به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس به نقل از «تسنیم»، در جبهههای جنگ یک نفر از این جمع از فرماندهان سپاهی، یک نفر از نیروی هوایی ارتش و سه نفر بسیجی بودند. سه نفر در عملیات رمضان همان عملیاتی که توسط ستون پنجم دشمن لو رفته بود و دو نفر در عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد به اسارت دشمن درآمدند آن هم وقتی در حالیکه بیشترشان مجروح شده بودند. بی رحمی دشمن بعثی اقتضا میکرد که هیچ کدام از تخصصهایشان در جبهه نگویند تا زنده بمانند و تاب شکنجه صدامیان را بیاورند. هر کدام به اندازه یک کتاب حجیم از دوران اسارتشان حرف برای گفتن دارند.
معتقدند هیچ رزمندهای کمترین احتمال را به اسیر شدنش نمیداد؛ اما جنگ بود و به غیر از شهادت و مجروحیت، اسارت در چنگال دشمن را هم در خود داشت. ۴۳ هزار آزاده دفاع مقدس گویای فصل مهمی در تاریخ هشت سال دفاع مقدس است. رزمندگانی که در خاک عراق و در اردوگاههای رژیم بعث برای خودشان یک جمهوری اسلامی با مختصات خاصی را رقم زده بودند. رهبری این آزادگان بر عهده حجت الاسلام ابوترابی بود و اسرا هر ساعت و هر روز با مقاومت در اسارت، جهاد بزرگی را رقم میزدند. بخش اول از نشست تسنیم با پنج آزاده سرافراز دفاع مقدس در ادامه میآید:
از نحوه اسارتتان بگویید. چند ساله بودید و در چه منطقهای به اسارت رژیم بعث درآمدید؟
فریدون احمدزاده: من بسیجی بودم که با تیپ حضرت محمد رسول الله (ص) و گردان بلال به جبهه اعزام شدم. در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس اسیر شدم، ۱۶ اردیبهشت ماه سال ۶۱؛ تقریبا ۱۸ ساله بودم. مجروح شده بودم و کلا توانایی راه رفتن نداشتم. عراق آمبولانس مجروحین را حدود ۱۰۰ متری ما با تیر مستقیم زد و آنها که داخل آمبولانس بودند همگی شهید شدند. من به علت اینکه خونریزی زیاد بیهوش شدم. یکی از همرزمان ترکش خورده بود و دندههایش شکسته بود و از درد خیلی ناله میکرد. من با صدای نالههای او به هوش آمدم.
همین که به هوش آمدم، سرم را بالا گرفتم و دیدم که عراقیها دارند تیر خلاص به مجروحین بد حال میزنند. چشمشان به من افتاد و دیدند زنده هستم. من را اسیر کردند. این لحظه از بدترین لحظات زندگی من است که میتوانم از آن یاد کنم. سی و چند نفر را همینطور اسیر کرده بودند و مثل لاشه گوسفند پشت ماشین پرت میکردند. ما زخمی بودیم و وقتی میافتادیم روی هم، زخمهایمان باز میشد. خون همینطور از ماشین بیرون میریخت و در نهایت به بیمارستان بصره منتقل شدیم. یک هفته هم در بیمارستان بودیم و بعد از آن ما را به بغداد منتقل کردند. بعد از بغداد ما راهی موصل شدیم. عید فطر سال ۶۱ تصمیم گرفتیم بیرون بریزیم؛ که عراقیها هم فهمیدند و جابهجایمان کردند. یک ماه و نیم هم به اردوگاه دیگری منتقل شدیم. اما عمده هشت سال اسارت را در موصل چهار بودم.
قاسم صادقی: من متولد ۱۳۳۶ هستم. تیرماه سال ۱۳۶۱ در مرحله دوم عملیات رمضان به اسارت رژیم بعث درآمدم. تقریبا عید فطر بود که ابتدا مجروح و بعد اسیر شدم. آن زمان ۲۴ ساله بودم و در تهران پاسدار که فرمانده دسته را بر عهده داشتم. اسفند ماه سال ۶۰ تازه ازدواج کرده بودم. نزدیک عملیات فتحالمبین بود. وقتی اسیر شدم یک فرزند در راه داشتیم که اسفند ماه سال ۶۱ یعنی چند ماه بعد از اسارتم به دنیا آمد وقتی آزاد شدم و او را برای نخستین بار دیدم. هشت ساله بود و کلاس دوم ابتدایی میرفت. ۱۰۰ ماه معادل هشت سال در اسارت بودم.
مهدی نظری: متولد ۹ شهریور ۱۳۴۲ هستم و اصالتا بچه شهرری. در ۳۰ تیرماه سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان و در شلمچه که در شرق بصره بود، اسیر شدم. عملیات رمضان اولین عملیات برون مرزی ایران بود. عضو گردان حمزه بودم. فرمانده گردانم آقای علی قریب بود. ما در این عملیات به اتفاق حاج قاسم صادقی و پسر عمویش حاج عباس صادقی با هم بودیم. سه نفری بچه محل بودیم که هر سه هم اسیر شدیم البته با فاصله زمانی. عملیات لو رفته بود. ستون پنجمی در عملیات داشتیم که آن را لو داده بود.
من و حاج حسن با هم بودیم که حاج قاسم تیر خورد و من پایش را بستم. من پایش را با چفیه خودش از بالای ران بستم. حاج قاسم به من گفت: برو عقب و برگشتی بگو که من اینجا شهید شدم. من میخواستم حاج قاسم را به عقب برگردانم، ولی اصلا آتش دشمن خاموش نمیشد. در محاصره بودیم. با اصرار حاج قاسم من هم رفتم عقب. خیلی از همرزمانمان آنجا شهید شده بودند. من نگاه کردم و دیدم پشت سرم پسرعموی حاج قاسم است که تانک دنبالش میکرد. بعد او را گرفتند و بردند بالای تانک. متوجه شدم ما میان ادوات دشمن هستیم. عراقیها دورتا در ما را گرفته بودند. یک جیپ عراقی نزدیکمان بود. خواستم خودم را به جیپ برسانم تا خودم را نجات دهم. روی شنی تانکی که بغلش ایستاده بودم تکیه کرده بودم که یک لحظه دستم سر خورد و سرم پایین آمد.
همان موقع تک تیرانداز عراقی من را هدف گرفته بود. منتها سر بزنگاه سرم پایین رفته بود و گلولهای که قناصه زن با ان وسط پیشانیام را هدف گرفته بود، روی موهایم را سوزاند و رد شد. بعد هم سریع رفتم و زیر تانک عراقی خوابیدم تا در امان باشم. ۳۰ تیرماه و خرماپزان عراق بود. به قدری تشنه بودم که آب گلی که زا تانک چکه میکرد را میخوردم. خیلی بدمزه بود؛ اما دهانمان را خیس کرد تا از آن حالت تشنگی دربیایم. کارت و مدارک شناساییام را زیر خاک پنهان کردم. از زیر تانک بیرون آمدم که عراقیها همان موقع من را دیدند.
اطراف مرا به رگبار بستند. دومرتبه زیر تانک رفتم. ۲۰ دقیقهای آنجا ماندم که دیدم پوتینهای عراقی پیداست. اطرافم را به رگبار بستند تا بیرون بیایم. وقتی خارج شدم به عربی گفتند: «دستت را ببر بالا» مات و مبهوت بودم و دستم را بالا نبردم. یکی از آنها محکم به کتفم زد و بعد دستهایم را از پشت و قسمت بالا بست. بالا بستن دستها باعث میشد به قفسه سینهام فشار زیادی بیاید. عراقیها انقدر بیرحم بودند که همیشه دست اسرا را اینگونه میبستند. فرماندهشان سرگردی بود که شاید دومتر قد داشت و خیلی درشت هیکل بود. همان اول اسارت چنان سیلی به صورت من زد که من دور خودم پیچ خوردم و بعد افتادم روی زمین. بعد با قنداقه تفنگ توی سرم زد که من بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که من را روی خاک میکشاندند.
روی خاکریز به قدری من را کتک زدند که دوباره از هوش رفتم. بعد ما را بردند و به خط دوم عراق رسیدیم. دو ژنرال عراقی ما را به سربازهایشان نشان دادند و با عصبانیت گفتند: «ببینید این "بچهها" دیشب به شما حمله کردند و شما عقب نشینی کردید» با طعنه اینکه حریف شما در میدان جنگ کم سن و سالها هستند؛ و بعد با اشاره او تعدادی از سربازان و درجه داران خودشان را که در عملیات از ترس عقب نشینی کرده بودند به رگبار بستند. به نیروهای خودشان هم رحم نکردند.
ماشاءالله بویه راضی: متولد ۱۳۴۰ هستم و زمانی که به اسارت درآمدم ۲۰ سالم بود. من از سربازان نیروهوایی ارتش بودم سال ۶۰ پایگاه پنجم شکاری امیدیه بودم. بعد شش ماه گفتند نیروی داوطلب برای جبهه میخواهیم. من هم داوطلب شدم. وارد گردان انصار شدیم. این گردان همیشه خط شکن بود. اولین عملیات که با آنها همراه بودم، عملیات طریقالقدس و آزادسازی بستان بود. زمستان سال ۶۰ عملیات عید نوروز انجام شد. عملیات فتح المبین و عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر هم حضور داشتم. تا اینکه رسیدیم به عملیات رمضان. اولین عملیاتی بود که به خاک عراق حمله میشد. دیگر دوران خدمت سربازیم هم تمام شده بود، اما من همچنان آنجا حضور داشتم. عملیات ما از جبهه کوشک سمت راست شلمچه بود.
رفتیم جلو به میدان مین که رسیدیم، زمینگیر شدیم. یک ربع نگذشته بود که به ما بیسیم زدند که عملیات شروع شد. ما دیدیم سمت چپ عملیات و آتش شروع شد. فرمانده گفت: از روی جنازهها بروید. مجبور بودیم از روی جنازه شهدایی که به میدان مین زده بودند عبور کنیم تا جلو برویم. در سوی دیگر هم تخریبچیها در حال خنثی کردن بودند. حدود ۱۲ کیلومتر جلو رفتیم. حدود چهار صبح بود که به ما دستور عقب نشینی دادند. مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. عملیات لو رفته بود. تا ساعت نه صبح که هوا روشن شده بود. دود و خاک هم منطقه را گرفته بود. باز خوردیم به میدان مینی که شب قبل از آن عبور کرده بودیم. شرایطی پیش آمد که نه میتوانستیم بریم آن طرف میدان و نه از طرف دیگر راهی بود.
عراقیها نزدیک بودند و فشنگها و مهماتمان در حال تمام شدن. یک سری از بچهها با تیر شهید شدند و یک سری هم با انفجار مینها. پشت تانک سنگر گرفته بودیم. یک روحانی هم با ما بود. عراقیها خیلی به ما نزدیک بودند، ولی ما هنوز به فکر اسارت نبودیم. فکر میکردیم الان شهید میشویم. روحانی گفت: برادران یک راه برای زنده ماندن مانده است. ان هم اسارت است. وحشت کردیم. خانوادههایمان مثل یک فیلم جلوی چشمانمان ظاهر شدند. در همین حین دیدیم عراقیها روی خاکریز بالای سرمان ایستادهاند و گفتند: «دستها بالا» بعد هم گفتند: «حرکت کنید» ما دستهایمان روی سرمان بود و حرکت کردیم.
بعد حسابی کتکمان زدند و هر چه داشتیم از جیبهایمان درآوردند. چشمها و دستانمان را هم بستند. همه را به خط کردند. در عملیات رمضان تا آن زمان هر کس که گرفته بودند اعدام کرده بودند. یکی از بچهها به اسم حمید که از بچههای خوزستان بود و عربی بلد بود به ما گفت: «بچهها اشهدتان را بخوانید که میخواهند اعداممان کنند.» من شاید در طول یک مدت کوتاه ۵۰ بار اشهدم را زیر لب خواندم. ناگهان فرماندههای عراقی به نیروهای تحت امر خود دستور دادند که دیگر اعدام نکنید. میخواهیم آنها را اسیر بگیریم. حمید هم این حرف را برای ما ترجمه کرد. از آنجا ما را بردند بصره.
همان موقع به اردوگاه اسرا منتقل شدید؟
ماشاءالله بویه راضی: نه؛ یادم هست تیرماه بود و از آسمان آتش میبارید. ما را بردند در یک بیابان خواباندند. یکسری از بچهها آنجا از تشنگی شهید شدند بعد از مدتی یک آفتابه آب داغ آوردند و قطرهای در دهان بچهها میریختند و فوری و میکشیدند. یکی دو تا از بچهها لوله آفتابه را ول نمیکردند و با دندان میکشیدند. بعد در بصره ما را به محلی بردند که جای خیلی تنگی بود. حالا مسائل فجیع غیربهداشتی آنجا را هیچ فیلمی نمیتواند بازگو کند. مثلا تشت غذا را از زیر در میدادند به داخل. یک تشت غذا برای ۱۰۰ نفر. همه میریختند روی غذا تا یک چنگ گیرشان بیاید.
بعد از مدتی هم ۱۳۰ نفر بودیم که ما را بردند به استخبارات بغداد. یک اتاق مثلثی شکل که اکثر اسرا را آنجا بردهاند. آنجا هم تنگ بود و فقط میتوانستیم چمباتمه بنشینیم. ۲۰ روز آنجا بودیم. در بازجویی برگه نیروی هوایی را از جیب من درآوردند و پرسیدند: «جوی؟» گفتم: «بله». آنجا بازجویی از سربازان برایشان مهم بود، چون میگفتند سربازان از اطلاعات نظامی باخبر هستند و بسیجیها خبر چندانی از تعداد و چینش نیروها ندارند. وقتی فهمیدند من سرباز نیروی هوایی هستم بازجویی زیادی از من کردند. بعد هم به اردوگاه موصل دو قدیم که بعد شد یک جدید منتقل شدیم.
آقای خدایاری! شما هم از روز اسارت بگویید. چه اتفاقی برایتان افتاد؟
علیرضا خدایاری: از بسیج دانش آموز راهی جبهه شدم. سال سوم دبیرستان بودم و اسفند سال ۶۰ به جبهه رفتم. ۱۶ سالم بود که درمرحله دوم عملیات بیتالمقدس اسیر شدم. من هم از طریق لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) راهی جبهه شده بودم. شهید قهرمانی فرمانده گردانمان بود. شهید همت معاون تیپ بود و حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ بود. بعد از عملیات دوم بود که شهید قهرمانی پیش از اعزام به عملیات ما را جمع کرد و گفت: در این مرحله گروهان ما به عنوان طعمه راهی میدان میشود؛ خاطره امام حسین (ع) برایم تجلی پیدا کرد. فرمانده گفت: هر کدام که میدانید تحمل این شرایط برایتان سخت است و نمیخواهید به این عملیات بروید، بگویید.
با شروع عملیات هر قدمی که برمیداشتیم، پیش خود میگفتیم که دیگر برنمیگردیم تا حدود ساعت چهار صبح پیاده میرفتیم. باران خیلی خوبی هم میبارید. خاکهای آنجا خاک رس بود و وقتی خیس میشد، چسبناک میشد. به همین دلیل وقتی پا میگذاشتیم دیگر نمیتوانستیم به راحتی پایمان را بلند کنیم. من آنجا بیسیمچی بودم. بی سیم را گذاشتم در سنگر یکی از همرزمان. یک دفعه دیدیم پاتک عراقی شد. اکثر بچههای گردان انصار آنجا شهید شدند. من با موج انفجار پرت شدم. بعد از مدتی صدایی از بالا شنیدم که عدهای به زبان عربی حرف میزنند. یکی از آنها مثل اینکه از دیگری میپرسید: «زنده است؟» من خودم را به مردن زدم. اما آنها متوجه شدند. یکی گفت: «زنده است.» و با چک و لگد بلندم کردند.
من از قبلش یک دست لباس تکاوری گیر آورده و پوشیده بودم. وقتی اسیر شدم عراقیها خیال کرده بودند، نیرو مخصوص هستم. همانجا نمیدانم کابل از کجا آوردند برای زدن. کتفهایم را از پشت بستند پاهایم را هم بسته و مرا در یکی از جیپها انداختند. تک و تنها بودم. دیدم اکثر بچهها افتاده و شهید شده بودند. من را بردند پیش یکی از فرماندههایشان. فقط یک چیز را از حرفهایشان فهمیدم و متوجه شدم که میگویند صغیر (بچه) است. من را در ماشینی سوار کردند که سربازهای زخمیشان آنجا بود. این سربازها هم من را به باد کتک گرفتند. موج که گرفته بودم و اینها هم در سرم میکوبیدند.
بعضی جاهایم که ترکش خورده بود همه میسوخت. بعد از ظهر شده بود که من را بردند و انداختند روی خاکریز و گفتند اعدامش کنید. همینکه یکی خواست به من تیراندازی کند، افسر عراقی دیگر با او شروع کرد به جر و بحث کردن. بحثشان به کسب تکلیف از طریق بیسیم کشید. در نهایت هم نگذاشتند من را بکشند. بعد از آن به بصره منتقل شدم. در بصره هم یک بازجویی از من شد. من در بازجوییها برای اینکه دست از سرم بردارند میگفتم: «من پریشب آمدم جبهه و چیزهایی که در موردش حرف میزنید را نمیفهمم.» پرسیدند: «پس این لباسها چیست؟» گفتم: «دیدم زیباست و آن را تنم کردم.»
چطور فهمیدید باید اینگونه با جوابها رد گم کنید تا کاری به کارتان نداشته باشند. ذهنیتی در مورد این بازجوییها داشتید؟
علیرضا خدایاری: همین طوری فیالبداهه گفتم. من آن موقع اطلاعات زیادی داشتم. روش کار با بیسیم و رمزها را میدانستم، ولی با این وجود خودم را زدم به ندانستن.
قاسم صادقی: نه؛ واقعیت این است که در جنگ، همه فکر میکنند یا مجروح میشوند و یا شهید و هیچ کس به فکر اسارت نبود. کسی فکر اسارت را نمیکرد که بعدش تصمیم بگیرد در بازجوییها چه کند و چه بگوید؟ هیچ کسی با واژه اسارت خو نگرفته بود. یعنی هر کس هر کاری کرده فیالبداهه کرده و هیچ آمادگی از قبل نداشته است.
پاسدارها را زنده نگه نمیداشتند.
قاسم صادقی: در همه اردوگاهها هم ارتشی بود و هم سپاهی فرمانده هم میانمان بود. منتها نمیگفتیم سپاهی. میگفتیم بسیجی هستیم. اگر میفهمیدند سپاهی هستیم زنده نمیگذاشتند. تصور عراقیها هم این بود که پاسدارها یک آدمهای درشت هیکل و بلند و وحشی خوی هستند. اگر هم میگفتیم پاسدار هستیم باورشان نمیشد. میگفتند پاسدارها که اینطوری نیستند.
فریدون احمدزاده: من، چون سرم را شبیه عمامه بسته بودم و شلوار تکاوری هم پایم بود رو به من پرسیدند: «حرس الخمینی؟» یعنی تو پاسدار خمینی هستی؟ من هم نمیدانستم چی میگویند. سر تکان دادم یعنی بله ناگهان چنان سیلی به من زدند که بیهوش شدم. بعدا فهمیدند بسیجیام.
آقای احمدزاده اشارهای به اعتراض اردوگاهی توسط اسرای ایرانی کردند. ماجرای این اعتراضات دسته جمعی در سال ۶۱ را بگویید. فکر میکنم محرم سال ۶۱ بود.
ماشاءالله بویه راضی: اردوگاه موصل ۲ جایی بود که تقریبا همه بچههای عملیات رمضان که به اسارت در آمده بودیم، یک سال اول اسارت آنجا بودیم. همانجا آشوب بزرگی شد. این شورشها تا یک سال ادامه داشت. ۱۰ شبانه روز مرگ بر صدام میگفتیم. ۱۱۰۰ اسیر عملیات رمضانی بودیم که شبانه روز میگفتیم: "الموت لصدام" به زبان عربی به سربازان عراقی میگفتیم: «سربازان عراقی! افسرانتان را بکشید. صدام باطل است. خمینی بر حق است.» عکسهای صدام را از بین بردیم. این کارها را برای ضربه زدن به صدام انجام میدادیم و احساس میکردیم موثر است. عراقیها هم ما را در آسایشگاه زندانی کرده و آب و غذا را به روی ما بستند. هشت شبانه روز بدون آب و غذا ماندیم. حتی نان خشکها را جمع کرده بودیم و آنقدر با کمبود آب مواجه بودیم که با قاشق از آب حبانهها استفاده میکردیم. این درگیریها در آذرماه ۶۱ بود.
در آسایشگاه را در ۸ آذرماه کندیم؛ و نماز جماعت خواندیم و بعد از آن هم سر نمازها با اینکه ممنوع بود شعار میدادیم و دعای وحدت خواندیم. فرمانده اسرا سوت میکشید و در آسایشگاه باز میشد و بعد همه افسرهای ضد شورش با چوبهای بزرگی که به دست داشتند بچهها را میزدند. بچهها نحیف و ضعیف شده بودند، اما با این وجود آنها را میزدند. بچهها را شکنجه میکردند. بعد از مدتی گفتند بسیجی و نظامی باید از هم جدا شویم. ما هم میگفتیم که ما همه نظامی هستیم و اسلحه به دست داشتهایم. چون میخواستند ما را از هم جدا کرده و بینمان اختلاف بیندازند.
نقشه فرار کشیده بودیم. اما اگر این نقشه اجرا میشد همگی ما را میکشتند. در اردوگاه موصل دو هم، چون دو نفر از آسایشگاه ما فرار کردند باز ما را در اردوگاههای دیگر پخش کردند. هر جا هم که ما را میبردند میگفتند اینها از آسایشگاه فراریها هستند و همین باعث میشد حسابی کتک بخوریم. آن دو نفر تنها کسانی بودند که در طی این سالها از میان اسرای ایرانی توانستند از عراق فرار کرده و به ایران بیایند که شب عید نوروز فرارشان اتفاق افتاده بود. اما بعد از آن حاج آقا ابوترابی آمد و فرار را ممنوع کرد، چون میدانست این کار به ضرر کل اردوگاه است.
فریدون احمدزاده: اوایل خیلی دردسر کشیدیم. خیلی از مسائل اسارت را درک نمیکردیم. به ما میگفتند باید ریشهایتان را بزنید و ما قبول نمیکردیم به همین دلیل برای شکنجه با سنگ سیمان زبر روی صورت میکشیدند تا ریشها را بزنند. به نشانه اعتراض نسبت به رفتارهایشان غذایمان را بیرون میریختیم و اقداماتی از این قبیل که از وقتی حاج اقای ابوترابی به آسایشگاه آمد، اوضاع آرام شد. حاج آقا میگفت: حتی اگر از شما خواستند قرآن را پاره کنید، انجام بدهید. اگر گناهی داشت پای من. صورتتان را با تیغ بزنید و کاری نکنید که اینگونه اذیتتان کنند. حرفهای حاج آقای ابوترابی ما را آرام کرد و دست از مخالفتهای شدید و تندروی برداشتیم.
قاسم صادقی: از سال ۶۱ به بعد با ورود حاج آقای ابوترابی اوضاع بهتر شد. قبل از آن همه اسرا تندرو بودند. وقتی حاج آقای ابوترابی وارد اردوگاه شد، انگار روح معنوی حاج آقا بالافاصله در ما تاثیر گذاشت. چون ما فهمیدیم حاج آقا رهبری است که در اردوگاه همه بچهها از ایشان حرف شنوی داشتند.
حاج آقا از قضیه درگیری مطلع شده افسوس خورد و پیام هم داد که به ۱۶ دلیل شما اشتباه کردید این کارها را کردید. البته کار بچهها به حق بود، ولی نمیدانستند چطور عمل کنند. تجربه نداشتند. بچهها اوایل اسارت برای دشمنی با بعثیها مثلا ظرف آبی که عراقیها در آن برای اسرا آب میریختند را زدند و شکستند و یا مثلا شیر آب را خراب میکردند و یا لگن حمام را میشکستند. ما، چون تجربه نداشتیم، فکر میکردیم اگر این را بزنیم و بشکنیم یک ضرری به عراق و صدام زدهایم یا اگر فلان لامپ را شکستیم به آنها ضرر زدهایم در حالیکه ضررش به خودمان میرسید که میبایست با شکستن لامپ در تاریکی میماندیم. بعد از مدتی هم التماس عراقیها را میکردیم که این لامپ مهتابی را عوض کنند، زیرا نور کم ما را اذیت میکرد.
هر اردوگاهی که شلوغ میشد و اعتراضات اسرا بالا میگرفت، حاج آقا را به آنجا میبردند؟
قاسم صادقی: کمکم عراقیها دریافتند که هر جا حاج آقای ابوترابی میرود، آنجا آرام میشود. به همین دلیل هرجا شلوغ میشد ایشان را میبردند تا اوضاع آرام شود. البته این یک توفیق هم برای اسرا بود که با حاج اقای ابوترابی آشنا شدند. ایشان بچهها را به آرامش دعوت میکرد. ضمنا برای عراقیها هم خوب بود، چون وقتی آرامش به اردوگاهی منتقل میشد دیگر افسران و سربازان هم خیلی سختی نمیکشیدند. چون در شرایط اعتراض و ناآرامی شیفت و نگهبانی اضافی داشتند و کارهایشان دو برابر میشد، ولی وقتی آرامش برقرار میشد، آنها هم آرامش داشتند. به همین دلیل از انتقال حاج آقای ابوترابی به اردوگاهها استقبال میکردند.
قاسم صادقی: هم آقای ابوترابی و هم آقای جمشیدی نقش رهبری را بین اسرا داشتند. با هردوی این بزگواران مدتی در یک آسایشگاه بودیم. حاج آقا جمشیدی هم مثل ابوترابی هدایت خوبی برای اسرا داشت. دو دوره نماینده مجلس هم شد. ساکن شمال بود.
ادامه دارد...
انتهای پیام/ 113