به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، مرگ، حقیقتی است که انسان در جنگ بی هیچ واسطه ای با آن روبهرو میشود. شاید بتوان گفت جنگ، چهره مرگ را عریان میکند، اما از طرفی انسان را وا میدارد تا از تواناییهای پنهان خویش به بهترین وجه استفاده کند. جنگ در ایران، پزشکان و پرستاران را وادار کرد تا دست به اقدامات پزشکی غیر ممکن بزنند؛ البته غیر ممکن برای خدمات پزشکی ابتدایی و وابسته ما که میراث دوران پادشاهی پهلوی بود. جنگ حتی نگاه آنها را به مرگ و زندگی تغییر داد؛ به مسائل ماورائی، به قدرت انکارناپذیر خداوند و کمکهای بی دریغ او، به ایمانی که در سختترین شرایط به سرباز کمک میکند تا پذیرای دردهای شدید جسمانی باشد. حتی به جایی رسید که پزشکان و پرستاران زیر بمباران شیمیایی و کمبود ماسک، بیمارستانهای صحرایی را رها نکردند و با ایثار سلامتی و جان خود به درمان رزمندگان پرداختند.
«خدیجه برخوردار» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاهی تاثیرگذار از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه بخشی از آنها را روایت میکنیم.
ماه عسل در جبهه
سال 1359 تازه ازدواج کرده بودیم که درگیری ها در جبهه غرب شدت گرفت. تیمی 15 نفره به سرپرستی دکتر «نژادبخش» را تشکیل دادیم و به همراه همسرم، دکتر عقیلی، راهی اولین سفر شیرین زندگی مشترک شدیم.
از جبهه غرب خبرهای تلخ بسیاری شنیده بودیم؛ اما به لطف الهی با دل های آرام و لب های خندان وارد منطقه شدیم.
وضعیت پیچیده ای در اسلام آباد غرب حاکم بود. تمامی شیشه های بیمارستان 2 طبقه از شدت انفجارهای متعدد فرو ریخته بود.
امکانات، تجهیزات و دارو در حداقل میزان ممکن موجود بود. با وجود وضعیت نامطلوب، دوستان با عزم مصمم کمر همت به امدادرسانی بستند و برای تلطیف روحیه، طنز می گفتند: «عراقی ها به قدری به ما نزدیک هستند که مطمئن ترین و بهترین راه دفاع در این شرایط، این است که در لحظه خطر انگشت مان را در چشم شان فروکنیم!!»
باوجود لوله های فاضلاب و شوفاژ، تخت های بیمارستان را برای برقراری امنیت بیشتر در شوفاژخانه زیر بیمارستان علم کردیم. بعضی پرستارهای کرد کارشکنی می کردند و از حضور ما ناراضی بودند. بیشتر مجروحین زنان و کودکان معصوم و غیرنظامیانی بی گناه بودنند که تنها به جرم ملیت ایرانی و بویژه شیعه بودن، ستم جهانیان بر سرشان آوار شده بود. دشمن پادگان ابوذر سرپل ذهاب را اشغال کرد و ما از روی اجبار به کرمانشاه عقب نشینی کردیم.
مابقی ماه عسل 25 روزه را با همکاران در بیمارستان «مصطفی خمینی» کرمانشاه به سر بردیم. عراق مرتب اعلام می کرد، قصد دارد بیمارستان را بزند. شب ها تا صبح هواپیماهای عراقی دور شهر جولان می دادند و لحظه ای صدای شلیک قطع نمی شد.
شبی را به خاطر دارم که رژیم بعث به طور رسمی اعلام کرد: «امشب حتما بیمارستان مصطفی خمینی را می زنیم.» آن شب همکارانم لباس پوشیده و مجهز تا صبح در خوابگاه ما که بخش اطفال بیمارستان بود، قدم زدند؛ اما به یمن تلاوت آیت الکرسی من آن شب تا صبح با آرامش خوابیدم.
رزمنده در بطن من
25 روز حضور فشرده و پرکار ما در جبهه غرب، با بدحالی های جسمی من همراه بود. هرچند تلاش می کردم دوستان متوجه نشوند و به نحو احسن وظایفم را به ثمر می رساندم؛ ولی با وجود روح شاداب و پر تحرکم، این بار جسم خاکی ام مرا در همراهی ناکام می گذاشت.
روزی در حضور همکارانم حالم بد شد، همسرم غفلت را جایز ندانست و بررسی برای تشخیص علت کسالت من را به دکتر سپرد.
نوید بارداری من درمیان دوستانم ولوله به پا کرد. هراس از بمباران و موشک ها با من که بار شیشه ای داشتم، همراه بود؛ اما می دانستم که قرار است رزمنده ای بسیجی و مقاوم در بطنم به بار نشنید.
تجدید قوا با دعای پرفیض کمیل
بیمارستان اصفهان، از میزبانان عمده مجروحین جنگی بود. عزیزانی با جسم های خون فشان و روان های لطمه دیده؛ اما سرشار معنویت و آرامش، ذکر و لبخند بر لب با قلب های مطمئن با کمبود دارو، تجهیزات، درد و آلام مبارزه می کردند. شب های بلند پر رنج را با خاطره گویی و تلاوت قرآن، صبح می کردند.
ما باید چه می کردیم که مسکنی باشد بر این همه محنت؟!! مگر پرستار جز با آرامش بیمارش آرام می گیرد؟!! تلاش بسیار کردم تا با مسئولیت خودم موافقت¬ها را برای تدارک داروئی نو کسب کردم!!!
شب های جمعه در منزل یکی از مادرانی که 4 فرزندشان به شهادت رسیده بود. به صورت مداوم مراسم دعای کیمل برقرار بود. با تعدادی از همکاران در این شب ها بسیج شدیم و با مینی بوس بیمارستان تحت مسئولیت من، جانبازانی را که حال مساعدی داشتند به آن مامن روح می بردیم. هم ما تجدید قوایی می کردیم و هم عزیزان جراحت دیده، حال و هوای روحی شان بهبود می یافت.
الطاف خفیه دفاع مقدس
روزگار جنگ با دنیا و دفاع از وطن با سختی های بسیار و شیرینی های گاه به گاهش می گذشت. اخلاقیات و مظاهر دینی، اتحاد، همبستگی و بیش از همه از خود گذشتگی در میان مردم بسیار به چشم می آمد.
جوان های رعنای بر تخت جانبازی خوابیده در هر حال و وضعیتی که بودند از نماز اول وقت غافل نمی شدند. رزمنده های بسیاری تحمل تخت بیمارستان را تا بهبود کامل جسم های آسیب دیده شان نداشتند و برای بازگشت به جبهه ها، لحظه شماری می کردند.
برادری در بخش تحت مسئولیت من بستری بود که از ناحیه دوپا و یک دست مورد قطع عضو شده بود. بیش از همه او میل به بازگشت به جبهه داشت. با تأکید می گفت: «از این جسم فانی دستی برایم مانده است که بتوانم با آن بی سیم چی رزمنده ها باشم.»
انتهای پیام/