برادر شهیدان رضا و ابوالفضل شفیعی در گفت‌وگو با دفاع پرس:

همه‌ی آرزوهای ابوالفضل برآورده شد/مادرم با داغ پسران شهیدش وداع کرد

هنوز ساک و وصیت‌نامه‌ ابوالفضل نیامده بود. برای تحویل گرفتن جنازه‌اش که رفته بودیم پدرم دست‌هایش را بالا برد و گفت خدایا این قربانی را از ما قبول کن. بعدها در وصیت‌نامه‌اش دیدیم که آرزو کرده بود پدرم در هنگام دیدن جنازه‌اش همین جمله را بگوید.
کد خبر: ۳۶۲۱۵
تاریخ انتشار: ۰۷ دی ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۴ - 28December 2014

همه‌ی آرزوهای ابوالفضل برآورده شد/مادرم با داغ پسران شهیدش وداع کرد

اشاره: شهیدان رضا و ابوالفضل شریفی که هر یک به تنهایی داستانی لبریز از ایثار و ایستادگی دارند، در ابتدای شور و هیجانات انقلاب درگیر سیل خروشان ملت میشوند و علیرغم سن کم به صوف نیروهای انقلاب درمیآیند و همراه با فعالیتهای فرهنگی و عقیدتی در آغاز جنگ تحمیلی، جبهه و جهاد را به درس و دانشگاه ترجیح میدهند. ابوالفضل، خیبری میشود و رضا در عملیات والفجر8 به دیدار او میرود.

متن زیر حاصل گفتوگوی برادر این شهیدان والامقام با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس است:

خانواه ما اصالتا اهل شهرستان نائین است. شغل پدرمان کشاروز بود. ما 7 برادر بودیم و سه خواهر و رضا آخرین فرزند خانواده بود. زمانی که رضا سن زیادی نداشت؛ یعنی در سال 48 به تهران مهاجرت کردیم . بسیاری از اهل نائین در همان سالها بر اثر بحران کمآبی و خشکسالی که گریبانگیر روستاهای نائین شده بود به تهران مهاجرت کردند. پس از مهاجرت به تهران در روبروی پادگان حشمتیه ساکن شدیم. بعدها به منطقه وحیدیه حوالی میدان تسلیحات نقل مکان کردیم.

تصویر رضا هم بعد از شهادت برادرانم نیز در همان مسجد فاطمیه میدان تسلیحات نصب شد. رضا تولدش با شهادتش در یک روز است. در سوم اردیبهشت 1348 به دنیا آمد و در سوم اریبهشت 65 هم به شهادت رسید.

پای کار انقلاب

ابوالفضل در مسجد فاطمیه بسیار فعال بود. فعالیتهایش در دورانی هم که دبیرستان میرفت قوت بیشتری گرفته بود. با همه کمرویی و خجالت کشیدنهایی که داشت؛ دوست صمیمیاش به نام محمد پاریاب که او هم بعدها به شهادت رسید ابوالفضل را در این مسیر یاری میکرد. در دوران انقلاب اکثر گروههای چپ از هر جایی که میتوانستند سر برآورده بودند و دانشگاهها و مدارس را جولانگاه فعالیتهای سیاسی خودشان کرده بودند. علیرغم آشففتگیهایی که در جامعه وجود داشت؛ در این بین بچه مسلمانهایی مانند ابوالفضل و دوستانش با هر چیزی که در توان داشتند در این راه ایستادگی و مقاومت میکردند.

عالم به انقلاب

ابوالفضل در زمینه اطلاعات سیاسی و ایدئولوژیکی اطلاعات بسیاری داشت به نحوی که برخی اوقات مسائلی که در این زمینه برای ما پیش میآمد و سؤالاتی که احیانا در این زمینه برای ما ایجاد میشد را ابوالفضل پاسخ میداد. این مسائل همگی باعث شد تا با بنیه اعتقادی و اطلاعات وسیعی که در این زمینه دارد به عقیدتی سیاسی پادگان امام حسین(ع) منصوب شود و فعالیتهای خودش را در این مسیر با قوت بیشتری دنبال کند.

ابوالفضل هیکل بزرگی نداشت و کمی لاغر اندام و قلمی بود. دوستش محمد پاریاب که بعدها شهید شد؛ از هیکل درشت و پر و پیمانی برخوردار بود میگفت که هر گاه در درگیری با این گروهها بحثهای عقیدتی و تئوری پیش آمد کارها را تو پیش ببر و اگر بحث زد و خورد و درگیری فیزیکی باشد من جلو میآیم!

برادران جهاد

ابوالفضل بسیار بچه دقیقی بود و رعایت همه جوانب را میکرد. چند وقت پیش یکی از مسئولین اداره گاز به من گفت که در زمان جنگ یک روز با خودرو اداره در حال گذر بودم که اتفاقا ابوالفضل را دیدم. اصرار کردم که حتما او را تا جایی برسانم. ابوالفضل نگاهی به من انداخت و گفت که من ماشین اداره را سوار نمیشوم و از اموال بیتالمال برای مسائل شخصی استفاده نمیکنم.

