به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، مرگ، حقیقتی است که انسان در جنگ بی هیچ واسطه ای با آن روبه رو می شود. شاید بتوان گفت جنگ، چهره مرگ را عریان می کند، اما از طرفی انسان را وا میدارد تا از توانایی های پنهان خویش به بهترین وجه استفاده کند. جنگ در ایران، پزشکان و پرستاران را وادار کرد تا دست به اقدامات پزشکی غیر ممکن بزنند؛ البته غیر ممکن برای خدمات پزشکی ابتدایی و وابسته ما که میراث دوران پادشاهی پهلوی بود. جنگ حتی نگاه آنها را به مرگ و زندگی تغییر داد؛ به مسائل ماورائی، به قدرت انکارناپذیر خداوند و کمکهای بی دریغ او، به ایمانی که در سختترین شرایط به سرباز کمک میکند تا پذیرای دردهای شدید جسمانی باشد. حتی به جایی رسید که پزشکان و پرستاران زیر بمباران شیمیایی و کمبود ماسک، بیمارستانهای صحرایی را رها نکردند و با ایثار سلامتی و جان خود به درمان رزمندگان پرداختند.
«فاطمه محمودآبادی» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاه تاثیرگذاری از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه آن را روایت میکنیم.
روسپید در محضر بانویم حضرت زهرای مرضیه (س)
از آنجایی که مادرم ماما بود، اشتیاق پرستار شدن در وجودم ریشه دوانده بود. 18 ساله بودم که از سیرجان کرمان به همراه خواهرزاده ام، خانم پورمحمد علی و نیز خانم ایوبی و دختر خاله اش برای ثبت نام در دانشکده پرستاری به یزد آمدیم.
برای ورود به دانشکده به دستور مدیر، از ورود ما با چادر ممانعت شد. لحظات حساس و پر دلهره ای بود. انتخاب بین باور و آرمان. چادر از سر برداشتیم و باحجاب روسری برای اولین بار به محیط دانشکده وارد شدیم. بعد از طی مراحل مختلف پذیرش به ما روپوش سپید و کلاهی داده شد که باید از روز بعد، با آنها در محل درس و کار حاضر می شدیم. حیف که شوق رسیدن به لباس پرستاری، تحت شعاع ترس از ترک یقین قلبی به حجاب قرار گرفته بود. لحظات پرالتهاب تصمیم گیری و انتخاب!!!
شب در رؤیا دیدم که در چاله بزرگی که روبروی خانه ما قرار دارد؛ شتر و شتر سواری به دنبال ما 4 نفر میدوید و شتربان فریاد میزند: «نباید حجاب از سربرداری.» و من که سخت می دویدم نمی توانستم از این چاه طویل خارج شوم.
عجیب بود وقتی بیدار شدم گویا واقعا ساعت ها دویده ام. ضربان قلبم پرکوبش و وجودم غرق عرق؛ ولی روحم آرام و مصمم بود.
فردا صبح با روی سپید در محضر بانویم زهرای مرضیه (س) و لباس سپید؛ اما با روسری به جای کلاه در اولین کلاس شرکت کردیم.
دو روز با سینه شکافته
روزهای پایانی پاییز سال 1357 که انقلاب به بهار خود نزدیک می شد، هجمه ساواک و نیروهای نظامی به مردم بیشتر و خشنتر شده بود. من دانشجوی پرستاری بیمارستان افشار بودم که حدود 40 نفر مجروح را به بخش منتقل کردند. آن روز همه کادر درمان اعم از انقلابی و سلطنت طلب متحد و دوشادوش یک هدف را دنبال می کردند، نجات جان مجروحان و تسکین آلام ایشان.
در میان مجروحین آقای کریم زاده نامی بودند که متأسفانه ساچمه به قلب ایشان فرو رفته بود و وضعیت حاد و حساسی داشتند.
آن روزها ما در بیمارستان جراح قلب و عروق نداشتیم و به دلیل شرایط اضطراری پیش آمده، دکتر شهراد که جراح عمومی بودند با جسارت کامل، وی را به اتاق عمل بردند.
ساعات طولانی بر ما گذشت تا مریض با سینه شکافته از اتاق عمل خارج شد. دکتر شهراد موفق به خارج کردن ساچمه شدهبود؛ اما برای اطمینان از ثبات وضعیت بیمار دستور داد 48 ساعت بیمار با سینه شکافته در اتاق ایزوله باشد تا در صورت نیاز بتوان به سرعت و مستقیما به قلب ماساژ داد.
48 ساعت پر تنش بر همه همکاران بخصوص دکتر شهراد گذشت تا اینکه به لطف خدا با ثابت شدن وضعیت آقای کریم زاده، سینه ایشان بخیه شد.
میل به پرستاری
سال 65- 1364 قرار بود که بیمارستانهای یزد میزبان اولین سری مجروحین جنگ باشد. واویلایی بود. به قدری تعداد مجروحین زیاد بود که ما تمام بخشهای دیگر را تعطیل و بیماران را به بیمارستانهای دیگر اعزام کردیم؛ حتی در راهروها تخت گذاشتیم. سرعت عمل بالایی می طلبید؛ چون زخمی ها با هواپیما یا هلیکوپتر به یزد منتقل شده بودند و با آمبولانس ها بسته به وضعیتشان به بیمارستان های مختلف اعزام می شدند.
در بیمارستان، باید آنها را سریع و بدون خطا تحویل گرفته به اتاق عمل یا بخش می فرستادیم تا آمبولانس ها بتوانند برای اعزام مابقی مجروحین اقدام کنند.
در آن سال ها گاه می شد که 72 ساعت بدون لحظه ای استراحت، سرپا در حال خدمت رسانی بودم. رییس بیمارستان، آقای دکتر راستی، گاه با من دعوا می کرد که چرا به خودت رحم نمیکنی؟ حتی یکبار مرا مجبور کرد روی تخت اتاق عمل 15 دقیقه استراحت کردم.
وقتی وضعیت سخت و شرایط دردناک جانبازان را می دیدم از خود خجالت می کشیدم که به جای تسکین آلام ایشان به خواب بروم. وقتی چهره ی دردکشیده ی برادر جوکار، جوان مجروحی که 2 پا و یک دست خود را از دست داده بود، در برابر دیدگانم قد علم می کرد، بلافاصله هوشیاری بر خستگی جسمم غالب میشد و میل به پرستاری از ایثارگرانی که برای آرامش من از وجود خود گذشت کرده بودند، با ذره ذره وجودم درمیآمیخت.
مجروح دلسوز پرستار
آقای عباسزاده، اهل اصفهان بود و پزشکیاری خوانده بود. به دلیل اصابت ترکش به جمجمه و صورتش دچار ضایعه شده بود. نباید میخوابید و چون فکش جابجا شده بود و به دلیل کمبود امکانات در یزد فقط آتلبندی شد. تا بعد از ثبات وضعیت مغزی و قلبی به اصفهان منتقل شود.
ماه رمضان بود و او نه می توانست غذا بخورد و نه به درستی صحبت کند. درد زیادی را هم تحمل می کرد. وقتی وضعیت شب بیداری و فشار کاری ما را در ماه مبارک با زبان روزه را می دید، در لحظات افطار و سحر مصرانه درخواست می کرد که من و همکاران با خیال راحت به افطار و سحرمان برسیم و خیالمان راحت باشد و چون ایشان به بحث درمان مسلط بود در صورت نیاز جای ما را پرکرده و امدادرسانی می کند؛ هرچند ما هرگز چنین نکردیم و به نوبت به سفره افطار و سحر می رسیدیم؛ اما اصرار و توجه او به زحمات ما برایمان شیرین بود.
انتهای پیام/