به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از بندرعباس، بخش ششم خاطرات رزمنده زبیده واحدی را در ادامه میخوانید:
آقای عربی یکی از معلمهایم بود. دبیرستان که بودم با او آشنا شدم. برایمان پنهانی کلاس احکام میگذاشت و میگفت: کسی نباید از جای ما اطلاع داشته باشه. من هم توی کلاسها شرکت میکردم، آخرین بار گفت که میخواهد به تهران برود. آدرسش را به ما هم داد. گفت: دوست دارم برایم نامه بنویسید. باخبرم کنید، در هر موردی که شده با من مکاتبه کنید. آقای عربی به تهران رفت اما من از طریق نامه باهاش ارتباط داشتم. همان موقعها گفته بود اگر میخواستید برایم نامه بنویسید بدهید یکی دیگر برایتان بنویسد و من آن روز خیلی متوجه حرفهایش نشدم اما هر بار که برایش نامه مینوشتم با خط دیگران بود، سال دوم دبیرستان بودم همه مردم توی خیابانها ریخته بودند، تظاهرات بود هر روز تظاهرات بود. منم سرکلاس درس نشسته بودم. مدیر آمد، خیلی عصبانی بود، گفت:واحدی بیا دفتر دوباره چه کارکردی؟ من که نمی دانستم موضوع از چه قرار است، گفتم: خانم مگه چی شده؟ مدیر با عصبانیت گفت: دو تا مامور اومدن دنبالت، خیلی ترسیدم.
نمیدانستم چه کارکنم فقط صلوات میفرستادم و به خودم دلداری میدادم که زبیده تو که کاری نکردی شجاع باش دختر، با مدیر وارد دفتر شدم. دوتا مرد قد بلند با سبیلهای پر پشت و با اخم نگاهم کردند. سلام کردم اما کسی جوابم را نداد. یکی از مردها گفت: واحدی تویی؟ گفتم: بله آقا. گفت: بله! و شروع کرد به ناسزا گفتن من که مبهوت شده بودم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: مگه چی شده؟ مرد نامهای از جیبش درآورد و گرفت سمت من، این نامه چیه؟ از کجا اومده؟ به کجا فرستادی به کی فرستادی؟ عرق سردی روی پیشانیام نشسته بود. نمیدانستم باید چه کار کنم. دوباره زیر لب شروع کردم به صلوات فرستادن، بعد با اطمینان جواب دادم: نه نامه مال من نیست، مرد که قدش بلند تر بود و تا آن زمان از من سوال میکرد، گفت: مگه تو واحدی نیستی؟ خدا داشت کمکم میکرد دیگر هیچ ترسی نداشتم با همه قاطیعت جواب دادم: واحدی هستم اما نامه مال من نیست، صورت مرد از عصبانیت تیره شده بود، کاغذ را پرت کرد سمت من و گفت بخونش، نقشهشان را فهمیدم. نامه را خواندم ولی باز هم گفتم مال من نیست. همه نگاهم میکردند. من یک طرف و بقیه یک طرف منتظر بودند تا ببینند که چه میشود.
دوباره مرد داد زد: بنویس از روی همین نامه بنویس. همین که مرد این جمله را گفت خیالم راحت شد توی دلم خوشحال شدم آقای عربی فکر همه چیز را کرده بود با خیال راحت نامه را گرفتم از روی میز کنار دستم خودکاری برداشتم و همانجا شروع کردم به نوشتن دو مرد نگاهم میکردند یکی از آنها نامه را از زیر دستم کشید گفت: بسه دیگه بده ببینم. نامه راگرفت توی یکی از دستهایش و برگه مرا هم توی دست دیگرش داشت نگاهشان میکرد و من سربه زیر منتظر جواب بودم. مرد نگاهی به من انداخت سنگینی نگاهش را احساس کردم، از اینکه هیچ مدرکی نداشت تا مطمئن شود که من نامه را نوشتم خیلی حرص میخورد دنبال بهانه میگشت. بدون مقدمه ازمن پرسید: با کی رابطه داری؟ منظورشان را خوب فهمیده بودم از اینجا به بعد باید نقش بازی میکردم، گفتم: ببخشید منظورتونو نفهمیدم.
مردی که قدش کوتاهتر بود و تا آن موقع ساکت ایستاده بود، گفت: پس چرا روسری پوشیدی؟ گفتم روسری بپوشم کار بدی که انجام ندادم. مرد نمیتوانست قانعم کند نگاهی به مدیر و ناظم کرد و با فریاد گفت: مگه بهتون نگفتن چادر و روسری نپوشین. اصلا نباید حجاب داشته باشین منم که شیطنتم شروع شده بود، گفتم: نه. ناظم و مدیر با چشمهای از حدقه در آمده نگاهم میکردند ولی هیچ حرفی نزدند. سکوت دفتر مدیر را برداشته بود فقط صدای نفس کشیدن میآمد، صدای ضربان قلبم را میشنیدم و فقط خدا خدا میکردم. یکی از مردها گفت: بیا بریم به این دختره نمییاد این کاره باشه، خیلی بچه است، اصلا نمیفهمه ما چی داریم میگیم، شاید کسی باهاش دشمنی داشته. از خدایم بود این جمله را بشنوم تند پردیم وسط حرفش و گفتم: آره دشمن زیاده حتماً کسی با من دشمنی داشته و اسم و فامیل منو پایین نامه نوشته، من چه میدونم تهران کجاست اصلا چه جوری مینویسن دیگه بیام نامه بدم که چی؟
دو مرد به همدیگر نگاهی انداختند و بعد به من نگاه کردند. من خوب نقشم را بازی کرده بودم و توی دلم میخندیدم اما هنوز دلشوره داشتم از ساواک چیزهایی شنیده بودم که مو را به بدن راست میکرد، همچنان صلوات میفرستادم تا آنها با حالت عصبانیت از آنجا رفتند. توی دلم خدا را شکر میکردم که صدایی شنیدم صدای شعار بود میگفتند بگو مرگ بر شاه. بچههای مدرسه خودمان بودند آمده بودند توی حیاط میخواستند بروند بیرون اما مدیر و ناظم نمیگذاشتند. همهمهای برپا بود، باران هم شروع کرده بود به باریدن نگاهم به باغچه افتاد خاک باغچه گل شده بود رفتم سمت باغچه، بدون اینکه کسی متوجه بشود خم شدم یک مشت گل برداشتم و با همه قدرتم چشمهای مدیر را نشانه گرفتم. مدیر یکدفعه دست گذاشت روی چشمهایش و داد زد وای چشمام می خواست دست بکشد روی چشمهایش تا گل را پاک کند. اگر میفهمید که منم کارم تمام بود.
تند تند رفتم سمت آبخوری دستهایم را شستم و گوشهای جدا از بچهها آرام ایستادم مدیر هم آمده بود تا صورتش را بشورد با آن صورت و چشم های قرمز خیلی خنده دار شده بود. در حالی که نفس نفس میزد گفت: واحدی ندیدی کی این کارو کرد؟ گفتم: نه خانم. نگاهی به من کرد وبا تعجب گفت: تو که اینجایی، چرا نرفتی؟ منم با قیافهای حق به جانب گفتم: برم چه کار؟مگه من بیکارم، اومدم اینجا درس بخونم نه تظاهرات، اونا بیکارن. مدیر لبخند رضایتی زد و گفت: آفرین و رفت سمت دفتر . منم از خدا خواسته به کلاس رفتم و چادر و کیفم را برداشتم و با همه قدرتم دویدم به دیوار مدرسه که رسیدم نگاهش کردم برایم آسان بود از دیوار رفتم بالا بچه ها داشتند شعار می دادند بهشان رسیده بودم همه نفرتم را ریختم توی صدایم و فریاد زدم: بگو مرگ برشاه، بچهها که مرا دیدند خوشحال شدند. همه با صدای بلند تکرار کردند بگو مر گ بر شاه ...
انتهای پیام/