به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، مرگ، حقیقتی است که انسان در جنگ بی هیچ واسطهای با آن روبهرو میشود. شاید بتوان گفت جنگ، چهره مرگ را عریان میکند، اما از طرفی انسان را وا میدارد تا از تواناییهای پنهان خویش به بهترین وجه استفاده کند. جنگ در ایران، پزشکان و پرستاران را وادار کرد تا دست به اقدامات پزشکی غیر ممکن بزنند؛ البته غیر ممکن برای خدمات پزشکی ابتدایی و وابسته ما که میراث دوران پادشاهی پهلوی بود. جنگ حتی نگاه آنها را به مرگ و زندگی تغییر داد؛ به مسائل ماورائی، به قدرت انکارناپذیر خداوند و کمک های بی دریغ او، به ایمانی که در سخت ترین شرایط به سرباز کمک می کند تا پذیرای دردهای شدید جسمانی باشد. حتی به جایی رسید که پزشکان و پرستاران زیر بمباران شیمیایی و کمبود ماسک، بیمارستان های صحرایی را رها نکردند و با ایثار سلامتی و جان خود به درمان رزمندگان پرداختند.
«فاطمه ده دشتی» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاه تاثیرگذاری از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه آن را روایت میکنیم.
وقاحت ساواک
ماهها و روزهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی سراسر حادثه و خاطره است. مهر سال 1356 که خدمتم را در بیمارستان شهر بهبهان شروع کردم، از سویی تلاشها برای تحقق انقلاب مردمی شکل جدیتری به خود گرفته بود و از سوی دیگر، ساواک نیز حد اعلای قصاوت خویش را علیه انقلابیون به نمایش گذاشته بود. تا حدی که در بیمارستان ها بخش به بخش و تخت به تخت در پی جلب مجروحان برآمده و بی ملاحظه نسبت به شرایط بیمار سعی در تحقق این هدف داشت. ساواک وقاحت را تا به آنجا رسانیده بود که پول گلولههایی که به قصد جان جوانان این مرز و بوم، شلیک می کرد را از خانواده هایشان می گرفت.
در همان ماه های نخست فعالیت، جوانی به بخش منتقل شد که به شدت دارای خونریزی بود و باید در شرایط ثابت، دارو و خون دریافت می کرد؛ اما به قدری دچار اضطراب و هراس بود که نمیتوانست آرام بگیرد. وقتی از علت استرس او آگاه شدیم، با تعدادی از آقایان همکار بلافاصله درصدد جابه جایی او و اعلامیههای امام (ره) به محلی امن برآمدیم. مدت زمان اندکی از انتقال او گذشته بود که اکیپی نظامی با سلاح و فریاد به دنبال او آمدند. بیمارستان را بهم ریخته و همکاران را تهدید کردند؛ ولی ما همه مصمم و متحد، سکوت اختیار کردیم.
یا صاحب الزمان (عج)
جنگ چهره پلیدی دارد. در نگاه تاریک جنگ، جان و ناموس بیارزش است. کودک، بیگناه، نظامی و غیرنظامی تفاوتی ندارند. جراحت جسمی و لطمات روحی جنگ سالیان دراز پابرجاست. ما به واسطه شغل مان مجروحین و شهدای بسیاری را دیدهایم و باشرایط ایشان انس گرفتهایم؛ ولی گاهی ما هم کم آورده و بی طاقت می شدیم. شبی پسر 17 سالهای خوش سیمایی را در بخش بیمارستان آبادان پذیرا شدم که هنوز موهای صورت همچون ماهش نورسته بود. تا صبح همراه با ذکر مداوم «یا صاحب الزمان(عج)» او، برای چشم های تخلیه شده اش بی صدا اشک ریختم.
سنگربانان بیمنت در پشت جبهه
در سالهای دفاع مقدس ما، جبهه و سنگر که فقط در خط مقدم نبود. سنگرها در تکتک خانههای شهرها و روستاهای ما عَلَم بود. در آن روزها همه به هم نزدیکتر بودیم. هرچند من و همکارانم در جایگاه درمان و امداد موظف بودیم اما تعداد زیادی از مردان و بویژه زنان را میشناسم که بی منت، بدون اجر و دستمزد و بی هیچ آوازهای در گوشه خانهها یا مساجد محلهها از نان سفرههاشان کم میکردند تا بتوانند برای رزمندگان لباسی ببافند یا مربایی بپزند.
مادران و خواهران متعددی را به یاد دارم که روزانه لباسهای رزمنده ها یا ملحفههای بیمارستانی را با خود به خانه برده و پس از شستشو اتو کشیده و مرتب به ما بر میگرداندند.
هیچ کسی ایشان را نمیشناخت و هنوز هم نمیشناسند. هیچ کجا از ایشان یاد و تقدیری نشد؛ اما نقش لطیف و مؤثر ایشان در پس زمینه یاد و خاطرات ماندگار و جاودانه است.
بهار با جانبازان شیمیایی
اول فروردین سال 1367 جنگ نفس های آخرش را می کشید که در بیمارستان «امیرالمومنین» یزد، میزبان تعدادی غیرنظامی بودیم که مورد تجاوز شیمیایی عراق قرار گرفته بودند. کودکان، زنان و سالخوردگان بیگناهی که از ترس به دل کوه پناهنده شده؛ اما تحت تأثیر بمباران های شیمیایی رژیم بعث قرار گرفته بودند.
مسئولیت درمان و پرستاری از کودکان و زنان آسیبدیده به من واگذارشد و رسیدگی به وضعیت مردان سالخوردهای که به دلیل کهولت نتوانسته بودند چون جوانان رعنایشان در جبههها رو در رو با متجاوزان دست به گریبان باشند، به 2 تن از همکاران مرد داده شد.
لحظات دردناکی بود. با اینکه من سابقه رسیدگی به مصدومین درگیر سوختگی را داشتم و اصلا به دلیل همین تجربه قبلی، قبول مسئولیت کرده بودم؛ اما دیدن درد و رنج کودکان معصوم با ریههای سوخته، تاول های تازه، چشم های آسیب دیده، سرفه های تا حد مرگ پیش رونده، نفس های به شماره افتاده و... بیش از همه این میزان مظلومیت و سکوت، گاه مرا تا حد ضجههای ملتمسانه به درگاه الهی در خلوت سجاده اتاق پرستاری پیش می برد.
روزهای طولانی و شبهای نا آرام زیادی را در کنار این عزیزان، در بخش ایزوله زیستم تا شاید بتوانم کمی، فقط کمی از صدمات جسمی شان را مرهم گذاشته و التیام بخشم.
بعدها که این عزیزان با بهبودی نسبی از بیمارستان می رفتند، جدا شدن از آنها برایم سخت بود. گویی عزیزی از خانواده، دور میشود و چه شیرین بود برایم لبخندهای بر لب زنان با صورت هایی که پوست نو بر آن روییده بود و کودکانی که کمی توان بازی یافته بودند.
انتهای پیام/