روایت زندگی سردار شهید "غلام‌محمد نیک عیش"

شرط عقدش فعالیت و مبارزه با رژیم شاه بود/ ماجرای دستگیری یک منافق در راه بازگشت از جبهه

همسر شهید می‌گوید: سربازیش را تازه تمام کرده بود که با هم ازدواج کردیم. شرط عقد ایشان فعالیت و مبارزه با رژیم ستم‌شاهی بود و چون پدر خودم هم اهل مبارزه بودند، موافقت کردند.
کد خبر: ۳۶۰۷۳
تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۹ - 14December 2014

شرط عقدش فعالیت و مبارزه با رژیم شاه بود/ ماجرای دستگیری یک منافق در راه بازگشت از جبهه

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، پنجم شهریور سال 1334 بود نوزاد پیچیده بر ملحفه سفید، آرام خوابیده بود. آقاجان در گوشش اذان گفت و سرش را نوازش کرد و رویش را بوسید: چه پسری! اسمش را میگذاریم غلام محمد که تا آخر عمر، نوکری ائمه(ع) را بکند. پدرش کشاورز بود و او از کودکی با کار و تلاش خو گرفته بود، صبحگاهان که خورشید، فروغ خود را از بلندای کوهها بر پهنه دشت میگستراند، ترنم آوای روحبخش قرآن پدر، گوش غلام محمد را نوازش میداد و فطرت ناب و زلالش را صیقل میداد. او از ۱۰سالگی با احساس تعهدی که داشت تلاش میکرد در تأمین معاش خانواده یار و یاور باشد کلاس چهارم بود که ترک تحصیل و از قوچان به مشهد مهاجرت کرد.

چندی بعد به حرفه فیروزهتراشی و حکاکی روی آورد با تمام خستگی کار روزانه در مدرسه شبانه ادامه تحصیل داد. با فرارسیدن زمان سربازی به خدمت فراخوانده شد. در گارد شاهنشاهی سرباز شد نمازش را سروقت میخواند و با جیره غذایی سربازخانه روزه میگرفت. وقتی سرهنگ در مراسم صبحگاه به همدورهای او ناسزا گفت، چنان سیلی نثار گونه سرهنگ کرد و او با نفرت بهصورت غلام محمد نگاه کرد: «کاری میکنم از این کارت پشیمان شوی.» طی ۳سال حبس که در نتیجه همین اتفاق برای او تعیین شد بارها تنش را با آتش سیگار سوزاندند. از زندان که بیرون آمد نوارهای سخنرانی و اعلامیههای حاجآقا روح الله را از دوستان میگرفت میشنید و میخواند و به مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی پرداخت.

پس از انقلاب و با آغاز جنگ تحمیلی فرمانده اطلاعات عملیات شد. در سومار، مهران، سوسنگرد، دب حردان، خرمشهر و... هر جا به او نیاز داشتند به اشارهای خود را میرساند و خالصانه کار میکرد. او با لیاقتی که از خود نشان داد در مسئولیتهای مختلف ازجمله معاونت طرح و عملیات قرارگاه نجف ۲و مسئول محور طرح و عملیات لشکر ویژه شهدا به خدمت پرداخت. او سرانجام در 23 آذرماه 1365 در خطوط عملیاتی جنوب مهران و قلاویزان به مقام رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. او هنگام شهادت ۶فرزند بانامهای مصطفی، مرتضی، معصومه، فاطمه، مجتبی و مجید را از خود به یادگار گذاشت.

گفتگویی صمیمی با خانواده سردار شهید غلام محمد نیک عیش

با همسر شهید و 4 پسر جوان و خوشصحبت او دور هم مینشینیم تا از مردی بزرگ، رزمندهای شجاع و پدری مهربان صحبت کنیم، پدری که حضورش در خانه همیشه احساس میشود.

یک ازدواج ساده

خانم طیبه عظیمی سخن را با گفتن خاطراتی از دوران ازدواج خود شروع میکند و میگوید: جنبوجوش انقلاب بود، صدای توپ و تانک از همه طرف به گوش میرسید که ما خیلی ساده ازدواج کردیم. شغل همسرم فیروزهتراشی بود. سربازیاش را تازه تمام کرده بود که با هم ازدواج کردیم. شرط عقد ایشان فعالیت و مبارزه با رژیم ستمشاهی بود و چون پدر خودم هم اهل مبارزه بودند موافقت کردند.

همسر شهید با اشاره به فعالیتهای قبل از انقلاب شهید نیک عیش میگوید: قبل از انقلاب کارهای زیرزمینی میکردند و ضمن کارشان که دادوستد سنگ فیروزه به خارج از کشور بود اعلامیه، نوار و کتابهای حضرت امام (ره) را هم پخش میکردند، میبردند و میآوردند.

چون در دوران سربازی در گارد شاه ملعون، یک سال و نیم دوره تخصصی را در اسراییل گذرانده و ورزشکار و تنومند هم بودند در حین سربازی در ارتش از او خواستند که وارد خدمت در ارتش شود. هرچند محمد آقا دوست داشتند وارد ارتش شوند و مانند بسیاری از افراد مبارز در ارتش نفوذ کنند اما چون والدهشان اجازه ندادند ایشان منصرف شده و مشغول کار آزاد شدند.

همسر شهید رازداری را یکی از صفات برجسته همسرش میداند و اضافه میکند: محمد آقا خیلی جدی و رازدار بود هیچوقت هیچ توضیحی درباره کارهایش نمیداد. مثلاً چند بار در مورد ردهای شلاق پشتشان پرسیدم که این رد شلاقها چیه؟ و ایشان بهطور مختصر توضیح داد که هنگام سربازی وقتی مخفیانه نماز میخوانده او را گرفتند و شکنجه دادهاند و اینها جای شلاق و سوختگی (با سیگار) است.

حس خوبی دارم

همسر شهید نیک عیش، از داشتن همسری انقلابی و فعال، مردی که سواد و اطلاعات زیاد داشت بسیار خرسند است و اظهار میدارد: وقتی انقلاب پیروز شد یکلحظه آرام و قرار نداشتند. هنگام آمدن حضرت امام (ره) در استقبال از ایشان جزو محافظان بودند و جلوی ماشین حضرت امام خمینی (ره) از موتورسوارانی بودند که از ایشان محافظت میکردند. مدتی محافظ شهید بهشتی، آیت الله اردبیلی و... بودند. زمانی هم که دشمن قائله کردستان را به راه انداخت بلافاصله عازم کردستان شدند.

خانم عظیمی، علت تشویق برای رفتن همسرش به جبههها برای دفاع از ایران و حفاظت از انقلاب اسلامی را یک وظیفه الهی میداند و میگوید: بااینکه در آن هنگام فرزند بزرگم معصومه 4-3 سال بیشتر نداشت اما من ممانعتی نکردم بلکه تشویق هم میکردم برای اینکه احساس میکردم در جبههها به حضور ایشان نیاز است و چون همسرم تواناییهای زیادی داشت من فکر میکردم که اگر اینها نروند پس چه کسی برود و ما باید پیروز شویم! من همیشه به داشتن چنین همسری متدین، وظیفهشناس، شجاع و مبارز افتخار کرده و میکنم و حس بسیار خوبی دارم. ایشان خیلی مهربان و با خانواده همراه بودند. یادم هست محمد آقا همینکه کلید را به درمیانداخت وارد خانه میشد اگر سر طشت لباس بودم مینشست با من لباس میشست. حتی چکمههایش را هم درنمیآورد و اگر کاری داشتم آستینها را بالا میزد و شروع به کمک میکرد. وقتی هم میخواست به جبهه برگردد تمام خرید منزل را انجام میداد تا وقتیکه کنار ما نیست، ما بهسختی نیفتیم.

همسر شهید ادامه میدهد: اسباببازی، بخصوص تفنگ برای بچهها که پسربچههای قد و نیم قدی بودند میخرید و میگفت تا من برگردم مادرتان را اذیت نکنید. با بالشها سنگر درست کنید و بازی کنید. وقتی میرفت یک جبهه دیگر هم در خانه درست میشد، بچهها یکسره بالشها را میچیدند و سنگر درست میکردند و با صدام و آمریکا میجنگیدند!

دلبستگیها

محبت و بزرگواری شهید در خانه آنقدر پررنگ بوده که خانم عظیمی دوست دارد بیشتر درباره خصوصیات اخلاقی شهید صحبت کند. او میگوید: محمد آقا رازنگهدار، عاقل و صبور بود. حرف پدر و مادرش برای او حجت بود. هیچوقت به آنها «نه» نگفت. وقتی برای مرخصی میآمد و من خواب بودم، مرا بیدار نمیکرد؛ آرام با بچهها صحبت و بازی میکرد و من وقتی بیدار میشدم و چکمههایش را از دور میدیدم خیلی خوشحال میشدم. وی از عطوفت و مهربانی همسرش تعریف میکند و میافزاید: آنها وقتی به میدان رزم با دشمن میروند باید شجاع و نترس باشند، جنگ با دشمن عطوفت و مهربانی نمیشناسد هرچند در همانجا هم رزمندگان با مهربانی، گذشت و سخاوت حضرت رسول (ص) را در جنگ پیشه کرده بودند و نشان بارز آن فیلمهایی است که تصویری از رفتار رزمندگان ایران با اسرای عراقی را که پر از محبت و بخشندگی است نشان میدهد. یعنی با یقین میگویم مردانی که به دشمن خود در هنگام اسیری رحم میکنند، خود گرسنه میمانند تا آنها را سیر کنند، از کینهجویی و انتقام به دور هستند. چنین مردانی چگونه میتوانند در خانه مهربان نباشند؟!

خانم عظیمی اضافه میکند: آنها ازجانگذشته بودند حالا چه در خانه، چه در جامعه و چه در میدان رزم.

اوج شادی

همسر شهید، اوج شادی شهید نیک عیش را در آزادسازی خرمشهر وصف میکند و میگوید: یکدفعه آمدند و گفتند بچهها را جمعوجور کنید تا با هم برویم و مدتی شما پشت جبهه نزدیک من باشید. اما من گفتم بااینهمه بچه سر و نیم سر ما کجا بیاییم، سرانجام نرفتم و وقتی ایشان بعد از عملیات و آزادسازی خرمشهر برگشتند گفتند، حیف شد نیامدید خیلی از خانوادهها بودند و شب عملیات دور هم زیارت عاشورا خواندیم و بعد از آزادی، شادی آنها که نزدیک ما بودند شادی رزمندگان را مضاعف کرد.

آقاجون خیلی باهوش بود

آقا مرتضی نیک عیش پسر دوم شهید است. خوشصحبت است و خاطرات شیرین خود را از پدر چنان با مهارت تعریف میکند که گویی همهچیز را به چشم دیده است. درحالیکه وقتی پدرش شهید شد او فقط هفت سال داشت و کلاس اول بود.

او میگوید: آقاجانم طراح عملیات بودند. آخرین سمت ایشان هم قبل از شهادت قائممقامی طراحی عملیات لشکر ویژه شهدا بود. آقاجانم خیلی باهوش و خوشفکر بودند و در طراحیها نگاههای دقیق و ظریفی داشتند.

در ملاقاتی که با دوستانشان داشتیم، میگفتند: هر جا مشکلی و پیچشی در کار بود ایشان را میفرستادند. وقتی گره کار را باز میکرد باز او را به نقطهای دیگر میفرستادند.

میگویند: نقطهای استراتژیک در سوسنگرد وجود داشته که ساعت میزده، یعنی یک ساعت دست عراقیها بوده و ساعتی دیگر دست ایرانیها. مدتها وضع به همین منوال بوده تا زمانی که مسؤولیت آن نقطه را به آقاجانم میسپارند و با مدیریت ایشان سه ماه کامل این نقطه استراتژیک که راه عبور ادوات عراقی بوده بسته میشود.

من خیلی کوچک بودم

آقا مرتضی چنان خاطرهها را زنجیروار تعریف میکند که گویی حضورداشته و از نزدیک همه اتفاقها را به چشم خود دیده است. او دراینباره میگوید: من خیلی کوچک بودم اما خاطرات چهارسالگی به یادم هست. هر وقت آقاجانم برای انجام مأموریت به مشهد میآمدند مرا با خودشان به سپاه میبردند. خشاب کلت کمری خود را درمیآوردند و اسلحه را به من میدادند. آنقدر سنگین بود که یکوری میشدم. من توانایی و هیبت آقاجانم را کاملاً به یاد دارم و اینکه او خیلی دوست داشت ما مبادیآداب باشیم؛ هم خودش منظم و تمیز بود، هم دوست داشت ما منظم و تمیز باشیم.

آقا مرتضی ادامه میدهد: شیرینی دستودل بازی آقاجانم هنوز مرا سرشار از شادی میکند. اسباببازی بخصوص تفنگ برای ما زیاد میخریدند. بعد عکس صدام را روی یک کارتون میکشیدند و ما با اسلحهی بادی صدام را نشانه میرفتیم. یعنی آقاجان با همان حداقل پولی که داشتند و حداقل زمانی که در کنار ما بودند سعی میکردند ما را خوشحال کنند و امروز همه آن تفکرات باعث شده که ما اعتمادبهنفس داشته و مستقل و توانا باشیم. هرچند آقاجان حضور فیزیکی ندارد اما سعی میکنیم از شرایط زندگی خوب استفاده کنیم.

