گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «سال ۵۹ نمایندگی شرکت «بنز» و تعمیرگاه ماشینهای سنگین را داشتم که جنگ شروع شد. روزهای نخست جنگ بود که یک موتور اتوبوس را برای تعمیر نزد من آوردند. وقتی فهمیدم که این اتوبوس در راه جبهه کار میکند، خودم تعمیرش کردم. و سپس راهی منطقه عملیاتی شدم تا آن را روی ماشین نصب کنم. این ماموریت چند روزه به ۹۴ ماه کشیده شد. من در جبهه ماندگار شدم. تعمیرگاه را به برادرانم و شاگردها سپردم و رفتم؛ البته سه برادرم هم گاهی به جبهه میآمدند که یکی از آنها جانباز شیمیایی شد.»
متن بالا برگرفته از سخنان «غلامعلی آذرافشار» جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس است. وی هشت سال در جبهه حضور یافت و به تعمیر ماشین آلات و تجهیزات جنگی پرداخت. پس از پایان جنگ نیز در سنگر جهادی دیگر مشغول به خدمت شد به طوریکه تا کنون چهار مدرسه در استان یزد ساخته است. به مناسبت هفته دفاع مقدس خبرنگار ما به گفتوگو با این جانباز سرافراز پرداخت که در ادامه میخوانید:
غلامعلی آذرافشار، نفر سوم (پشت سر) از سمت راست
دفاعپرس: در ابتدا در خصوص فعالیتهای انقلابیتان بفرمایید؟
پدرم تعمیرکار ماشین و تعمیرگاهش روبروی مسجد بود. بعدها که خودمان یک تعمیرگاه خریدیم، آن هم کنار مسجد بود. ازدواج هم که کردم، خانهمان نزدیک به مسجد بود. این نزدیکی به مسجد را به فال نیک گرفتم و از شش سالگی همراه با پدرم برای اقامه نماز به مسجد میرفتم. فقط نمازهای صبح را در خانه میخواندم. آشنایی با مسجد، من را با امام خمینی (ره) آشنا کرد.
وقتی با دیدگاههای امام (ره) آشنا شدم، به فعالیتهای انقلابی پرداختم. در تظاهرات شرکت میکردم. در ۱۷ شهریور سال ۵۷ که تظاهرات گستردهای علیه رژیم پهلوی در میدان ژاله برپا شد، من و برادرم نیز آنجا بودیم. در بین شلوغیها برادرم را گم کردم. در آن روز یک تانک منفجر شد که برادرم به همراه چند نفر این کار را کرده بودند تا مانع ورود نیروهای ارتش به داخل خیابان شوند.
در بحبوحه انقلاب که پادگان به دست انقلابیون افتاده بود، من نیز با ماشین بنز به یک پادگان رفتم و اسلحه و مهمات برداشتم و خارج شدم. در بین مسیر تجهیزات را به مردم میدادم تا مسلح شوند.
غلامعلی آذرافشار، نفر دوم از سمت چپ
دفاعپرس: وضعیت اقتصادی خوبی داشتید؟ چطور شد که تعمیرگاه خریدید و نمایندگی بنز را گرفتید؟
من در یک خانواده پرجمعیت شامل چهار پسر و سه دختر بزرگ شدم. پدرم تعمیرگاهی در یک گاراژ داشت. در نزدیکی این گاراژ یک مرکز آموزشی بود. در یک روز سرد زمستانی شاه برای بازدید از این مرکز آموزشی آمده بود. نیروهای این گاراژ هم برای فرار از سرما، یک لاستیک را سوزانده بودند. دود زیادی ناشی از آتش گرفتن لاستیک در هوا پیچیده بود. شاه دستور داد که این گاراژ را جمع کنند. هر روز یک نفر غرفهاش را میفروخت و میرفت. تنها پدرم در این گاراژ مانده بود. یک روز از دادگاه یک احضاریه آمد. روز قبل از دادگاه، پدرم تصادف کرد. به همین خاطر من به همراه شناسنامه خواهران و برادرانم به دادگاه رفتم. آنجا به من گفتند که به دستور شاه ما باید این گاراژ را تخلیه کنیم. از آنجایی که سرقفلی این گاراژ به نام ما بود، گفتم ما خانواده پر جمعیتی هستیم. پدرم باید خرج زندگی خانواده را از این تعمیرگاه درآورد. آن قاضی پرسید که تعمیرگاه و سرقفلیاش را به چه قیمتی میفروشی، من هم قیمت ۳۰۰ هزار تومان دادم. او گفت که این قیمت زیاد است. ۱۰ هزار تومان تخفیف دادم و نهایتا ۲۹۰ هزار تومان فروختم. با آن مبلغ یک تعمیرگاه بزرگ خریدم.
مدتی بعد پدر و مادرم به مشهد مقدس سفر کردند. پس از بازگشت، پدرم مرا دعا کرد و گفت که «امیدوارم دست به خاک میزنی، طلا شود» این دعا زندگی من را متحول کرد.
غلامعلی آذرافشار
دفاعپرس: چطور شد که خودتان به جبهه رفتید؟
وقتی نخستین بار موتور یک اتوبوس را تعمیر کردم و با ماشین شخصی آن را به خط مقدم بردم، حس عجیبی داشتم. تصمیم گرفتم که مجدد به جبهه برگردم. هر بار چند تعمیرکار دیگر هم با من همراه میشدند، اما از آنجایی که من یک تعمیرگاه داشتم که برادرها و شاگردها آن را اداره میکردند، مدت زیادی در جبهه میماندم؛ اما دیگر تعمیرکارها که خرجی زندگیشان را با کار روزانه به دست میآوردند، مجبور بودند که زودتر برگردند.
من همیشه در خط مقدم بودم. در مناطق عملیاتی مختلف اعم از غرب تا جنوب حضور داشتم. از آنجایی که پای ثابت جبهه بودم، برگه تردد من همیشه آماده بود.
دفاعپرس: آیا شما از سوی منافقین شناسایی شده بودید؟
بله. در یکی از عملیاتهایی که حضور داشتم، دسترسی به تلفن نبود. به همین خاطر حدود یک ماه و نیم از خانوادهام بیخبر بودم. یک منافق به خانه ما زنگ زده و گفته بود که نام پسر شما را از رادیو عراق شنیدیم که اسیر شده است. مادرم حالش بد میشود. خانوادهام تصمیم داشتند که به جبهه بیایند تا از من خبری بگیرند که همزمان با برگشت من شد. من همیشه وقتی از جبهه برمیگشتم، اول به تعمیرگاه میرفتم. آن روز هم طبق معمول به تعمیرگاه رفتم و از آنجا به خانه زنگ زدم. مادرم با شنیدن صدای من حالش دگرگون شد. هر چه میگفتم که من حالم خوب است و تا چند ساعت دیگر به خانه میآیم، باور نمیکرد. از آن پس مادرم دچار مشکل قلبی شد.
دفاعپرس: نقش صنف تعمیرکاران را در جنگ چگونه تبیین میکنید؟
وقتی سربازی در خط مقدم میجنگد، ۱۳ نفر آن را پشتیبانی میکنند. ماشین آلات نقش مهمی در جنگ داشتند. اگر از کار میافتادند کارها مختل میشد. با ماشین آب، غذا، جا به جایی نیرو، مهمات و... انجام میشد. تمام ماشین آلات نو نیاز به سرویس اولیه دارند، من در جبهه آن را انجام میدادم. در جبهه حدود ۴۰۰ سرویس اولیه انجام دادم.
دفاعپرس: ابتکاراتی هم انجام میشد؟
۱۰۰ درصد این طور بود. ماشینهای حامل آب به دلیل این که منطقه سربالایی بود و بار سنگینی داشتند، اکثرا فنرهایشان خُرد میشد و لاستیکها میترکیدند. بچههای صنف تعمیرکار، آهنی را به لاستیکهای عقب جوش زدند و باعث شدند که ماشین سر بالاییها را به راحتی برود. البته کارها با یاری خدا انجام میشد. پیش میآمد که تجهیزات نداشتیم و با وسایل مختصری که بود، کار را پیش میبردیم. وقتی کار انجام میشد، برای خودمان هم جالب میشد.
دفاعپرس: چند نفر داوطلبانه با شما برای اعزام به جبهه راهی شدند؟
حدود ۲۷ نفر.
ادامه دارد...
131