به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس به نقل از «روزنامه جوان»، شهید مدافع حرم «جهانگیر جعفرینیا» فرمانده گردان تکاور لشکر ۱۶ قدس گیلان و از فاتحان «نبل و الزهرا» سوریه بود. با آنکه در آن عملیات مجروح شده بود، پس از طی دوره درمان بار دیگر به سوریه اعزام شد و سرانجام در تاریخ ۱۴ خرداد سال ۱۳۹۵ همزمان با سالروز ارتحال حضرت امام، در جنوب حلب سوریه به شهادت رسید. جهانگیر متولد سال ۱۳۵۷ بود، یعنی همان سالی که انقلاب به پیروزی رسید، او متولد شد تا در فضای انقلابی رشد کند و وارد سپاه شود. جهانگیر راهی را شروع کرد که یک انقلابی واقعی طی میکرد؛ راهی که به شهادت ختم میشد. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با زهرا جعفرینیا خواهر شهید مدافع حرم جهانگیر جعفرینیاست که از نظرتان میگذرد.
بله، برادرم متولد ۳ شهریور ۱۳۵۷ در شهر آستارا بود و من متولد ۱۳۶۱. اصالتاً ترک آستارا هستیم. ۴۰ سال پیش پدرم به بندرانزلی مهاجرت کرد. شغل پدرم کشاورزی و بنایی است و گاهی کارگری هم میکند. دو خواهر و چهار برادر داشتم که جهانگیر شهید شد. پدرم با رزق حلال فرزندانش را تربیت کرد.
در بین خانواده و اقوامتان سابقه جبهه و جنگ داشتید؟
سابقه جبهه بین ما نبود، اما خانواده مذهبی داریم. پدرم هر چند سواد نداشت و کشاورز بود، اما روی تربیت فرزندانش خیلی حساس بود. روی نماز و روزه و روزی حلالی که سر سفره میآورد مراقبت داشت. خود شهید از دوران ابتدایی با پدرم کار میکرد. تابستانها که مدرسه تعطیل بود دنبال کارگری میرفت. برنجکوبی و کشاورزی میکرد. پول توجیبیاش را خودش در میآورد. چون پدرم ۹ سر عائله داشت وضعیت مالی خوبی نداشتیم. دستش تنگ بود و پسرها مجبور بودند سرکار بروند. برادرم با پسرعمویم از ۱۵ سالگی برای عضویت در سپاه پاسداران ثبتنام کردند و قبول شدند و به دورههای آموزشی سپاه رفتند. برادرم گروه ویژه تکاوری را انتخاب کرد و از سال ۱۳۷۴ رسماً به استخدام سپاه در آمد. به نقاط زیادی از کشور برای آموزش تکاوری رفت. بعداً عضو یگان صابرین شد و زیاد به مأموریت میرفت. سال ۱۳۷۸ با دخترعمویمان ازدواج کرد و دو دختر ۱۹ و ۱۲ ساله از او به یادگار مانده است.
داوطلبانه برای دفاع از حرم رفت؟
بله، داوطلبانه بود. بحث سوریه که پیش آمد، جهانگیر دلش هوایی شد. اول میگفت بروم عراق. همسرش میخواست جلویش را بگیرد، میگفت جهانگیر میخواهد عراق برود. از آنجا که هر چه خدا بخواهد همان میشود قسمت نشد عراق اعزام شود. اسمش در آمد گفت میخواهم به سوریه بروم. مادر و عمههایم خیلی گریه میکردند. برادرم میگفت من نمیتوانم اینجا بمانم. هر کس حرفی میزد، اما جهانگیر میگفت من اگر نروم جواب حضرت زینب را چطور بدهم؟ شما اگر میتوانید گردن بگیرید من نروم. ما نمیتوانستیم بگوییم نرو. بنابراین مانع نشدیم.
چند بار به سوریه اعزام شد؟ مجروح هم شده بود؟
یکبار سال ۹۳ رفت و برگشت. بار دیگر هم سال ۹۴ رفت که شب تاسوعا برگشت. وقتی رسید همه خیلی خوشحال شدیم وخدا را شکر کردیم که سالم است، اما دوباره رفت و اواخر سال ۹۴ در آزادی نبل و الزهرا مجروح شد. پایش تیر خورده بود. آن موقع مشهد بودیم که به من زنگ زد و گفت بیمارستان بقیهالله تهرانم و پایم گلوله خورده است. مدام گریه میکردم. مادرم میگفت زهرا چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست. چون زیارت آمدهایم برای همین گریه میکنم. به مادرم نگفتم تا اینکه به رشت رسیدیم. همسرم به آنها گفت جهانگیر تیر خورده است. مادرم خیلی گریه کرد. میگفت چرا به من نگفتید تا در تهران پیاده شوم. فردای آن روز همسر برادرم زنگ زد گفت داریم برادرت را به رشت میآوریم. به خانه برادرم رفتیم. مادرم گفت حالا که اینطور شد دیگر به سوریه نرو. برادرم گفت حالا خوب شوم ببینم چه میشود. اسفندماه همان سال دانشگاه آزاد تشییع دو شهید گمنام بود. جهانگیر گفت ببین طالبآباد شهید مدافع حرم ندارد. من باید شهید شوم. عید نوروز بچهها را به گردش برد که خاطره داشته باشند. اواخر اردیبهشت ۹۵ به سوریه رفت و ۱۴ خرداد همزمان با سالروز رحلت امام در جنوب حلب به شهادت رسید. ۱۷ خرداد مراسم خاکسپاریاش در طالبآباد بندرانزلی بود. قبل از آخرین اعزام به سوریه هم یک مأموریت شمال غرب رفته بود.
یعنی با همان پای مجروحش باز هم به مأموریت شمال غرب رفته بود؟
بله، در نبل و الزهرا مجروح شده بود و پایش میلنگید، اما نمیتوانست در شهر بماند. وقتی تصمیم گرفت به شمال غرب کشور برود، فرماندهشان گفته بود تو مجروحی، لنگ میزنی و نمیتوانی بیایی شمال غرب، اما برادرم گفته بود نمیتوانم بچهها را تنها بگذارم. حال و هوای منطقه دارد من را میخورد. قبل از اینکه بروند شمال غرب زنگ زدم گفتم مگر پای تو مجروح نیست؟ گفت نمیدانی چقدر مزه میدهد. هوا ۲۰ درجه زیر صفر بود. گفتم تو با پای مجروح رفتی جایی که هوا ۲۰ درجه زیر صفر است. گفت بله آنقدر آب و هوایش خوب است که نگو! بعد که از مأموریت برگشت بلند شد آمد رشت. حرف از رفتن به سوریه زد. خیلی مخالفت کردیم. اینبار نمیخواستیم اجازه دهیم برود، اما او با اصرار حرفش را به کرسی نشاند. وقتی رفت سوریه بچهها میگفتند خیلی حال و هوایش فرق میکرد. هر کس را میدید خداحافظی میکرد. میگفت شاید شما را نبینم. انگار به او الهام شده بود. همان روز که میخواست شهید شود به همسرش زنگ زده بود. همسرش گفته بود گوشی را بدهم به دخترمان زهرا حرف بزنید؟ برادرم گفت نه نمیخواهم با شنیدن صدای دختر کوچکم سست شوم و نتوانم جلو بروم. فقط مراقبشان باش.
از نحوه شهادتش خبر دارید؟
دوستانش میگفتند داشتیم ناهار میخوردیم که خط نگهدار بیسیم زد و گفت چند نفر بیایید من اینجا دست تنها هستم. جهانگیر غذایش را کنار میگذارد و میگوید برویم کمک خط نگهدار. دوستش میگوید نشستیم خستگیمان در برود، اما جهانگیر اصرار به رفتن میکند. سلاح را برمیدارند و به منطقهای میروند که زیر گلولهباران دشمن بود. یک خمپاره کنارشان منفجر میشود. یکی از بچههای فاطمیون میآید و میگوید فرمانده شهید شد. همرزم برادرم میگوید اول فکر کردم یکی از برادران افغانستانی به شهادت رسیده است اصلاً به فکر جهانگیر نبودیم. وقتی جلوتر رفتیم دیدیم جهانگیر افتاده است. یکی از بچهها تماس میگیرد و سریع پیکرش را به عقب منتقل میکنند. اگر پیکرش را نمیآوردند نیم ساعت بعد به دست داعشیها میافتاد. تیر به پشت سر، دست چپ و گردن برادرم اصابت کرده بود.
