جانباز مدافع حرم استان فارس در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

برای اعزام به سوریه حاضر بودم جلوی اتوبوس بخوابم تا مرا ببرند/ بازگشت به ایران برایم سخت‌تر از هر چیزی بود

امین اختردانش با بیان اینکه تنها فرزند خانواده و تازه تشکیل زندگی داده بود، گفت: با التماس به سوریه رفتم؛ حاضر بودم جلوی اتوبوس بخوابم تا من را ببرند، اما متاسفانه برخی می‌گویند شما مدافعان حرم برای پول رفتید! نه حرف آنها درست نیست، ما برای پول و جایگاه نرفتیم، ما برای دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام رفتیم.
کد خبر: ۳۶۵۱۲۰
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۸ - ۰۰:۴۴ - 06October 2019

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، تب و تاب جنگ سوریه اگرچه مدت‌هاست خوابیده اما هنوز آثارش را می‌توان در خانه‌هایی یافت که یادگاری از آن جنگ دارند. می‌شود آن را در انتظار دختر کوچک شهیدی که پیکر پدرش جایی در شهرهای جنگ‌زده سوریه مفقودالاثر مانده دید، یا زخم‌های جانبازی که روحش را، یا تکه‌ای از بدنش را در وطنی غریب جا گذاشته، می‌شود در اعماق خاطرات رزمندگانش پیدا کرد که حتی اگر جنگ هم تمام شود، خاطرات آنها تمام نمی‌‌شود.

«امین اختردانش» کارمند استانداری استان فارس از آن دسته جوانانی است که سعادت داشت تا در دوره‌ای کوتاه هم رکاب مجاهدین حق در سوریه باشد. روایتگر روزهای دفاع مقدس که در نوجوانی بارها به راهیان نور سفر کرده بود، در جوانی راهی سفر حقیقی نور شد، همه آنچه در مناطق عملیاتی ایران دیده بود در سوریه برایش جور دیگری رقم خورد، هرآنچه شنیده بود حالا در جوانی در سن 26 سالگی به واقعیت پیوسته بود و دست روزگار او را در جایی نشاند که امروز جانباز مدافع حرم نام بگیرد.

برای رفتن به سوریه جلوی اتوبوس خوابیدم

تازه ازدواج کرده بود، مدت زیادی از ازدواجش نمی‌گذشت که یک روز جمعه در خانه مشغول تماشای اخبار بود که خبر شهادت پسر تک فرزند خانواده‌ای، متولد 73 اشک در چشمانش نشاند، ناراحت از اینکه یک عمر زیر بیرق امام حسین (ع) سینه زده اما حالا که حرم خواهر حضرت در خطر است کاری از دستش بر نمی‌آید دلش را آتش زد، همین آتش بود که جرقه رفتنش به سوریه را زد. «هم فرمانده پایگاه بودم و هم در مانورهای عملیاتی یکبار مجروح شده بودم، این حسرت انگار همیشه در دلم بود که وقتی از رزمندگان دوران دفاع مقدس خاطره‌ای می‌شنیدم می‌گفتم ای کاش من جای آنها بودم. فردای روزی که خبر شهادت یک جوان متولد 73 را در سوریه از تلویزیون دیدم یکی از رفقا تماس گرفت و خبر داد که لشکر 19 فجر به سوریه اعزام دارد. همه تلاشم را کردم، دو روز بعد عازم آموزشی شدم. از آموزشی که برگشتم باید دنبال پاسپورت می‌رفتم، برگه رضایتنامه‌ای هم بود که باید همسر و پدرم امضا می‌‎کردند. همسرم با اینکه چند ماهی بیشتر از فوت پدرش نگذشته بود راضی به رفتنم بود اما پدرم نه، می‌گفت تو تک پسری، گفتم پس شما چطور خودت با برادرانت به جبهه رفتید. بالاخره راضی‌اش کردم. حالا نوبت مادرم بود، می‌گفت تو تازه داماد هستی، وقت رفتنت نیست، در آخر گفتم اگر خودتان می‌توانید جواب حضرت زینب (س) را بدهید من حرفی ندارم، نمی‌روم. راضی‌اش کردم سالم می‌روم و سالم برمی‌گردم تا ان‌شا‌ءالله برای آزادی فلسطین برویم. مدارک را تحویل دادم تا یکی دو ماه بعد که در بهمن ماه عازم شدیم».

تا آن روز فقط از دنیایی شنیده بود که آتش و دود و انفجار بود، وقایعی که تا به امروز دهان به دهان از اطرافیان و بازمانده‌های دفاع مقدس شنیده بود می‌‎رفت که در وسط معرکه جنگ سوریه جان بگیرد، اختردانش به همراه اولین اعزام نیروهای لشکر 19 وارد سوریه شد. «آن روزها خان‌طومان به شدت درگیری بود، هم النصره می‌جنگید هم جیش العدل و هم دیگر گروه‌ها، ما هم وقتی به دمشق رسیدیم با هواپیمای ارتش که اولین بار بود سوار آن می‌شدیم به حلب رفتیم. وقتی انفجارات و صداها را شنیدیم تازه خود را در میدان جنگ حس کردیم. هم جالب بود و هم عجیب، برای ما که جنگ و دفاع مقدس را ندیده بودیم در آن میدان همه چیز به عینه دیده می‎شد. شب به خان‌طومان رسیدیم. از همه طرف تیر می‌آمد. فرمانده دستور داد باید به نیرو انسانی بروم، قبول نکردم، آمده بودم که بجنگم، گفت برو پشتیبانی باز هم قبول نکردم. بالاخره اصرارهایم جواب داد، مامور شدیم برای رفتن به خط، شب به خط رفتیم. تصورمان این بود که هر شب در سنگرها دعا و راز و نیاز برقرار است ولی این خبرها نبود، بعضی‌ها در آن بین خودشان را نشان دادند، من با شهید «ماندنی» و شهید «غواصی» در یک گردان بودم، این دو نفر 30 جزء قرآن را در طول 30 روز قرائت کردند، شهید ماندنی بعد از اینکه دوره قرآنش تمام شد سراغ خواندن وصیتنامه شهدا رفت تا اینکه شهید شد. شب‌هایی که خودش شیفت بود وقتی باید شیفت را تحویل می‌داد بیشتر می‎ماند تا بچه‌ها را از خواب بیدار نکند. اگر دشمن سر نماز خمپاره می‌زد او از جمله افرادی بود که نمازش را قطع نمی‌کرد. مرد مردانگی و لوطی‌گری بود.

برای رفتن به سوریه جلوی اتوبوس خوابیدم

چند روز بعد اعلام آماده‌باش شد. به خط نیروهای گردان یاسر اعزام شدیم که نیروهای تهرانی بودند. بچه‌ها در حال رصد تحرکات بودند که خبر دادند دشمن در چهار طبقه شبیخون زده. قرار شد عده‌ای برای مین‌گذاری بروند و ما هم مامور شدیم تا فضا را طوری کنیم دشمن نتواند پیشروی کند. با چند نفر از نیروهای فاطمیون که راه را بلد بودند در حال رفتن بودیم، آرپی جی اول را شلیک کردیم اما منفجر نشد، دشمن که متوجه ما شد شروع کرد به زدن، دیگر دوستم ابوذر را ندیدم، بلند شدم تا آرپی‌جی بعدی را بزنم که دیگر چیزی متوجه نشدم. بعد از آن فهمیدم درست نمی‌شنوم. چند روز بعد از این ماجرا با اینکه حال خوبی نداشتم اما دوباره به خط رفتم. قرارمان شهادت بود و برایم زشت بود که سالم به خانه برگردم. با همان پای در گچ و در شرایطی که بستری بودم وقتی اعلام آماده‌باش شد، یک پلاستیک روی پاهایم کشیدم و با عصا یواشکی سوار ماشین شدم. وسط راه فرمانده وقتی من را پشت ماشین دید به شهید ماندنی گفت برگردید. با اصرار در ماشین ماندم.

برایم خیلی سخت بود منی که همیشه آرزوی شهادت داشتم و در همه یادواره‌های شهدا و سفرهای راهیان نور شرکت کردم حالا باید زنده به خانه بازمی‎گشتم هرچند واقعا شهادت قسمت است.»

قسمت سخت برای امین نه حضورش در سوریه و حضور در جنگ بود و نه جانبازی‌اش، انگار سختی‌های بازگشت به ایران بر همه این‌ها غلبه کرده بود «بعد از بازگشت به ایران حرف‌های مردم خیلی ما را اذیت کرد. با اینکه در سوریه غذای درستی نداشتیم ولی حرف مردم این بود که مدافعان حرم برای پول رفتند. من با التماس رفته بودم، جلوی اتوبوس خوابیدم تا مجبور شدند مرا ببرند، شهید غواصی یک صبح تا شب جلوی پادگان خوابید، قاسم‌پور اشک‌ها ریخت تا او را بردند. بعضی‌ها گفتند امین ترسیده که به ایران برگشته، می‌‎گفتند مدافع اسد بوده، همسرم این حرف‌ها را می‌شنید و چقدر ناراحت می‌شد.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار