سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس: چهار نفر بودند. چهار رفیق صمیمی و همراه. روستا زاده بودند از «سوهان» طالقان، اما در تهران قد کشیدند و بزرگ شدند. هر چهار نفر درسخوان و شاگرد ممتاز بودند. وقتی زمزمه مبارزه با رژیم شاه به گوششان خورد، مردانه از پشت نیمکت های چوبی بپا خاستند و علم مبارزه برافراشتند و همراه با موج انقلاب پیش رفتند. هنوز از درس و مدرسه فارغ نشده بودند که جنگ شروع شد. وقتی امام دستور داد: «جوان ها جبهه ها را پر کنند» عاشقانه به ندای امام لبیک گفتند و با شور و شوق جبهه رفتند تا حرف حضرت امام زمین نماند. این چهار عاشق دلداده، ماندن در جبهه را به ادامه تحصیل در دانشگاه ترجیح دادند و سرانجام جان بر سر پیمان خویش با امام شهیدان باختند و کربلایی شدند. برای آشنایی بیشتر با این مجاهدان سرافراز، فرازهایی از زندگی شان را مرور می کنیم.
****
فصل رویش
نسبتاً هم سن و سال بودند. رضا زینلی چند سالی بزرگ تر بود. رضا سال 1337 به دنیا آمد. فرزند دوم خانواده بود. یک بچه لاغر اندام اما شلوغ و پر انرژی. شاگرد زرنگ و فعالی بود. جثه لاغری داشت اما درعوض ورزشکار بود. به فوتبال علاقه خاصی داشت. البته درکنار فوتبال، به رشته های دیگر مثل دو میدانی و بسکتبال هم علاقه مند بود.
برادرش محمد زینلی فقط سه سال از آقا رضا کوچکتر بود. به گواهی شناسنامه اش 4 آذر 1340 در تهران به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در دبستان ساعی گذراند. کلاً بچه درسخوانی بود. جزء شاگردان ممتاز مدرسه. مقطع متوسطه را هم در دبیرستان شفق خواند. محمد خط خوشی داشت. جزء بچه های مطرح تیم فوتبال مدرسه بود. علاوه بر درس و مدرسه، کلاس قرآن هم می رفت. به تلاوت قرآن علاقه زیادی داشت. در مسجد حضرت ولیعصر (عج) جیحون زیرنظر استاد بادپا قرآن کریم را یاد گرفت و قاری قرآن شد. محمد به کارهای فرهنگی علاقه زیادی داشت. خطاطی اش هم سر جاش بود. از طرفی یک کتابخوان حرفه ای بود.
حمید غفوری، هم سن و سال محمد بود. سال 40 به دنیا آمد. حمید از همان کودکی هوش سرشاری داشت. در همه مقاطع تحصیلی، شاگرد ممتاز بود. به مطالعه کتابهای مذهبی علاقه خاصی داشت. برای همین در دوره دبیرستان مبارزه با فرقه ظاله بهائیت را شروع کرد. بعد به صفوف مبارزان رژیم شاه پیوست. حمید اواخر سال 1356 تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و دستگیر شد. «حسین انصافی» کوچکترین و کم سن و سال ترینشان بود. خرداد 45 به دنیا آمد. در مدرسه، شاگرد زرنگ و خوش برخورد بودی. درسش به قدری خوب بود که وقتی وارد دبیرستان دارالفنون شد، برای ادامه تحصیل رشته ریاضی را انتخاب کرد.
فصل تلاش
آقا رضا زودتر از محمد دیپلم گرفت. سال 1355 همین که مدرکش را گرفت، رفت سراغ کار. یک مدتی در یک شرکت ساختمانی کار کرد. اما قصد داشت هر طور شده ادامه تحصیل بدهد. دایی اش مقدمات کار را فراهم کرده بود که برود خارج از کشور و ادامه تحصیل بدهد. اما با اوج گیری مبارزات مردمی، فکر رفتن به خارج را فراموش کرد و همراه برادرش محمد سرگرم مبارزه و تظاهرات شد. دوتایی میرفتند برای شعارنویسی. آقارضا بچه جسوری بود. در تظاهرات حضور چشمگیری داشت. در ماجرای 17 شهریور و جریان آزادسازی پادگان«حر» و«جی» فعالیت زیادی کرد.
محمد زینلی مدرک دیپلمش را در بحبوحه انقلاب گرفت و فارغ التحصیل شد. به خاطر علاقه زیادی که به روحانیت داشت، به دنبال موقعیتی بود که بتواند به حوزه عملیه قم برود و علوم حوزوی بخواند اما با تشکیل سپاه در سال 58 به عضویت سپاه درآمد .محمد اولین نفری بود که لباس سبز پاسداری را پوشید. بعد از محمد، نوبت آقا رضا بود. وقتی رضا تحولات روحی و خلق و خوی محمد را دید، به سرعت درخواست عضویت داد و مثل محمد به سپاه پاسداران پیوست. بعد از پذیرش در سپاه به دوره آموزشی اعزام شد و دوره آموزش مقدماتی و چتر بازی را با موفقیت گذراند. حمید سومین نفری بود که به عضویت سپاه در آمد و لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد. به خاطر لیاقت و تلاش بی وقفه اش بعنوان فرمانده نیروهای مستقر در بیت امام (جماران) انتخاب شد. حسین بعد از گرفتن دیپلم بدون اطلاع والدین به دوره آموزشی اعزام شد و پس از طی دوره با لباس سپاه به خانه برگشت.
فصل شیدایی
اولین نفری که پا به جبهه گذاشت آقا رضا بود. با شروع جنگ، آقا رضا از طرف سپاه به جبهه اعزام شد. در سال 1360 در منطقه بازی دراز از ناحیه کتف به شدت آسیب دید و برگشت تهران. محمد بر خلاف آقا رضا به خاطر خط خوبش، بیشتر پشت جبهه، درگیر فعالیتهای فرهنگی بود. به خاطر فعالیتهای فرهنگی اجازه نمی دادند که محمد به جبهه اعزام شود. اواخر بهمن 60 بود که محمد هم از همه خداحافظی کرد و رفت جبهه. فکر و ذکرش پاسداری از میهن بود. در جبهه شب و روز بی وقفه کار میکرد. اصلاً خواب و خوراک نداشت. استراحت هم نمی کرد. می گفت: «ما باید آنقدر کار کنیم که انقلاب و نظام به بار بنشیند. حالا وقت استراحت نیست. باید شب و روز کار کنیم. استراحت مان هم باید به قدری باشدکه مریض نشویم.» حمید غفوری علی رغم عشق و علاقه ای که به امام خمینی (ره) داشت ، خدمت در جماران را رها کرد و به جبهه رفت. باز هم به خاطر شجاعت و لیاقتش بعنوان مسئول اطلاعات عملیات و معاون فرماندهی سپاه سر پل ذهاب معرفی شد. حسین انصافی سال 61 به لشکر 27 محمد رسول الله(ص) پیوست و در عملیات والفجر یک در شلمچه حضور داشت. حسین بعدها به گردان مقداد پیوست. حسین تا زمان شهادت، در عملیات های مختلف، به عنوان رزمنده بسیجی شرکت کرد. بعد از مدتی مسئولیت یکی از گروهان های لشکر محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفت.
فصل شهادت
عملیات فتح المبین تازه شروع شده بود. اوایل فروردین 61 به آقا رضا خبر دادند که محمد در دشت عباس شهید شده. مراسم تشییع محمد خیلی باشکوه بود. بچه های پادگان حضرت ولی عصر(عج) درمراسم تشییع و خاکسپاری محمد سنگ تمام گذاشتند. هنوز هفت روز از شهادت محمد نگذشته بود که آقا رضا شال و کلاه کرد و با آن وضع مجروحیتش رفت جبهه. لحظه آخر که داشت خداحافظی می کرد گفت: « این سیاهی ها را جمع نکنید. من می دانم که شهید می شوم. مراسم سوم من با مراسم چهلم محمد یکی می شود.» آقا رضا این ها را گفت و حرکت کرد. توی عملیات بیت المقدس تیر مستقیم تانک خورده بود پهلوی رضا و همانجا در خاک شلمچه شهید شده بود. لحظه شهادت گفته بود: « امام را تنها نگذارید. به برادرهایم بگویید که تفنگم را زمین نگذارید» 12 اردی بهشت 61 جنازه آقا رضا به تهران رسید و سومین شب شهادتش با چهلمین روز شهادت برادرش محمد مصادف شد. بعد از محمد و رضا ، نوبت حمید بود. آخرین روز مرخصی به خانواده اش گفته بود که این آخرین سفر من است. من دیگر بر نمی گردم. این سری که رفتم شهادتم حتمی است.
حمید 13 تیر ماه 61 یعنی کمتر از دو ماه بعد از شهادت آقا رضا در منطقه ریجاب کردستان رفت روی مین و با پیکری غرقه خون به آروزیش رسید. حسین بعد از شهادت دوستانش بدجوری تنها مانده بود. سال 1365 به خواهش پدرش برای ادامه تحصیل، در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته مکانیک، شهرستان رشت قبول شد. اما دو باره به جبهه رفت و دوره های مخصوص غواصی و فرماندهی را طی کرد. سرانجام حسین در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به آرزوی خود رسید و به دوستان شهیدش پیوست. حسین در وصیت نامه اش نوشته بود: «من امید آن داشتم که اگر از جبهه برگشتم با عده ای به کربلا برویم ودرد دل خویش را با امام حسین(ع) بگوییم ولی خدا این بدن بی ارزش مرا از شما دور ساخت و من هرگز از جبهه برنگشتم. پدرم ، بعد از رفتن من احساس تنهایی مکن زیرا همه پاسداران اسلام پسران تو می باشند.»
محمد علی عباسی اقدم
انتهای پیام/