شهید جعفرینیا چه خصوصیات اخلاقی بارزی داشت؟
از غیبت خیلی بدش میآمد. اگر در جمعی غیبت میشنید فوراً جلسه را ترک میکرد. همیشه دائمالوضو بود. خیلی کاری بود، از سرکار میآمد میدید پدرم سر زمین کشاورزی است میرفت سر زمین. خستگیناپذیر بود. هر چه میگفتیم تابستان است روزهداری نرو سر زمین، میگفت بابا تنهاست دلم نمیآید تنهایش بگذارم. چون همسرم پسرعمویم است و از ابتدا همکار جهانگیر بود به خانه ما خیلی رفت و آمد داشت. خیلی آرام بود. با بچهها خوب بود. با همسرم خیلی صمیمی بودند. با بچهها شوخی میکرد. اگر جمعه خانه ما بود با پسرم دعای ندبه میرفت. خیلی کاری بود. به مستمندان کمک میکرد. این اخلاق که در همه شهدا پیدا میشود. هیچ وقت نمیگفت به کجا کمک میکند. فقط در وصیتش دیدیم که نوشته است از حقوقم ماهانه برای یتیم خانه و مقداری برای مستمندان بگذارید. برادرم، چون رشته تکاوری را انتخاب کرده بود، در جاهای مختلف کشور مثل شمال غرب و سیستان برای آموزش رفته بود. فرمانده گردان صابرین ۱۶ قدس گیلان بود.
شما که اینقدر به برادرتان نزدیک بودید، چطور با خبر شهادتش روبهرو شدید؟
جهانگیر روز رحلت امام به شهادت رسید. آن روز خانه نشسته بودم. خیلی دلم گرفته بود. الان که فکرش را میکنم میگویم خداوند وقتی میخواهد خبری به آدم برساند، اول آدم را آماده میکند. احساس میکردم کم مانده قلبم از دهانم بیرون بزند. گفتم بروم بیرون شاید حالم خوب شود. همسرم گفت روز رحلت کجا برویم؟! رفتم خانه مادرم، باقالی تمیز میکرد. مادرم گفت دیشب خواب جهانگیر را دیدم. گفتم خیر باشد. دو روز قبلش با او صحبت کرده بود. جهانگیر در خواب به مادر گفته بود مامان من تشنهام، آب میخواهم. گفتم خیر باشد مادر، زنگ میزند حرف میزنی. مادرم که این خواب را تعریف کرد، بیشتر دلم گرفت. خواستم برگردم خانه خودمان سر خیابان بغض گلویم را گرفت. گفتم خانه مادرشوهرم میروم. نمیتوانستم یکجا بند شوم. برای ما طولانیترین شب همان شب بود. آن شب هرکس با خودش درگیر بود. خوابش نمیبرد. انگار نفسها سنگین شده بود. شب دراز کشیده بودم. همسرم برای اولین بار گوشی را روی سایلنت گذاشته بود که بخوابد. دیدم زنگ خانه را میزنند. بلند شدم ببینم این وقت شب چه کسی است؟ دیدم پسر عمویم است. از پنجره به همسرم نگاه کردم. شنیدم که میگفت «آره تو تلگرام دیدیم.» همسرم به داخل اتاق آمد، موبایلش را دید که ۱۵ تماس بیپاسخ دارد. فرمانده برادرم تماس گرفت و گفت تازه این خبر را شنیدیم و احتمال شهادت میدهیم. دوباره دوست برادرم از رشت زنگ زد. دیگر در حال خودمان نبودیم، به خانواده زنگ زدند. به همسر جهانگیر حرفی نزدیم. کمی که گذشت، گفتیم جهانگیر مجروح شده است. بعدها مادرم هم میگفت آن شب خوابم نمیبرد. انگار به همه الهام شده بود که عزیزمان را از دست دادهایم.
چطور با دلتنگی کنار آمدید؟
اوایل آدم داغ است دقیقاً نمیداند چه برسرش آمده است، اما دلتنگی واقعاً سخت است. من خیلی اذیت شدم ولی به این فکر کردم که حضرت زینب (س) چطور این همه داغ را تحمل کرد. باز ما را کسی دلداری میدهد، اما حضرت زینب (س) کسی را نداشت که ایشان را دلداری بدهد.
برخورد عموم مردم با شهادت برادرتان به عنوان یک مدافع حرم چطور بود؟
برخی زخم زبان میزنند و دل میسوزانند. میگویند چرا رفت؟ چرا گذاشتید برود؟ برای پول رفت و از این حرفها، اما خیلیها الان دیگر آگاه شدهاند و به ارزش کار مدافعان حرم پی بردهاند. جاذبه شهدا خیلیها را درگیر خود میکند. حتی همانهایی که اوایل زخم زبان میزدند، بعدها میآمدند و میگفتند برای فلان مشکلمان به شهید شما متوسل شدیم. انشاءالله خدا این شهید را از ما قبول و برادرم را با اصحاب سیدالشهدا (ع) محشور کند.
انتهای پیام/ 113