به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از رشت؛ سمیه اقدامی- در هنگامهای که خاک وطن زیر قدمهای بیرحم دشمن به لرزه افتاده بود، دلهایی از جنس دریا بود که در برابرشان استوار ایستاد. گیل زنانی با دستانی پینهبسته ولی قلبی لبریز از ایمان، در خط مقدم ایثار قرار گرفتند؛ شاید با سلاح و تفنگ نه که با صبر و تحمل در سنگر، خانه و مسجد و مدرسه پشتیبان پسران و همسران و براداران خود بودند.

گیلان این سرزمین سبز و بارانخورده، سرزمین جنگلهای هیرکانی با درختانی قدرتمند و ریشه دوانده در اعماق زمین، زنانی دارد با ریشههایی در ایمان و شجاعت. همانهایی که در روزهای خون و آتش، لباس رزم بر تن پسران و همسرانشان کردند، زخم تن فرزندانشان را بر جان خویش کشیدند، بیمارستان را خانه کردند و خانه را مدرسه ایثار؛ و اینک در مجالی کوتاه پای کلام آسمانی مادری نشستیم از جنس آب و آینه؛ مادری که سه شاخه گل زیبایش را در راه عشق به حضرت اباعبدالله (ع) تقدیم کرد. مادر روایتی دارد از آن روزهای سرخ؛ از روزهایی که گاه هر ۶ پسر و همسرش را بدرقه جبهههای حق علیه باطل میکرد و در پس روزهای آتش و خون در کنار دختران و عروس جوانش حماسه میسرود.
حاجیه خانم کبری رضازاده یکی از ۱۴ مادر سه شهید گیلان است که در اوج روزهای سخت دهه ۶۰ همانند حضرت زینب کبرا (سلام الله علیها) نیش و کنایه این و آن را با جان و دل خرید، اما لحظهای از رسالت زینبی خود دست برنداشت و با توسل و توکل حماسه عاشقی خواند. در صفحات دل مادر، نه فقط شرح خاطره مانده که آیینهای از رشادت و حماسههای ماندگاری حک شده که همه اینها باید در دل تاریخ ایران جاودانه بماند؛ چرا که مادر شهیدان یوسفی جز زنانیست که بیصدا با صبر و دعاو استقامت به دفاع از امام و دینش پرداخت و سه جگر گوشه اش را تقدیم انقلاب کرد؛ و حال وظیفه ماست که به پاسداشت یاد و نام این شیر زنان گیلانی که نامشان را باید با احترام نوشت و با اشک خواند تقدیر و تقدیس کرد این مادران همانهایی هستند که حتی پس از پایان جنگ، خاکریز دفاع را رها نکردند و راوی حماسههای خون شدند و یاریگر امام زمانشان.
این روایت، در پی آن نیست که نامی بسازد یا قهرمانی بتراشد؛ بلکه در پی آن است که سایهی گمشدهای را از تاریخ این دیار بیرون بکشد و نشان دهد که در میان برگهای پنهان دفاع مقدس، مادرانی بودند که اگرچه گمنام ماندند، اما بینام نبودند، باشد که نسل امروز و آینده، در آینهی اشکها و لبخندهای این مادران، همت را بیاموزند و از لابهلای سطرهای این خاطرات، معنای واقعی «مقاومت و ایثار» را بازشناسند.
در ادامه روایتی از مادر شهیدان یوسفی میخوانیم.
آن طور که مادر خدا بیامرزم تعریف میکرد، فصل بهار به دنیا آمدم ولی توی شناسنامهام، هشت شهریور ۱۳۱۹ نوشته شده. ما هفت تا بچه بودیم، پنج خواهر و دو برادر. بچه اول من بودم و اسم مرا کبری گذاشتند. مادرم نجمه قرباننژاد از اهالی کردمحله رشت بود و پدرم کربلایی محمد رضازاده اهل خلخال. مادرم زن مومن و مهربانی بود، نمازخوان و اهل مسجد بود. پدر و مادرم همیشه به مردم کمک میکردند.
هجده، نوزده ساله بودم که باحاج غلام یوسفی ازدواج کردم. اولین فرزندم بهزاد در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد. پسرم بهزاد که آماده میشد به مدرسه برود فرزند دومم بهناز متولد شد. یکسال از تولد بهناز نگذشته بود که بچه سومم بهروز به دنیا آمد و دوسال بعد از بهروز، بهرام به دنیا آمد.
سر تولد بهرام که در شناسنامه محمد صدایش میکردیم خیلی زجر کشیدم، چون بچه به دنیا نمیآمد. دو روز و دوشب زجر کشیدم و قابله خانه ما بود. در حال مُردن بودم.
از وقتی بهرام به دنیا آمد کم کم کارمان بهتر شد. بعد از بهرام بشیر به دنیا آمد بعد بشارت و بعد هم عباس و جعفر. خدا را شکر میکنم که هشت بچه سالم به ما داد.
در سالهای شکلگیری انقلاب اسلامی زمزمههایی از زبان آقا غلام درباره انقلاب و امام خمینی (ره) میشنیدم. چند نفر از بچههای پیر بازار نوارهای امام خمینی (ره) را میآوردند و به آقا غلام میدادند. مقر انقلابیهای پیربازار، مغازه آقا غلام بود. حاج آقا شبها دوستانش را به خانه میآورد و نوار میگذاشتند و گوش میکردند عکس و اعلامیه هم بود. در آن سالها بچههای من در کنار من و همسرم فعالیتهای انقلابی داشتند و به خاطر همین همیشه مورد آزار و اذیت همسایههای شاه دوست قرار میگرفتیم، چون ما انقلابی بودیم و طرفدار امام (ره).
تنهایی راهپیمایی میرفتم هیچ همسایهای همراه من نبود. در آن سالها بهزادم سرباز بود. وقتی به مرخصی میآمد چند تا از آن جوانها جلویش را گرفته بودند و به او گفته بودند:آقا بهزاد خونه که میری مادرت رو نصیحت کن ما به خاطر تو مادرت رو اذیت نمیکنیم بهزاد هم وقتی آمد به من گفت مامان جان شب دیگه جایی نرو راهپیمایی میری برو ولی تنهایی نرو من به بهزاد گفتم ناراحت نباش پسر. اونا دروغ میگن میخوان تورو بترسونن بهزاد همیشه به من میگفت چه مادر شیردلی دارم.
با شروع جنگ تحمیلی کار اصلیم این بود توی ستاد کمکهای مردمی برای رزمندهها وسیله جمع کنم. من صبح تا نمازم را میخواندم دیگر نمیخوابیدم کارهایم را انجام میدادم غذا درست میکردم میرفتم پایگاه و وسایل را جمع و جور میکردم البته من تنها نبودم خیلیها بودند مردم همه چیز میآوردند. برنج، ترشی، حلوا، آرد، چراغ دستی، آفتابه، هر چیزی را که فکرش را بکنید میآوردند شکر، قند، چای، پتو، وسایل گرمایشی و... ما اونجا وسایل را بستهبندی میکردیم تا صبح ساعت ۹ که ماشین میآمد و وسایل را به پایگاه رشت میبرد.
بهرام دهم اسفند سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد ۱۶ سالش تمام نشده بود که گفت میخواهد برود جبهه. بسیجی پرشوری بود. برای اولین بار رفت جبهه و در ۲۲ تیر ماه ۱۳۶۳ در منطقه سرو آباد مریوان بر اثر انفجارمین به شهادت رسید و اولین شهید خانواده شد.
من دوست نداشتم بهزاد برود سربازی همیشه به آقا غلام میگفتم سربازیش را بخر یه کاری کن ولی اجازه نده که سربازی برود ولی آقا غلام میگفت نه، چون مریض شده و خدا این را شفا داده الان باید برود برای دین خدمت بکند سربازیش که تمام شد جنگ شروع شد بعد از یک مدت بهزاد گفت آقا من میخواهم بروم جبهه میخواهم خدمت کنم سه بار رفته بود جبهه. بار آخر که آمد گفتم نمیگذارم بروی باید زن بگیری گفت حالا که مادرم اصرار میکند من زن میگیرم و بامعصومه خواهر شهید یدالله جور سرایی که همرزمش بود ازدواج کرد و یک دختر بنام فاطمه از او به یادگار ماند که دقیقا ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه هشتم مرداد ۱۳۶۲ به دنیا آمد.
قدرتالله که در خانه بهزاد صدایش میکردیم در چهارم فروردین ۱۳۳۹ متولد شده بود و در هفتم مرداد سال ۱۳۶۴ در عملیات قادر در اشنویه عراق به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از هشت سال تحمل دوری برگشت و در گلزار شهدای پیر بازار آرام گرفت.
بهزاد که شهید شد بشیر هم گفت که میخواهد برود جبهه. به من میگفت که مامان من بالاخره شهید میشوم چطور بهزاد را تحمل کردی بهرام را تحمل کردی مرا هم باید تحمل کنی اصلاً حقی نداری گریه و زاری کنی و داد و فریاد بزنی من هم از خدا میخواهم که از چشمت اشک نیاید و آنقدر خدا به تو تحمل بدهد که در میان دشمنان دین سربلند کنی دشمنان نگویند این دوتا پسر داد الان دارد برای این یکی چطور میسوزد. بشیر ۱۶ ساله و بسیجی بود و کمک کار پدرش در دُکان کله پزی بود.
بشیر که در شناسنامه محمود صدایش میکردیم در سال ۱۳۴۹ به دنیا آمد و در سن، ۱۶ سالگی و با توجه به اینکه دو برادرش به شهادت رسیده بودند فرماندهان اجازه نمیدادند در عملیاتها شرکت کند، اما با اصرار فراوان از طریق سپاه محمد رسول الله (ص) در عملیات حماسه آفرین کربلای ۵ شرکت کرد و در ۲۲دی ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه در کنار بچههای لشکر قدس گیلان به آرزوی دیرینه اش رسید و پیکر مطهرش در کنار دو برادر بسیجی اش در گلستان شهدای مسجد جامع پیر بازار آرام گرفت.
حاج آقا سال ۱۳۶۷ بعد از شهادت پسرهایش قبل از عملیات مرصاد برای جنگ به جنوب رفته بود آخرهای جنگ بود. سال ۱۳۵۸ هم در یک انفجار در تهران که منافقین بمب گذاری کرده بودند پایش مجروح شده بود.
حاج آقا یوسفی پناهگاهی بود برای پیر بازاریها. حاج آقا بعد از شهادت بچهها بیش از پیش به عنوان یک معتمد در محل مطرح شد. حتی در اختلافات خانوادگی هم از او کمک میخواستند. حاج آقا هم این کار را به بهترین نحو انجام میداد گاهی اوقات که اختلافات مالی بود از جیب خودش میداد و این کارها او را بزرگتر میکرد حتی یک بار گاوصندوق مغازهاش را برده بودند و در جای دیگر باز کرده بودند حاج آقا به جای اینکه تلافی کند آن دزد و خانوادهاش را مورد حمایت قرار داده بود.
سال ۱۳۹۱ بیماری حاج آقا خیلی شدید شد و در همان سال به رحمت الهی رفت و در گلزار شهدای پیر بازار در کنار سه فرزند شهیدش به خاک سپرده شد.
به یاد دارم در دوازدهم اردیبهشت سال ۱۳۸۰ وقتی که مقام معظم رهبری به خانه ما تشریف آوردند از من و حاج آقا در مورد بچهها و محل شهادتشان و خواستههایمان سوال کردند؛ من به حضرت آقا گفتم آقا ما را دعا کنید که بهشتی شویم حضرت آقا فرمودند خانوادههای شهدا بهشتی هستند.
حاج آقا یک درخواست از مقام معظم رهبری کردند و گفتند که ما یک مسجد داریم که نیمه کاره است و چند سال است که بازسازی نشده است که آقا به سپاه دستور ساخت مسجد و یک کانون فرهنگی را دادند که با پیگیری سرلشکر صفوی به اتمام رسید.
انتهای پیام/