به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، نوشتن از شهدا وظیفهای سخت اما زیبا و دلنشین است. سخت به این دلیل که باید از انسانهایی بنویسی که نمیتوانی بزرگیشان را توصیف کنی و شیرین، که با تمام کوچکی ات از بزرگمردانی می نویسی که تاریخ یادآور زیباترین و شیرینترین لحظات آنان است.
جوانهای پاک و دوستداشتنی ایران اسلامی به عشق امام خمینی (ره) و دفاع از انقلاب و پاسداری از خاک و میهن و ناموس در برابر دشمن تا بن دندان مسلح، کاری ستودنی و غیرقابل وصف انجام دادند تا نامشان در تاریخ برای همیشه جاودانه بماند؛ «غلامرضا کارگر شورکی» از این دست انسان ها است که در جبهه های جنگ از جسم خاکی اش گذشت و اکنون در کسوت جانبازی به بیان خاطراتشان می پردازد؛ در ادامه بخشی از آن ها را مروز می کنیم.
اولين بار وقتی ششساله بودم اسم امام خمينی (ره) را از زبان پدرم شنيدم. سال 1347 يعنی ده سال قبل از انقلاب بود. در روستای ما مردم خيلی مومن و معتقد بودند. شغل اصلی پدرم مقنی گری بود. به علت علاقۀ شديدی که به اهل بيت (ع) داشت، مداحی هم می کرد. بيشتر مذهبی بود و کاری به سياست نداشت؛ ولی از شاه و حکومت فاسدش بيزار بود.
آن زمان هنوز خوب و بد را ازهم تشخيص نمی دادم. بچه بودم و غرق در رويای کودکانه. وقتی اسم امام (ره) را می شنيدم، حس عجيبی به من دست می داد. انگار سالها بود که آيت الله خمينی (ره) را می شناختم. امام برايم واژهای آشنا بود و عجيبتر اينکه با شنيدن نام ايشان در قلبم عشق و محبتش را حس می کردم.
بعدها که بزرگتر شدم، متوجه شدم اين حس و حالی است که خيليی های ديگر هم داشتند و دارند. امام برای همه مثل يک پدر دلسوز و مهربان بود. اين حس را دوست داشتم و زمانی برايم شيرينتر شد که با جراحت زياد، نصف شب، در تاريکی هوا، در قايق بهگلنشسته مرگ را در چند قدمی خودم ديدم. حس خوب ياد امام جان مرا نجات داد. دست خودم نبود. امام خمينی (ره) را باتمام وجودم دوست داشتم. خيلی بيشتر از آنچه فکرش را بکنيد، جدای از اينکه رهبر و مريدم بود. تمام عشق من امام بود و هنوز هم هست.
در جبهه وقتی صحبت از امام می شد، ديگر کار تمام بود. مثلاً وقتی می خواستند يکي از رزمندهها را قانع کنند تا در کاری همکاری کند يا فلان کار را انجام ندهد، فقط کافی بود بگويند امام فرمان دادهاند. آن وقت بودکه معجزه می شد. چه مشکلات بزرگی که در جبهه به اين روش حل و رفع و چه گرههای بزرگی که به اين روش باز می شد. همۀ عشق بچهها در منطقه روح الله بود و بس.
برای آنها هيچ حرفی جز حرف امام، حجت نبود. کافی بود امام بگويند فلان کار بشود ديگر بايد انجام می شد. امر، امر ولی بود؛ نمی شد که انجام نشود. وقتی فرمان می رسيد که فلان منطقه بايد آزاد شود، همه عشق می ورزيدند تا فرمان رهبر روی زمين نماند و جان برکف برای اجرای فرمان آماده بودند. برای رزمندهها کلام امام خمينی (ره) با همۀ کلامها فرق داشت و نام ايشان در جبهه هميشه حرمت داشت.
به کسی اجازه داده نمیشد برخلاف حکمی که از طرف ايشان صادر شده حرفی بزند يا کاری انجام دهد. رزمندهها می گفتند: «حرف امام است. نمی شود عمل نکرد.» خلاصه در جبهه همه چيز فرق می کرد. معيار و ملاک همه فقط يک چيز بود و آن اينکه ببينيد امام (ره) چه می گويد. نه کاری به تعداد نيروها داشتند نه به مقدار تجهيزات؛ نه کاری به اين داشتند که مسئولان برای جنگ چه برنامهای دارند و نه به اين فکر می کردند که ادامه جنگ چه خواهد شد؛ آنها فقط گوش به فرمان امام (ره) بودند و منتظرآن که تصميم و نظر امام چيست.
اين حس تعلق خاطر به امام تا حدی بود که وقتی کسی در جبهه مجروح می شد، همين حس درد او را آرام می کرد. من در قايق به گل نشسته با جراحت شديد، نيمه شب، در کرخه، تنها چيزی که آرامم کرد همين حس قشنگ تعلق خاطر به امام بود.
انتهای پیام/