رضا برخلاف ابوالفضل بچه بسیار شوخطبع و تند و تیزی بود. سر نترسی داشت و جسور و بیباک بود. با مردم بیشتر انس میگرفت. رضا زمانی که بسیار نوجوان بود وارد همین فعالیتهای انقلابی شده بود. 16 ساله بود که به این جریانات انقلابی جوش خورد و قاطی همین جریانهای مذهبی وارد کارهای انقلاب شد.

خمس بچهها

معمولا خانوادههایی که یک شهید از آنها تقدیم انقلاب میشود علاقه سایر فرزندان برای طی این مسیر بیشتر میشود. به طوری که سایر برادرها هم میخواهند که در همان مسیر قدم بردارند. شهید رضا زمانی که میخواست مادرم را راضی کند تا با رفتن او به جبهه موافقت کند، گفت که مادر تو 7 پسر داری و هنوز خمس آنها را ندادی! پس بیا با رفتن من به جبهه موافقت کن و از من راضی باش. با این زمینهچی که ناشی از همان بیان خوشش بود به جبهه رفت. خود من هم زمانی که میخواستم به جبهه بروم مادرم مرا از رفتن باز میداشت. در آن موقع من صاحب سه فرزند بودم. مادر میگفت که جبهه تو همین خانوادهات است.

خانواده ما به نحوی میتوان گفت که دین خودشان را به این نظام و انقلاب ادا کردند. 5 نفر از برادرانمان در جبههها حضور مداوم داشتند و از این میان هم 2 تا از آنها به شهادت رسیدند و باعث افتخار و سربلندی خانواده ما شدند.

شهید خیبر

ابوالفضل از بچههای پادگان امام حسین(ع) بود. از پایگاه شهید بهشتی نارمک اعزام شد و در عملیات خیبر به شهادت رسید و خیبری شد. 5 اسفند 62. از بچههای عقیدتی سیاسی جنگ بود. دانشگاه قبول شده بود. اما در همان مواقع به علت درگیریهای فزایندهای که در کشور وجود داشت به دانشگاه نرفت. میگفت دانشگاه ما همین جبهه است و درس و مشقمان در این جبههها است. به همهی این موارد در وصیتنامهاش اشاره کرده بود. در همین وصیتنامهاش از خداوند هفت چیز طلب کرده بود. که همه آن موارد به خواست خداوند محقق شد.

آرزوهای شهید

در وصیتنامهاش میگوید که از آنجایی که نام من ابوالفضل است دوست دارم مانند مولایم حضرت ابوالفضل(ع) دستهایم قطع شود. همین طور هم شد. وقتی جنازهاش را دیدیم به همین صورت که از خداوند خواسته بود؛ شهید شده بود.

در وصیتنامه گفته بود که پدرم زمانی که جنازه من را دیدی دستهایت را به آسمان ببر و بگو که ای خدا این قربانی را از ما قبول فرما. همینطور هم شد. هنوز ساک و وصیتنامهاش نیامده بود. برای تحویل گرفتن جنازهاش رفته بودیم پدرم دستهایش را بالا برد و گفت خداوندا این قربانی را از ما قبول کن.

خواسته بود که جنازهاش سالم نباشد. نوشته بود که من چگونه جنازهام سالم بماند زمانی که جنازه مولایم اباعبدالله(ع) پاره پاره شده بود. به همین گونه هم شده بود. روی مین که رفته بود جنازه تقریبا جای سالمی نمانده بود.

خواسته دیگرش این بود که با همان لباس بسیجیاش دفن شود. که همین گونه هم شد و دیگر اینکه در بخشی از وصیتنامه خواسته بود که راهش را ادامه دهیم و گفته بود که میدانم ادامه میدهید. بعد از شهادت ابوالفضل همانطور که او خواسته بود؛ رضا راهش را ادامه داد و در این راه به شهادت رسید.

پدرم میدانست

خبر ابوالفضل را زمانی به ما دادند که من در همسایگی پدر و مادرم زندگی میکردند. از پایگاه محله آمدند تا به ما خبر شهادتش را بدهند. پدرم با اینکه در آن زمان کسالت داشت و نبایست خبردار میشد اما دیدیم که یک دفعه وارد خانه ما شد. با همان حالتی که عبا را بر روی دوشش انداخته بود؛ رو به ما کرد و گفت: چرا به من نمیگویید که ابوالفضل شهید شده است. من خودم این بچهها را فرستادهام و پای همه چیز همه خواهم ایستاد.

امدادگر شهید

رضا در عملیات در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید و از بچههای امدادگر جبهه بود. پدرم بسیار صبور بود. خیلی سعی کرد که با این غم کنار بیاید اما 4 ماه بعد از ابوالفضل و قبل از شهادت رضا درگذشت. رضا فرصت چندانی برای نوشتن وصیتنامه پیدا نکرده بود. اما وصیتنامه ابوالفضل برای خودش یک کتاب است. بسیار پرمحتوا و غنی. طوری که انسان فکر میکند که این فرد سابقه چندین سال تدریس و تحقیق را داشته است. حال این که تنها یکی دو روز قبل از عملیات آن را نوشته بود. در بخشی از وصیتنامه ابوالفضل گفته شده بود: پدر و مادر بدانید که من نزد شما امانتی بیش نبودم. همه ما باید به سوی او برویم اما چگونه رفتن مهم است و امیدوارم که مرگ ما شهادت باشد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها