روایاتی از خاطرات شهدا/ از لب‌های تشنه «علی» تا آخرین تماس «مصطفی»

همه گرسنه بودند و تشنه، هیچ‌کس قمقمه به همراه نداشت، جز علی. نگاهی به بچه‌ها انداخت و زیر لب یا حسین (ع) گفت، به هرکس اندازه یک در قمقمه آب داد، آب قمقمه تمام شد و او خود تشنه ماند. در همین حین عراقی‌ها ما را محاصره کردند و علی در آن نبرد با لب تشنه شهید شد.
کد خبر: ۳۶۸۰۶۷
تاریخ انتشار: ۰۸ آبان ۱۳۹۸ - ۱۳:۳۰ - 30October 2019

روایاتی از خاطرات شهدا/ از لب‌های تشنه «علی» تا آخرین تماس «مصطفی»به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس به نقل از «فارس»، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز.

در ادامه چند نمونه از این روایت‌ها تقدیم مخاطبان می‌شود.

کار خیر

در کارهای خیر همیشه فعال و پیش قدم بود، شخصی را می‌شناخت که از نظر مالی دچار بحران شدیدی بود.

برای حل مشکل او به تب و تاب افتاد و دست به کار شد، بچه‌های محل را بسیج کرد و همگی به آب و آتش زدند تا مبلغ قابل توجهی فراهم شد و با آن پول، زمینی خریدند.

حسن در بنّایی سررشته داشت، آستین‌ها را بالا زد، با کمک دوستان، خانه را ساختیم و تحویل آن شخص دادیم.

راوی: محمود فلاحیان

ﺷﻬﻴﺪ ﺣﺴﻦ ﺑﻨﺎﺯی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ١٣٣٧ ﺑﺎﺑﻞ ـ شهاﺩﺕ ١٣٥٩ اﻫﻮاﺯ

آن روز بسیار نزدیک خواهد بود

سال‌ها پیش از شهادتش، چند درخت چنار در محوطه حیاط مسجد کاشت، خیلی به آنها علاقه داشت، مثل پدری که از فرزندش محافظت می‌کند و او را به ثمر می‌رساند.

روزی مرا نزد خود خواند و گفت: «اگر من شهید شدم و به آرزوی خود رسیدم، زیر یکی از همین درخت‌هایی که کاشته‌ام مرا به خاک بسپارید».

اندکی به فکر فرو رفت و ادامه داد: «روزی شما در سایه یکی از همین درختان می‌نشینید و از خاطراتم سخن می‌گویید و من مطمئنم آن روز بسیار نزدیک خواهد بود».

راوی: ابراهیم پرستار

ﺷﻬﻴﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ١٣٤٧ ﺁﻣﻞ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ١٣٦٧ ﺷﻠﻤﭽﻪ

مادر

پاسی از شب گذشته بود که بیماری مادرش شدت یافت اما قاسمعلی هرچه تلاش کرد نتوانست وسیله نقلیه‌ای فراهم کند.

قلبش مهربان‌تر از آن بود که بتواند تا صبح ناله‌های مادر را بشنود و کاری نکند، یاعلی گفت و برخاست، مادر را از خانه تا بیمارستان به دوش کشید.

وقتی در بیمارستان حال او را رو به بهبود دید، خستگی از تنش رفت.

راوی: شعبانعلی حسن‌زاده ـ فرزند شهید

ﺷﻬﻴﺪ ﻗﺎسمعلی ﺣﺴﻦ‌ﺯاﺩه ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ١٣٢٠ ﺑﻬﺸﻬﺮ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ١٣٦٦ ﺷﻠﻤﭽﻪ

با لب تشنه

نزدیک اذان ظهر بود و همه رزمنده ‌ها مشغول وضو گرفتن بودند، ناگهان چندین خمپاره از سوی دشمن به سمت ما آمد و پنج تن از بچه‌ها شهید شدند، عده‌ای هم مجروح شدند، همه به سمت پناهگاه می‌دویدند.

پس از دقایقی اوضاع آرام‌تر شد و بچه‌ها به یاری یکدیگر شتافتند، همه گرسنه بودند و تشنه، هیچ‌کس قمقمه به همراه نداشت، جز علی.

علی نگاهی به بچه‌ها انداخت و زیر لب یا حسین(ع) گفت، سپس به سمت آنها رفت و به هر کس اندازه یک در قمقمه آب داد، آب قمقمه تمام شد و او خود تشنه ماند.

در همین حین عراقی‌ها ما را محاصره کردند و علی در آن نبرد با لب تشنه جان به جان آفرین تسلیم کرد.

راوی: میرشعبان موسوی‌نژاد

ﺷﻬﻴﺪ علی ﭘﻮﺭﻫﺎﺩی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ١٣٣٨ ﺑﺎﺑﻠﺴﺮ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ١٣٦٢ ﭼﻴﻼﺕ

همسفر تا بهشت

شب ۱۶ آذر بود، حدود ساعت ۱۰ شب وسطای فیلم کیمیا، داشتم شام می‌خوردم که زنگ تلفنم به صدا در آمد.

می‌دانستم مصطفی‌ست، انگار صدای تماسش با همه فرق داشت، با چنان ذوقی پریدم سمت گوشیم و برداشتم، صداش خسته بود، بعد احوال‌پرسی، ازش پرسیدم مصطفی مریض شدی اونجا؟؟ گفت: نه.

ـ پس چرا صدات ناراحته؟

ـ خسته‌ام، اینجا کارم زیاده.

ـ سریع بهش گفتم مگه چیکار می‌کنی؟

ـ فرزانه جان! من چند بار ازت خواستم چیزی نپرس از کارم؟

گفتم باشه خب آدم کنجکاو می‌شه.

حال پسرشو که قرار بود بهمن ماه چشمش رو به دنیا باز کنه رو پرسید.

ـ امیرحافظ چطوره؟ فرزانه خیلی مراقب خودت باش، به موقع غذاتو بخور، نکنه گرسنه بمونی.

ـ چشم مصطفی جان، حواسم هست.

ـ بعدشم ازم خواست به خانواده‌اش خبر سلامتی‌شو بدم و خداحافظی کرد.

دلهره عجیبی داشتم. به خستگی اش فکر می‌کردم و از خدا خواستم کمک کنه که همسرم سالم باشه تا برای پیروزی اسلام بجنگه.

این آخرین تماس مصطفی بود.

مصطفی خیلی مراعات حالمو می‌کرد، اصلاً سفارشی نمی‌کرد که حس رفتن بهم بده.

حتی به من گفته بود من برای امنیت مسافرای اربعین می‌رم کربلا.

به هیچ کس نگفته بود، فقط پدرشوهرم می‌دونست که سوریه‌ست.

مصطفی باغیرت من، با این حس قشنگش، دغدغه‌اش خانم حضرت زینب(س) بود، حفظ حریم ایشون از امیرحافظ هم براش مهم‌تر بود.

مصطفی حقش شهادت بود، حقش بود که امام حسین(ع) اونو برای خودش بخواد و مدال شهید مدافع حرم رو به گردنش بگذاره.

راوی: همسر شهید

شهید مدافع حرم مصطفی ﺷﻴﺦ اﻻﺳﻼمی

کمک به نیازمندان

شنیده بودم که عقیل پنهانی به نیازمندان کمک می‌کند، می‌گفتند با چند تن از دوستان، از دیگران پول جمع می‌کنند و مایحتاج نیازمندان را تهیه و شبانه به آنها می‌رسانند تا هرچند اندک بتوانند نیازشان را برطرف کنند.

آن روز متوجه شده بود که یکی از دوستانش به مبلغی پول نیاز دارد، قبل از آن که شخص از کسی درخواست پول کند، عقیل دست در جیب خود کرد و پول‌هایش را شمرد، همه حواسم به او بود و کارهایش را زیر نظر داشتم، به اطراف نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی متوجه او نیست، سپس همه پول‌ها را پنهانی در جیب او گذاﺷﺖ.

راوی: اصغر اسدالله

ﺷﻬﻴﺪ ﻋﻘﻴﻞ ﺁﻗﺎگلی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ١٣٤١ ﻗﺎئمشهر ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ١٣٦٢ ﺩﻫﻠﺮاﻥ

خواب عجیب

خواب عجیبی بود، در میان شهر غوغایی بود از داعشیان نامرد، هول وهراس تمام وجودم را در برگرفته بود، به هر سو می‌نگریستم داعش ما را در محاصره قرار داده بود و گویی راه فراری نمی‌دیدم.

آه خدای من اینجا شهر من است، شهری که سال‌هاست در خیابان‌هایش با یاد شهدا و به یاد قدم‌های‌شان که هرگز ندیدم گام برمی‌داشتم، حالا چرا داعش آن را محاصره کرده و تشویش و ناامنی بر تمامی خانه‌ها سایه افکنده است.

راه می‌رفتم بلکه مسیری به سوی نجات بیابم، آن شب در خواب سر تا به پا از اینکه اسیر دست اهل داعش شوم مضطرب بودم، آنگاه که ناامید از نجات گشتم، ناگهان در پشت سرم اتوبوسی خاکی را دیدم که ایستاده است، با خوشحالی به سویش شتافتم، راننده اتوبوس کسی نبود جز شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی که می‌گفت زود سوار شوید، با شعف به همراهان گفتم بچه‌ها سوار شوید و  هر کدام‌مان بر روی صندلی‌ها جا گرفتیم، هنوز یادم هست سر تا به پای حاج رحیم خاکی خاکی بود و لباس‌هایش بسیجی و به رنگ خاک نیز وقتی نگاهش کردم بعد از سلام بر صندلی که درپشت سر راننده بود نشستم، در خواب یادم آمد حاج رحیم شهید شده است و اشک دیگر امانم نمی‌داد.

نگاه به حاج رحیم می‌کردم و می‌گفتم: خداقوت برادر! چه خوب شد آمدید و باز کسی جز شهدا نبودند که از دست داعشیان زمان نجات‌مان دادند و چه زیباست که مرتضی آوینی می‌فرماید: شهدا مانده‌اند و ما در گذر زمان گم شده‌ایم.

آری! آن شب حاج رحیم یادآوری کرد هر جا درمانده شدید و دل‌تان از خوف دشمن لرزید ما همچنان برای یاری‌تان آماده‌ایم و سرباز وطن هستیم.

معصومه حیدری ـ شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی

انتهای پیام/ 113

نظر شما
پربیننده ها