برشی از کتاب «پیله عشق»؛

پرستار بودنم ارجح بر مادری

عاشق کودک و کودکی فرزندانم هستم که طعم لذت بخش آن را هرگز تجربه نکردم. بار‌ها و بار‌ها برای نبودن در نقش مادر و همسر از خانواده کوچک مهربانم حلالیت طلبیده‌ام.
کد خبر: ۳۶۶۷۷۹
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۴ - 20October 2019

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، هشت سال دفاع مقدس، حدیث ماندگار پایداری، دلاوری و فداکاری ملتی است که در راه دفاع از مکتب، انقلاب، استقلال و آزادی میهن اسلامی خویش، قله­ های بلند رشادت و شهادت را در­نوردیدند و دشمن تا دندان مسلح و متکی به پشتیبانی یک دنیا را از رسیدن به اهداف شوم خود ناکام گذاشتند؛ بیان خاطرات شیر زنان ایرانی که در نقش پرستاران و امدادگران در جبهه ­های رزم و یا پشت جبهه ­ها به از خود گذشتگی پرداختند خالی از لطف نیست، آنانی که از جسم و روح، خانواده و موقعیت خود گذشتند تا بتوانند در تسکین آلام برادران رزمنده و مردمان بی­گناه جنگ زده، مفید باشند.

«خدیجه برخوردار» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاها تاثیرگذاری از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه آن را روایت می کنبم.

پرستار بودنم ارجح بر مادری

عاشق کودک و کودکی فرزندانم هستم که طعم لذت­بخش آن را هرگز تجربه نکردم. بارها و بارها برای نبودن در نقش مادر و همسر از خانواده کوچک مهربانم حلالیت طلبیده ­ام. برای تمامی لحظاتی که باید مادر بودم و نبودم. برای تمامی عاشقانه­ هایی که از یار جداناشدنی ­ام دریغ کردم.

فرزند اولم سال نخست زندگی­‌اش را در آغوش پر­عطوفت مادرم گذراند. فرزند دوم نیز در مهدکودک با شیر چندین مادر رضاعی بزرگ شد.

با اینکه مهدکودک در محیط بیمارستان بود و همکاران برنامه ­های کاری را طوری تنظیم می­ کردند تا لحظاتی را به فرزندانشان اختصاص دهند اما من به ­دلیل قبول وضعیت و شرایط پر­تنش آن روزگار، بارها و بارها از چشیدن گرمای وجود پسرم بازماندم. بارها و بارها سینه بر دهانش گذاشتم تا او را سیراب از وجود سراسر عاشقم کنم؛ اما وضعیت بحرانی عزیزی جانباز یا درد جان­کاه برادری زخمی مرا به ­خود فراخواند. چه اشک­ ها برای پسرانم که در کاسه چشم خشکانیدم و چه بوسه­ هایی بر لبم ماندند.

بچه­ ها که بزرگتر شدند، کمتر حضور مرا تجربه کردند. به دیکته و تکالیف­ شان از پشت تلفن رسیدگی می­ کردم. پسر ارشدم کلاس پنجم بود که به­ دلیل امضاء نکردن نامه ­ای که از مدرسه برای والدینش فرستاده بودند مورد توبیخ قرارگرفت. توبیخی که در حقیقت برای من بود.

هیپنوتیزم

سال نخستی که در یزد مشغول به راه ­اندازی بخش سوختگی بیمارستان «شهید­صدوقی» بودم، تعدادی جانباز با درجه­ های مختلف سوختگی به بخش ما اعزام شدند. در­ میان ایشان جوان رعنایی بود که به ظاهر سلامت کامل جسمانی داشت ولی­ به ­دلیل جراحت روحی یا موج انفجار سلامت روحی خود را از­دست­ داده­ بود و قادر به حرف زدن یا برقراری ارتباط و حتی غذا خوردن نبود.

ساعت­ ها روی تخت می­ نشست و به دیوار خیره می ­شد. اصلا متوجه وقایعی که می­ گذشت نمی­ شد. خیلی برای او غصه می­ خوردم. زمان­ های ویژه ­ای را برای رسیدگی به او اختصاص داده­ بودم. با او حرف می­ زدم. غذا می ­دادم و هرچه می­ توانستم برایش می ­کردم تا از این حالت محو خارج شود.

مدت­ ها گذشت؛ اما در شرایط او تغییری حاصل نشد. دکتری هندی در بیمارستان داشتیم که وقتی دغدغه ­های خواهرانه من برای آن جوان را دید، پیشنهاد داد برای کمک به او از روش هیپنوتیزم که دوره ­های آن را در کشورش گذرانده ­بود، استفاده کند.

راه دیگری نداشتیم. برای آن که موضوع حساسیت بر­انگیز نشود، بدون سر و صدا در یکی از اتاق ­ها و با حضور من و دکتر عابدی، دکتر هیپنوتیزم را آغار نمود. او در حالت خلسه خواب فرو­ رفت و شروع به سخن گفتن کرد. من از شنیدن صدای او بعد از مدت­ها دچار شعف شدم. از خودش گفت و خانواده­ اش را معرفی کرد و از تجربیات روزهای حضورش در جبهه گفت. دکتر که به زبان فارسی به ­سختی سخن می­ گفت به او آرامش داد و گفت وقتی بیدار شوی دیگر جنگی نیست و به آرامش می­رسی. سپس آن جوان ساعت ­ها در همان اتاق خوابید. وقتی بالاخره بیدار شد، هم حرف می­زد و هم همه ­چیز را به ­خاطر می­ آورد. با لطف خدا و به کمک آن دکتر هندی، جوان رعنای بی­ نام و مظلوم بخشِ سوختگی بیمارستان شهید صدوقی یزد، سالم به آغوش خانواده­ اش بازگشت.

عشق ­بازی با محبوب

ایمان بعضی از جوانان جانباز به قدری ریشه­ دار بود که ما نیز در کنار ایشان طعم شیرین عشق به معبود را می­­ چشیدیم. جوان خوش سیمایی ماه­ ها در بیمارستان بستری بود که عشق بازی با معبود را با همه زیبایی­ هایش به من نشان داد. این عزیز که از دو پا و یک دست محروم شده و یکی از چشم­ های نازنینش را نیز تخلیه کرده­ بودند، لحظه لحظه حضورش را با ذکر و یاد محبوب و تلاوت قرآن و دعا رنگین کرده ­بود.

هر­زمان که درد بر او مستولی می ­شد به جای ناله و تمنای مسکن، شروع به قرائت ذکر شریف یا «مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ» می­ کرد. من هنوز هم در بهت و شرمساری از این همه عظمت و وسعت روح او باقی­مانده ­ام.

 معجزه توسل به بی‌بی فاطمه­ زهرا (س)

شهدا پر­کشیدند و در جوار حق آرام گرفتند؛ اما این جانبازان عزیزند که وجودشان پر از درد و روحشان پر از زخم است، اما دم برنمی­ آورند.

برادر من یکی از این خیل عظیم عاشقان است که در سال­های نخست جنگ به جانبازی نائل آمد. و بارها آن را تجربه کرد. ترکش­ های متعددی با خود به یادگار دارد. یکی از این قطعات سرکش در «کاراتیزش»، رگ اصلی گردن که به مغز فرمان می­ دهد، جا خوش کرده­بود. پزشکان معتقد بودنند: «همه­ چیز این ترکش پر خطر است و چه در بدن باقی­بماند، چه حرکت کند و چه خارج شود، خطرناک است.» هرزگاهی ترکش حرکت می­ کرد و برادر نازنین مرا برای مدتی به بیهوشی فرو­می ­برد.

شبی دوباره به این حال دچار شد.  من بعد از تماس تلفنی با اصفهان، نگران حالش شدم. در جلسه قرآن شبانه ­ای که میزبانی آن با من بود، دلم شکست و با چشمانی اشکبار، به دامان نازنین بی بی دو عالم فاطمه­ زهرا­(س) متوسل شدم تا برادرم را از این درد برهاند.

جلسه که تمام شد، با اصفهان تماس گرفتم. برادرم گوشی را برداشت و با حالی میان خنده و بغض گفت: «داشتم غذا می­خوردم، لقمه غذا را که در دهانم گذاشتم. ترکش از توی گردنم بیرون پرید.»

 الله ­اکبر؛ حالی شدم نا گفتنی. نماز شکر به­ جا آوردم. خدایا معجزه­ات را برای چندمین بار به من نشان دادی. تو را سپاس که چنین، درد می­دهی و درمان هم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها