهید چمران اظهار داشت: در مهرماه ۱۳۰۲ در منطقه ضیاءآباد از روستاهای اطراف شازند اراک به دنیا آمدم. پدر و مادرم دخترعمو پسرعمو بودند. در همان کودکی یک برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم را به خاطر بیماری از دست دادم.
در خانه سادهای زندگی میکردیم که هم اتاق مهمان بود و هم مطبخ. درمنزل ما تنوری داشتیم که مادر هم در درآن نان میپخت و هم غذا درست میکرد. در یک حیاط بزرگ شش - هفت خانوار کنار هم زندگی میکردیم نسبت فامیلی باهم نداشتیم، ولی مثل یک خانواده صمیمی کنارهم بودیم.
پدرم کشاورز بود. قبل از اجرای قانون تقسیم اراضی زمینها ارباب رعیتی بود و ارباب از گندم دیم ازهر ۵ کیلو یک کیلو و از گندم آبی از هر ۳ کیلو، یک کیلو سهم داشت. دست آخر مقدار گندمی که برای کشاورز باقی میماند به سختی کفاف خانواده اش را میداد.
از زمانی هم که به یاد دارم خودم را در علفزارها دنبال گاو و گوسفند و میان زمینهای کشاورزی در حال کارکردن میدیدم. من هم از شش- هفت سالگی هم به اتفاق خانواده برای نماز خواندن بیدار میشدم.
متن بالا برگرفته از کتاب «نادیدهها» به قلم خانم لیلا امینی است که از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این کتاب به زندگی شهید علی عباسی و پدرش اختصاص دارد. بهمناسبت سالگرد شهادت شهید علی عباسی در سیزدهم شهریور ماه سال 60 گفتوگو با پدر ایشان را ادامه میخوانید:
از مکتب فرار کردم
در روستای ما مدرسه به آن صورت وجود نداشت و اکثر روستا بی سواد بودند. هشت ساله بودم که پدر مرا به مکتب خانه فرستاد یک روزآقای معلم از من سوالی پرسید که اشتباه پاسخ دادم که عصبانیت وی را به دنبال داشت و حسابی من را فلک کرد و به باد کتک گرفت. هنوز یادم نرفته که پاهایم را بست و با شلاق به کف پاهایم زد. ازآن روز دیگرمکتب نرفتم و اصرار پدر و مادرم هم کارساز نبود. از ۱۵ سالگی روزه گرفتن را شروع کردم هرچند قبل ازآن نیز "کله گنجشکی" میگرفتم. بعد از خوردن سحری و خواندن نماز صبح به اتفاق خانواده سر زمین میرفتیم و تا اذان ظهر کار میکردیم. پدرم موذن بود و اذان مغرب به پشت بام میرفت و اذان میگفت. سحرهای ماه رمضان هم مناجات میخواند.
در خانواده ما تربیت بچهها به عهده مادرم بود او به نماز خواندن اول وقت بسیاراهمیت میداد. کافی بود من یا هرکدام از خواهر و برادرهایم در خواندن نماز صبح کاهلی کنیم. آن وقت مادرم حسابی از خجالت مان درمی آمد. در همان دوران کودکی یک روز به خاطر قضا شدن نماز صبح مادرم با ترکه مرا تنبیه کرد و این آخرین باری بود که نمازم از وقشتش گذشت.
در دورهی پهلوی سرباز ارتش شدم
اوایل حکومت محمد رضا پهلوی بود که ماموران حکومتی برای سرباز گیری به ده ما میآمدند. ابتدا به خانه کدخدا میرفتند و او هم لیست جوانهای روستا را به ماموران میداد درسال ۱۳۲۰ اسم من در بین سربازان اعزام به خدمت بود. در یک روز پاییزی ما را به پادگان اراک بردند و از آنجا به قم و سپس با کامیونی که سر و صدای زیادی داشت به تهران و پادگان مهرآباد منتقل کردند.
به خاطر قد بلندم در همان روزهای نخست سربازی مورد توجه سرهنگ نصیری معروف قرارگرفتم. یک روز درصف غذا فرمانده گردان سرگرد نوربخش از دفتر صدایم زد و نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: قراربود به منزل سرهنگ نصیری بروید، ولی الان سروان مقدم تورا میخواهد به منزلش ببرد. لباس خاکستری پادگان را از من گرفتند و به جای آن بلوز و شلوار آبی رنگ دادند. آن زمان گماشتهها لباس آبی به تن میکردند. من بدون آموزش گماشته سروان "غلامعلی مقدم شدم"
راننده مقدم به نام «محمدعلی» بچه مراغه و مثل من سرباز بود. اتاق کوچکی به من و محمدعلی داده بودند که دو تخت داشت و به نوعی محل انبار حبوباتشان نیز به حساب میآمد.
اوایل که خانه مقدم رفتم فقط آبگوشت و کته بلد بودم درست کنم که بعدها غذاهای بیشتری یاد گرفتم خریدهای منزل مقدم هم به عهده من بود. آن زمان یخچال و فریزر نبود و اغلب خریدها به اندازه مصرف همان روز بود. در دوسالی که خانه مقدم بودم دوبار و هربار ۱۰ روز به مرخصی رفتم. دادن مرخصی به خود سروان مقدم مربوط بود نه ارتش، در غیاب من محمدعلی کارها را انجام میداد.
دوسال خدمت را در خانه مقدم سپری کردم و با توجه به اینکه بچههایش به من عادت کرده بودند پس از اتمام خدمت سربازی مقدم یک سال با حقوق نیز مرا نگه داشت و مقدم هم از سروانی به سرگردی و سپس سرهنگی ارتقا پیدا کرد.
یکی دو سال پس از اتمام سربازی با دختر خالهام و با مهریه دویست تومان ازدواج کردم. به پیشنهاد خالهام در داروسازی دکترعبیدی مشغول به کار شدم و به واسطه کارم ماموریتهای زیادی میرفتم که در سفری که به مشهد و مصادف با عید غدیر بود داشتیم شبش را در حرم علی بن موسی الرضا (ع) خوابیدیم.
من در آن شب خواب دیدم خدا دو پسر به من داده است و چند روز پس از بازگشت به منزل درتهران، مژدگانی دادند که صاحب دو پسر شدهام. وقتی پرسیدم کی به دنیا آمدهاند؟ گفتند شب عید غدیر، از شنیدن این خبر شوکه شده بودم. اسم بچهها را محمد و علی گذاشتیم. ۲ سال بیشتر نداشتند که به بیماری سرخک مبتلا شدند و متاسفانه محمد فوت کرد. مدتی از کارخانه دکتر عبیدی بیرون آمدم و بیکار بودم، از سوی یکی از همشهریانم پیشنهاد داده شد که در منزل "علیرضا بیات" از خانوادههای اشرافی و سلطنتی مشغول به کار شوم. سرانجام به عنوان آشپز در آنجا کارم را شروع کردم. علی را هم بیشتر مواقع با خودم میبردم و، چون همبازی فرزندشان بود با آنها زندگی میکرد و همان جا هم مدرسه رفت.
دیدار علی در کودکی با امام خمینی (ره) در قم
برای رفتن به قم و زیارت از محل کارم مرخصی گرفتم من و علی پسرم و تعدادی از کارگرهای منزل بیات عازم سفری یک روزه به سمت قم شدیم. در بدو ورودمان، شهر انگارخالی ازجمعیت بود، پرسیدیم چه خبر است؟ گفتند: آقای خمینی به قم آمدهاند و مردم دسته دسته و گروه گروه به سمت منزلش میروند. ما هم با اشتیاق نشانی خانه امام را گرفتیم و همراه علی به راه افتادیم. محل اقامت امام در یک کوچه باریک با خانههای قدیمی قرار داشت که در آن افراد زیادی در حال رفت و آمد بودند. داخل حیاط منزل با جمعیت زیادی روبه رو شدیم و با زحمت خودمان را به نزدیک امام رساندیم. همین که چهره آقا را دیدم اشک شوق در چشمانم جمع شد. آنقدر هیجان داشتم و مجذوب امام بودم که از پسرم غافل شدم ویک لحظه دیدم علی کنارم نیست. یک لحظه کنار دیوار آجری، پسر بچهای را دیدم که بالا و پایین میرفت تا دست امام را ببوسد، اما قدش کوتاهتر از آن بود که به دستان امام برسد. همان لحظه امام متوجه شد و به مردم گفتند: «بلندش کنید» امام با کمک مردم، پسر را از زیر پنجره به سمت بالا کشید و در آغوش گرفت، دستی به موهایش کشید و بعد رو به جمعیت عنوان کردند «سربازها و یاورهای من، همین بچههای کوچک هستند.» سپس زیر گلوی او را بوسید و شروع به گریستن کرد. در این هنگام تمام موهای تنم سیخ شده بود، شانه هایم لرزید و اشک از گوشه چشمانم جاری شد. حاضرین هم یک صدا فریاد «یا حسین» سر دادند. مردم پسر بچه را دست به دست بوسیدند و او را پایین گذاشتند. وقتی نزدیکتر شدم نفس در سینهام حبس شده بود. آن پسر کسی جز علی کوچولوی من نبود. در دستان علی یک تکه نبات همراه با یک اسکناس پنج ریالی بود که امام به او هدیه داده بود.
تصمیم بزرگ با ترک خانه بیات
عصر همان روز که با امام دیدار داشتیم با اتوبوس از قم به سمت تهران آمدیم. حال عجیبی داشتم در واقع اتفاقات آن روز و سخنان آقا برای لحظهای از ذهنم بیرون نمیرفت. غرق افکارم بودم که علی پرسید «بابا کی دوباره میآییم آقا را ببینیم؟» و پسرم دوباره ادامه داد درست است ما برگردیم توی آن خانه و آقا را ببرند زندان؟! من که از حرف هایش تعجب کرده بودم گفتم کجا برویم؟ ما که جزخانه بیات جایی را نداریم و من هم کاری ندارم. علی جواب داد «می رویم کارگری» حرفهای علی با همان زبان شیرین کودکانه مرا به شدت تحت تاثیر قرارداد. این در حالی بود که خانواده بیات آماده سفر به فرنگ بودند و از من خواستند که علی را نیز با خودشان ببرند که من مخالفت کردم. با هر زحمتی بود پس از مدتی کوتاه برای همیشه منزل بزرگ بیات را ترک کردیم و بابت چهار- پنج سالی که آنجا کار کرده بودم حدود صد هزار ریال دریافت کردم و بعد از آن سرو سامانی به زندگی مان دادم یک خانه برای خانواده خریدم و قهوه خانهای راه اندازی کردم.
فعالیتهای سیاسی پسرم قبل از انقلاب زیاد بود
علی از همان دوران نوجوانی فعالیتش را از همین مساجد محل و با دوستان و بچههای محل شروع کرد. بعد از مدتی به مساجد دیگری هم میرفت و با افرادی همچون آقایان الهیان و حجازی آشنا شده بود او گاهی به مسجد امام جعفر صادق(ع) آریاشهر میرفت و در آنجا فعالیت میکرد. کمکم فعالیتهای سیاسی علی آنقدر گسترده شده بود که گاهی به شهرهای مختلف از جمله مشهد، شیراز، اصفهان، تبریز و... میرفت. با وجود فعالیت زیاد، اما عضو گروه خاصی نبود و کاملا مستقل بود. یک شب در مسجد سبلان یکی از روحانیونی که ساواک همیشه دنبال او بود سخنرانی داشت علی هم برای شنیدن سخنان آن روحانی مسجد رفته بود. دیروقت شده بود و همچنان خبری از علی نشده بود. مادرش هم بی تابی میکرد. پس از چند ساعت با لباسهای خاک و گلی که با گازوئیل هم قاطی شده بود به خانه آمد. وقتی ماجرا را جویا شدیم. گفت: «پای صحبتهای سخنران در مسجد بودیم که ساواک مسجد را محاصره کرد وقتی با خبر شدیم من با یک چادرزنانه سخنران را از میان خانمهای مسجد خارج کردم و وقتی داشتم فرار میکردم ماموران من را تعقیب کردند تا به کوچهای رسیدیم و داخل کوچه یک کامیون بود خودم را به زیر کامیون رساندم. چشم به کفشهای ماموران افتاد که از کنار کامیون رد شدند نفس عمیقی کشیدم و تازه خیالم راحت شده بود که صدای استارت کامیون را شنیدم. ماشین هم بعد از چند استارت پی درپی روشن شد و دود غلیظی از اگزوزش بیرون آمد. از ترس اینکه ماموران من را پیدا کنند یک نگاه به زیرکامیون انداختم و چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که شاسی ماشین را محکم بگیرم. خودم را به سختی به زیر شاسی که پر بود از روغن سیاه چسباندم. تا اینکه از چرخهای ماشینهای دیگر و سر و صدای زیاد خیابان فهمیدم که از محله بسیار دور شدم و در یک جایی هم ماشین از گودالی پر آب و گل رد شد با اینکه دستم بی حس شده بود و توان نگه داشتن پاهایم را به زور داشتم بیست دقیقه با همین شرایط تحمل کردم تا کامیون توقف کرد خودم را روی آسفالت خیابان رها کردم. وقتی هم به اطرافم نگاه کردم دیدم در خیابانی سمت محله "تهران نو" هستم.»
روز جمعه سیاه علی میدان ژاله بود
فعایتهای علی همچنان ادامه داشت تا اینکه شهریور 57 رسید. فرماندهان نظامی به شاه فشار آوردند که هر چه زودتر در تهران حکومت نظامی اعلام کند. ساعت 6 بامداد هفده شهریور اعلامیه حکومت نظامی و برقراری آن در یازده شهر از رادیو به اطلاع مردم رسید. با این حال از همان اولین ساعات صبح، با وجود انتشار اعلامیههای حکومت نظامی، مردم به خیابانها ریختند و به سمت میدان ژاله (شهدا) حرکت کردند. آن روز علی و نوهی خالهام به میدان ژاله رفته بودند. میدانستم علی به همراه منصور توی خیابان است. به بیمارستانها سر زدم و بین زخمیها و کشتههای میدان ژاله دنبال علی بودم. تا اینکه علی را پیدا کردم و درحالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: «آقا جون، منصور شهیدشد». آن روزها بیشتر مردم ایران عزادار بودند. چند ماهی از آن واقعه تلخ نگذشته بود که با آمدن امام در بهمن 57 غم و ماتم از خانهها رخت بربست و شور و شوق تازهای در مردم ایران دمیده شد.
عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران
چند صباحی از انقلاب نگذشته بود که صفحه جدیدی در تاریخ این مرزو بوم آغاز و ایران وارد جنگ ناخواستهای با عراق شد. درآن اوایل جنگ دکتر چمران در تهران بود و آموزشهای چریکی میداد. علی برای یاد گیری این فنون به " پایگاه حر" رفت. بعد از مدتی علی کاملا فنون چریکی را آموخت و سپس عضو ستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران شد. علی درهمان روزهای نخست جنگ، تصمیمش را برای رفتن به جبهه گرفته بود و من و مادرش خیلی راضی نبودیم. دخترم هم وقتی تصمیم علی را دید، با سرهنگ کاظمی که در همسایگی آنها زندگی میکرد صحبت کرد و گفت: "علی تنها پسر خانواده است کاری کنید که ازرفتن به جبهه منصرف شود" یک شب علی با ناراحتی به خانه آمد مادرش دلیل ناراحتی اش را پرسید؟ گفت: "مادر شما و آقام نمیگذارید جبهه بروم، میترسم فردا پیش حضرت زهرا (س) رو سیاه شویم". مادرش صبح آن روز به من گفت: برو امضاء بده نمیخواهم فردای قیامت رو سیاه باشم. همان روز به پایگاه حر رفتم و رضایت دادم. عصر علی آنقدر خوشحال بود که من و مادرش را مرتب میبوسید و دورمان میچرخید. فردای آن روز همسرم با چادر گلدارش، در حیاط خانه در یک دست قرآن و در دست دیگرش کاسه آب داشت. علی سرمادرش را در دو دست گرفت برپیشانی اش بوسه زد ساکش را برداشت و از زیر قرآن رد شد. من تا راه آهن بدرقه اش کردم. قبل از خداحافظی برگشت و به من گفت: «اگر آمدند و گفتند علی شهید شده است، گریه نکنید که دشمن شاد میشود».
فراری از دوربین و دیده شدن
در مدتی که علی جبهه بود، هر از گاهی، نامهای میداد و یا زنگ میزد، آن موقع تلفن نداشتیم و همسایه مان که یک افسر بازنشسته بود میآمد و ما را صدا میزد که علی تماس گرفته است. (هرچند مدتها قبل برای دریافت خط تلفن علی خودش ثبت نام کرده بود، اما آن زمان وصل نشده بود. هنوز قبض تلفن خانه مان به نام علی میآید) شبها که از مغازه میآمدم اخبار جنگ را از تلویزیون پیگیری میکردم. گاهی تلویزیون دکتر چمران را در کنار رزمندهها نشان میداد و ما علی را کنارش نمیدیدیم. یک روز با گلایه از او پرسیدم با وجود اینکه میدانیم که همراه دکتر چمران هستید، ولی در تصویر تو را نمیبینیم؟ در جوابم گفت: " مگر من برای نشان دادن چهرهام و یا اینکه تصویرم در تلویزیون پخش شود به جبهه رفتهام؟ من از دوربین فرار میکنم چرا که این طوری بهتر است. چون اگر شهید شوم بعدها کمتر غصه میخورید. " با اینکه علی عضو ثابت ستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران بود، ولی کمتر فیلمی از او در کنار شهید چمران میبینید. واقعا علی از دوربین فراری بود و دوست هم نداشت چهره اش در تلویزیون نشان داده شود.
نشانی مزارش را در بهشت زهرا به ما داد
سال 60 دکتر چمران شهید شد و چند روز بعد از این اتفاق علی به مرخصی آمده بود. همه خانواده به اتفاق علی، سر مزار شهید چمران در بهشت زهرا رفتیم. پسرم بسیار ناراحت بود و بی تابی میکرد. در کنار مزار شهید چمران، قبور آمادهای وجود داشت که علی نگاهی به قبرهای خالی کرد و گفت: "می دانم که من را توی همین قطعه دفن میکنند". مادرش از این حرف تنها پسرش ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد. آن روز یکی از روزهای ماه مبارک رمضان بود و همه روزه بودیم. به منزل برگشتیم. پسرم رفت که برای رفتن به جبهه آماده شود که خواهر بزرگش به او گفت: «علی جان تو که از سربازی معاف شدی تا الان هم جبهه بودی. اگر ممکن هست این بار نرو» لبخندی به خواهرش زد و گفت: اگر همه همین حرف شما را بزنند، دیگر چه کسی به جبهه میرود تا از ناموسمان دفاع کند؟ علی ساکش را برداشت و به حیاط رفت. تک تک اعضای خانواده را بوسید واز زیر قرآن رد شد هنوز به در حیاط نرسیده بود که امیر نوهی دوسالهام پای داییاش را گرفته بود و گفت: دایی کی برمی گردی؟ علی او را بلند کرد و بوسید و گفت: دایی جان زود میام پیشت. داخل کوچه شد. برگشت و نگاهی به من و مادر و خواهرانش کرد و گفت: خداحافظ ...
ادامه دارد...