نسل آینده

آقا مصطفی، پسر بزرگ شهید نیک عیش یک پسر دارد که درست در روز تولد پدر که 5 شهریور هست به دنیا آمده است. آقا مصطفی از ما تشکر میکند و میگوید: امیدوارم این خاطرات و زندگینامه شهدا برای کسانی که راه آنها را دوست دارند مفید باشد و از زندگی آنها درس بگیرند، به یاد دارم پدرم روی رفتار و تربیت ما بسیار حساس بودند. وقتی به جبهه میرفتند به مادرم میسپردند که اگر بچهها شما را اذیت کردند روی کاغذ بنویسید و وقتی میآمدند یکییکی به کارها و اعمال ما رسیدگی میکردند. از بچگی به ما شخصیت میدادند مثلاً میگفتند، آقا مصطفی کارهای شما در اینجا اشتباه بوده و بعد یکییکی کارهای اشتباه ما را مرور میکردند و تنبیههای خاصی هم داشتند. ایشان در همان وقت کم، با ما بازی میکردند، کارهای خانه را انجام میدادند به فامیل و وابستگان سر میزدند و هر خدمتی از دستشان میآمد برای نیازمندان انجام میدادند. از همه مهمتر توفیق ما آن است که پدر بهترین هدیه و یادگار یعنی محبت اهلبیت (ع) را بهخوبی در دل ما کاشتند.

آخرین تصویر

مجتبی و مجید دو پسر دیگر شهید چون به هنگام شهادت پدر کوچک بودند چیزی به خاطر ندارند. آقا مجید که کوچکتر از همه است، میگوید: من چندماهه بودم که آقاجان شهید شدند. تصویر ذهنی من از آقاجان خیلی مبهم بود تا اینکه من فیلمی از ایشان دیدم. بعدازآن یک تصویر روشن و زیبا در ذهن من از آقاجان پیدا شد. وقتی صدای او را شنیدم و هیبت آقاجان را دیدم برایم بسیار جالب و زیبا بود.

آقا مجید میگوید: من هر جا مشکلی پیدا کنم آقاجان را واسطه قرار میدهم و در آخر برای تشکر از مادر، میگوید: مادرم برای ما پدری هم کرد و من در کنار مادرم به درک آن حدیث زیبا از پیامبر (ص) رسیدم که «بهشت زیر پای مادران است».

آخرین دیدار

رشته کلام را بازهم آقا مرتضی به دست میگیرد و درباره آخرین دیدار با پدر، میگوید: آقاجان وقتی برای آخرین بار به خانه آمدند گفتند: بچهها امشب، شب آخر است، من دیگر شماها را نخواهم دید. دلم میخواهد امشب با هم خاطرهای بسازیم که هرگز فراموش نکنید. دورهم نشستیم و ایشان شروع کردند به صحبت کردن. یکییکی از ما میپرسیدند میخواهی چکاره شوی؟ و همه را یکبهیک مینوشتند. بعد هم یک نقاشی برای ما کشیدند که صحنه نبرد بود و میدان رزم؛ تانک و تفنگ و پرچم در حال اهتزاز جمهوری اسلامی ایران. ما آنقدر بچه بودیم که معنی کارهای او را نمیفهمیدیم.

و همسر شهید در ادامه صحبتهای پسرش مرتضی میگوید: آن شب شهید تا نیمههای شب با بچهها بازی کرد؛ بعد همه وسایل خانه را یکبهیک بازدید کرد و هر جا خرابی بود درست کرد.

آرزوهایش را برای بچهها روی کاغذ نوشت و برای من وصیت کرد که بچهها را درست تربیت کنم، از مال حرام پرهیزکرده و نماز را بهوقت بخوانیم، صبح هم رفت غسل شهادت کرد و عازم جبهه شد. بعد از چند روز خبر آمد که محمد آقا زخمی شدهاند و در بیمارستانی در تهران هستند. وقتی بالای سرشان رفتیم دیدیم قطع نخاع شده، حرف نمیتواند بزند و ترکش از پشت، قلبش را زخمی کرده و از سینهاش خارجشده بود. درست مثل خوابی که شب قبل از اعزام دیده بود. ایشان بعد از 8 روز شهید شدند.

و آقا مرتضی که میدانم حرفهای زیادی برای گفتن دارد بهعنوان آخرین کلام، میگوید: خانواده ما گرم و صمیمی است. ما پراکنده نیستیم، خیلی بههمپیوستهایم و اساسنامه زندگی ما این است که آرزوهای پدر را تحققبخشیم تا مثل پدر برای جامعه مفید و پرثمر باشیم و از سفارش مهم آقاجان که پشتیبان ولایتفقیه و یاری اسلام است دست برنداریم و آن را سرلوحه زندگی خود قرار دهیم.

عشق به جهاد

یک سری من به آقای نیک عیش گفتم: پسر جان، چه طوری است که شما دائم در منطقه هستی و به زن و بچهات نمیرسی. چرا دیر به مرخصی میآیی؟ ایشان گفت: پدر جان، ما در منطقه صاحبخانه جنگ هستیم، همهکاره جنگ هستیم. از طرف ستاد بسیج معلم، دانشجو، کارگر و دانشآموز به جبهه میآیند. آنوقت من بیایم شش ماه، شش ماه در پشت منطقه بمانم؟

حسین رضوانی

زیرکی و هوشمندی

آقای نیک عیش برای من تعریف کرد: روزی با اتوبوس مسافربری از جبهه برمیگشتم. نزدیک تهران به ایست بازرسی رسیدیم. یکباره به مغزم خطور کرد امکان دارد نیروهایی که ایست و بازرسی میکنند از منافقین باشند. درحالیکه کنار دست راننده بودم، سریع کلتم را از کمرم باز کردم و زیر پایم قراردادم. یکی از افراد ایست و بازرسی در اتوبوس را باز کرد و سرش را به داخل ماشین کرد و گفت: همه بایستید. من بلند شدم و ایستادم. بلافاصله خم شدم موهای سر او را گرفتم و کلت را زیر گردنش قراردادم و گفتم: کارت شناساییات را نشان بده و در همان حال بدن او را به داخل ماشین کشاندم و به راننده دستور حرکت دادم. راننده هم بدون معطلی حرکت کرد. آنها بلافاصله بهطرف ماشین ما شروع به تیراندازی کردند. ولی ما از معرکه گریختیم. در مشهد او را به اطلاعات سپاه تحویل دادم و بعد از بازرسی متوجه شدند که او جزو منافقین است.

حسین رضوانی

امداد غیبی

در منطقه حمیدیه، شب بچهها به آقای نیک عیش اعتراض کردند. آقا، نیروهای عراقی عقبنشینی میکنند، شما چرا دستور حرکت به جلو را نمیدهید. ایشان گفت: یککم صبر کنید تا ببینید چه میشود بعد حرکت میکنیم. توقف تا صبح ادامه یافت. صبح به قدرت خدا باران آمد مینهای کاشته شده دشمن نمایان شد. آقای نیک عیش با دیدن این صحنه گفت: نگاه کنید؛ اگر دیشب حرکت میکردیم همه کشته میشدیم. حالا وسایلتان را جمع کنید، و به هر جا که میخواهید بروید.

عشق به ائمه اطهار

اوایل پیروزی انقلاب زمان غائله دانشگاه مشهد ما دو و سه شبانهروز در آمادهباش بودیم. یکشب اعلام شد که امشب کلیه نیروها میتوانند به خانههایشان بروند و فردا صبح بازگردند. برادر نیک عیش گفت: بیا قبل از رفتن دوش بگیریم. بعدازاینکه دوش گرفتیم. بهطرف خانه راه افتادیم در وسط راه پس از سه چهار شبانهروز دوری از خانواده برادر نیک عیش با خونسردی گفت: بیا قبل از رفتن به خانه به حرم امام رضا (ع) برویم تا ساعت 3 بامداد در حرم امام رضا (ع) بودیم. بعد برادر نیک عیش گفت: صبر کن نماز صبح را هم داخل حرم بخوانیم بعدازاینکه نماز صبحمان را خواندیم کمی دعا و نیایش انجام دادیم و درنهایت به مرکز عملیات واقع در خیابان کوه سنگی برگشتیم.

محمدتقی لوخی

آخرین وداع با دوستان

آخرین دیدار من با آقای نیک عیش 5 یا 6 روز قبل از شهادتش بود. ایشان میخواست به منطقه برود و از من هم خواست تا به همراه او بروم. من هم قبول کردم. اما آقای کاوه گفت:" من با شما کاردارم." این امر باعث شد که با او نروم. ایشان هنگام سوارشدن به ماشین با من خداحافظی کرد و دو سه بار گفت:" حسین جان، من را حلال کن." گفتم:" نه حلالت نمیکنم، هنوز شما به این زودیها به ما پلو نمیدهی." ایشان به شوخی گفت:" نه، تو پلوی من را نمیخوری، من پلوی تو را میخورم." گفتم:" خوب حالا ببینیم چه کسی پلوی چه کسی را میخورد." سپس من را بغل کرد و چند لحظهای در این حالت مکث کرد و به سینه فشرد و برای بار چندم گفت: "مرا حلال کن." و سپس با روی بشاش و خندان رفت و بعد از چند روز شنیدم که ایشان در حین شناسایی مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و به شهادت میرسد.

حسین رضوانی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها