به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، هشت سال دفاع مقدس، حدیث ماندگار پایداری، دلاوری و فداکاری ملتی است که در راه دفاع از مکتب، انقلاب، استقلال و آزادی میهن اسلامی خویش، قله های بلند رشادت و شهادت را درنوردیدند و دشمن تا دندان مسلح و متکی به پشتیبانی یک دنیا را از رسیدن به اهداف شوم خود ناکام گذاشتند؛ بیان خاطرات شیر زنان ایرانی که در نقش پرستاران و امدادگران در جبهه های رزم و یا پشت جبهه ها به از خود گذشتگی پرداختند خالی از لطف نیست، آنانی که از جسم و روح، خانواده و موقعیت خود گذشتند تا بتوانند در تسکین آلام برادران رزمنده و مردمان بیگناه جنگ زده، مفید باشند.
«خدیجه برخوردار» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاها تاثیرگذاری از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه آن را روایت می کنبم.
پرستار بودنم ارجح بر مادری
عاشق کودک و کودکی فرزندانم هستم که طعم لذتبخش آن را هرگز تجربه نکردم. بارها و بارها برای نبودن در نقش مادر و همسر از خانواده کوچک مهربانم حلالیت طلبیده ام. برای تمامی لحظاتی که باید مادر بودم و نبودم. برای تمامی عاشقانه هایی که از یار جداناشدنی ام دریغ کردم.
فرزند اولم سال نخست زندگیاش را در آغوش پرعطوفت مادرم گذراند. فرزند دوم نیز در مهدکودک با شیر چندین مادر رضاعی بزرگ شد.
با اینکه مهدکودک در محیط بیمارستان بود و همکاران برنامه های کاری را طوری تنظیم می کردند تا لحظاتی را به فرزندانشان اختصاص دهند اما من به دلیل قبول وضعیت و شرایط پرتنش آن روزگار، بارها و بارها از چشیدن گرمای وجود پسرم بازماندم. بارها و بارها سینه بر دهانش گذاشتم تا او را سیراب از وجود سراسر عاشقم کنم؛ اما وضعیت بحرانی عزیزی جانباز یا درد جانکاه برادری زخمی مرا به خود فراخواند. چه اشک ها برای پسرانم که در کاسه چشم خشکانیدم و چه بوسه هایی بر لبم ماندند.
بچه ها که بزرگتر شدند، کمتر حضور مرا تجربه کردند. به دیکته و تکالیف شان از پشت تلفن رسیدگی می کردم. پسر ارشدم کلاس پنجم بود که به دلیل امضاء نکردن نامه ای که از مدرسه برای والدینش فرستاده بودند مورد توبیخ قرارگرفت. توبیخی که در حقیقت برای من بود.
هیپنوتیزم
سال نخستی که در یزد مشغول به راه اندازی بخش سوختگی بیمارستان «شهیدصدوقی» بودم، تعدادی جانباز با درجه های مختلف سوختگی به بخش ما اعزام شدند. در میان ایشان جوان رعنایی بود که به ظاهر سلامت کامل جسمانی داشت ولی به دلیل جراحت روحی یا موج انفجار سلامت روحی خود را ازدست داده بود و قادر به حرف زدن یا برقراری ارتباط و حتی غذا خوردن نبود.
ساعت ها روی تخت می نشست و به دیوار خیره می شد. اصلا متوجه وقایعی که می گذشت نمی شد. خیلی برای او غصه می خوردم. زمان های ویژه ای را برای رسیدگی به او اختصاص داده بودم. با او حرف می زدم. غذا می دادم و هرچه می توانستم برایش می کردم تا از این حالت محو خارج شود.
مدت ها گذشت؛ اما در شرایط او تغییری حاصل نشد. دکتری هندی در بیمارستان داشتیم که وقتی دغدغه های خواهرانه من برای آن جوان را دید، پیشنهاد داد برای کمک به او از روش هیپنوتیزم که دوره های آن را در کشورش گذرانده بود، استفاده کند.
راه دیگری نداشتیم. برای آن که موضوع حساسیت برانگیز نشود، بدون سر و صدا در یکی از اتاق ها و با حضور من و دکتر عابدی، دکتر هیپنوتیزم را آغار نمود. او در حالت خلسه خواب فرو رفت و شروع به سخن گفتن کرد. من از شنیدن صدای او بعد از مدتها دچار شعف شدم. از خودش گفت و خانواده اش را معرفی کرد و از تجربیات روزهای حضورش در جبهه گفت. دکتر که به زبان فارسی به سختی سخن می گفت به او آرامش داد و گفت وقتی بیدار شوی دیگر جنگی نیست و به آرامش میرسی. سپس آن جوان ساعت ها در همان اتاق خوابید. وقتی بالاخره بیدار شد، هم حرف میزد و هم همه چیز را به خاطر می آورد. با لطف خدا و به کمک آن دکتر هندی، جوان رعنای بی نام و مظلوم بخشِ سوختگی بیمارستان شهید صدوقی یزد، سالم به آغوش خانواده اش بازگشت.
عشق بازی با محبوب
ایمان بعضی از جوانان جانباز به قدری ریشه دار بود که ما نیز در کنار ایشان طعم شیرین عشق به معبود را می چشیدیم. جوان خوش سیمایی ماه ها در بیمارستان بستری بود که عشق بازی با معبود را با همه زیبایی هایش به من نشان داد. این عزیز که از دو پا و یک دست محروم شده و یکی از چشم های نازنینش را نیز تخلیه کرده بودند، لحظه لحظه حضورش را با ذکر و یاد محبوب و تلاوت قرآن و دعا رنگین کرده بود.
هرزمان که درد بر او مستولی می شد به جای ناله و تمنای مسکن، شروع به قرائت ذکر شریف یا «مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ» می کرد. من هنوز هم در بهت و شرمساری از این همه عظمت و وسعت روح او باقیمانده ام.
معجزه توسل به بیبی فاطمه زهرا (س)
شهدا پرکشیدند و در جوار حق آرام گرفتند؛ اما این جانبازان عزیزند که وجودشان پر از درد و روحشان پر از زخم است، اما دم برنمی آورند.
برادر من یکی از این خیل عظیم عاشقان است که در سالهای نخست جنگ به جانبازی نائل آمد. و بارها آن را تجربه کرد. ترکش های متعددی با خود به یادگار دارد. یکی از این قطعات سرکش در «کاراتیزش»، رگ اصلی گردن که به مغز فرمان می دهد، جا خوش کردهبود. پزشکان معتقد بودنند: «همه چیز این ترکش پر خطر است و چه در بدن باقیبماند، چه حرکت کند و چه خارج شود، خطرناک است.» هرزگاهی ترکش حرکت می کرد و برادر نازنین مرا برای مدتی به بیهوشی فرومی برد.
شبی دوباره به این حال دچار شد. من بعد از تماس تلفنی با اصفهان، نگران حالش شدم. در جلسه قرآن شبانه ای که میزبانی آن با من بود، دلم شکست و با چشمانی اشکبار، به دامان نازنین بی بی دو عالم فاطمه زهرا(س) متوسل شدم تا برادرم را از این درد برهاند.
جلسه که تمام شد، با اصفهان تماس گرفتم. برادرم گوشی را برداشت و با حالی میان خنده و بغض گفت: «داشتم غذا میخوردم، لقمه غذا را که در دهانم گذاشتم. ترکش از توی گردنم بیرون پرید.»
الله اکبر؛ حالی شدم نا گفتنی. نماز شکر به جا آوردم. خدایا معجزهات را برای چندمین بار به من نشان دادی. تو را سپاس که چنین، درد میدهی و درمان هم.
انتهای پیام/