معرفی کتاب؛

«امدادگری که از آمپول می‌ترسید»

کتاب «امدادگری که از آمپول می‌ترسید» مجموعه خاطرات کوتاه رزمنده دوران دفاع مقدس «محمدحسین ره‌آموز» در اولین اعزام بسیجیان بجنوردی به جبهه در سال 1359 است.
کد خبر: ۳۷۱۱۶۳
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۳ - 24November 2019

کتاب «امدادگری که از آمپول می‌ترسید» مجموعه خاطرات رزمنده «محمدحسین ره‌آموز»////// لطفا منتشر نکنید هنوز نیاز به ویرایش دارد////بعد از اتمام شما رو مطلع میکنمبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خراسان شمالی، کتاب «امدادگری که از آمپول می ترسید» مجموعه خاطرات کوتاه رزمنده دوران دفاع مقدس «محمدحسین ره آموز» است که توسط او و «سمیه عطاردی» نوشته شده است.

این کتاب بخشی از خاطرات «محمدحسین ره آموز» و همرزمانش در اولین اعزام بسیجیان بجنوردی به جبهه در سال 1359 است که صحنه­‌های تلخ و شیرین دفاع مقدس را با هم تجربه کرده­‌اند.

«محمدحسین ره­‌آموز» مشهور به حسین در تاریخ 1336/8/15 در یک خانواده مذهبی و فرهنگی بجنوردی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه اول را تحت نظارت پدرش در مدارس بجنورد به پایان رساند و برای ادامه شغل پدرش به درخواست او تحصیلات دوره متوسطه دوم را در دانشسرای مقدماتی قوچان ادامه داد و پس از اخذ دیپلم از مهر 1354 به خدمت آموزش و پرورش درآمد و در روستای محروم و دورافتاده قتلیش به عنوان مدیر و آموزگار به خدمت مشغول شد. هم­زمان با اوج گرفتن نهضت امام خمینی (ره) همچون قطره­‌ای به دریای مواج و خروشان مردم انقلابی برای سرنگونی نظام پلید شاهنشاهی پیوست.

در سال 1358 به فرمان امام خمینی (ره) همراه شهید «علی ره­‌آموز» و تعدادی از دوستان خود، هسته اولیه بسیج مستضعفین را تشکیل دادند و به جذب، سازماندهی و آموزش داوطلبان بسیجی پرداختند. با شروع جنگ تحمیلی همراه شهید «علی ره­‌آموز» و تعدادی از دوستان خود جزو اولین نفرات بسیجی، به جبهه اعزام شدند و پس از بازگشت از جبهه با معلم شهید «علی ره­‌آموز» و معلم شهید «علی­‌اصغر آل­‌نبی» و مرحوم «عظیم حریری» درسال 1359 بسیج دانش­‌آموزی را تشکیل دادند.

همچنین او در دوران دفاع مقدس چندین بار در مناطق جنگی حضور یافت و هم­زمان با پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران یکبار دیگر با آخرین گروه از بسیجیان اعزامی بجنورد توفیق حضور در جبهه را پیدا کرد.

در مقدمه این کتاب آمده است:

«بعد از پیروزی با شکوه انقلاب اسلامی استکبار جهانی با همراهی بیش از 30 کشور مستقیم و غیرمستقیم از سال 1359 به کمک صدام آمدند تا به خیال خود مردم ما را به زانو درآورده و انقلاب نوپای اسلامی ایران را ازبین ببرند؛ اما فرزندان خمینی کبیر (ره) با درس گرفتن از مکتب عاشورا مردانه به صحنه آمده و تا پای جان در مقابل زورگویی­‌ها و تجاوز دشمنان ایستادگی کردند و اجازه ندادند ذره­‌ای از سرزمین اسلامی­‌شان در تصرف دشمن بماند.

شور و اشتیاق جوانان برای حضور در جبهه­‌ها به حدی بود که گاهی مسئولین کشور در ساماندهی و تجهیز داوطلبان به مشکل برخورده و به ناچار در فراخوانی­‌ها بخش زیادی از نیروها از اعزام جا می­‌ماندند. به دنبال پارتی گشتن برای اعزام و دستکاری در تاریخ تولد شناسنامه­‌ها و حضور پنهانی جوانان کم سن و سال در بین نیروهای اعزامی، نمونه‌­های بی­‌بدیلی از روحیه ایثار و شهادت جوانان را پیش چشم جهانیان به نمایش می­‌گذاشت.»

قسمتی از متن کتاب «امدادگری که از آمپول می ترسید»:

«به دلیل گزارش­‌های ستون پنجم و بمباران­‌های مکرر دشمن، بچه­‌ها مجبور بودند هر یکی دو روز یک­بار محل استقرارشان را عوض کنند.

محل استقرار بچه­‌ها غالباً توی مدارس بود کم­‌کم از این همه جابه­‌جایی حوصله بچه­‌ها سر رفته بود. علی­‌اصغر در حالی که سر و صورتش را با چفیه خشک می­‌کرد، گفت: «باید فکری کنیم. دیگه خسته شدیم از بس جامونو عوض کردیم.»

علی گفت: «چاره کار یه حمله خونینه. باید امروز حمله خونینی داشته باشیم تا روحیه بچه­‌ها عوض بشه اونایی که موافقن دستاشون بالا.» بعضی دست­‌ها بالا رفت.

حمید و برادرش عبدالرضا با تعجب به علی و علی­‌اصغر نگاه کردند و گفتند: «مگه ما هم مثل صدامیا هستیم که حمله خونین کنیم اینکار، انسانی نیست.» حسین خیلی جدی گفت: «مگه در قرآن قصاص نیومده ما هم قصاص می­‌کنیم. چه اشکالی داره؟»

ابراهیم گفت: «من که موافقم.»

علی­‌اصغر با آرنج به پهلوی حسین زد و با نیشخند خیلی جدی گفت: «نه یا حمله خونین یا هیچ! حمله سفید که به درد نمیخوره. می­رم تدارکات تا مقدمات حمله رو تهیه کنم شما هم آماده باشید.»

با رفتن علی­‌اصغر، حمید و برادرش و مسعود دمق شدند. حسین رو به آن­‌ها گفت: «حمله می­کنیم اگه خونین بود شما حق مشارکت ندارین؛ ولی اگه سفید بود ادامه­‌اش با شماست.»

صدای علی­‌اصغر شنیده شد که می­‌گفت: «بچه­‌ها آماده­‌این؟» بعد هندوانه بزرگی را که در دست داشت وسط اتاق گذاشت و با سرنیزه آن را شکافت؛ وقتی قرمزی هندوانه نمایان شد حسین و علی و علی­‌اصغر با هم گفتند: «الحمدلله عجب حمله خونینی از کار دراومد.» بچه­‌ها خنده شان گرفت، تازه حمید و بقیه فهمیدند منظور از حمله خونین چی بوده است.

بعد از خوردن هندوانه قرمز و شیرین و آبدار از اون روز به بعد هر وقت برای حمله خونین رأی­‌گیری می­‌شد همه دست­‌ها بالا بود. مخصوصاً دست حمید و برادرش که از همه زودتر بالا می­رفت.»

در این کتاب برخی از خاطرات با چاشنی طنز همراه است همچنین در این کتاب از اسامی «احمد ازهدی»، «عظیم حریری»، «امیر رحمتی»، شهید «ابراهیم رمضانی»، «مجید فیروزه­‌مقدم»، «امراله فیاض»، «حمید و عبدالرضا کاملی»، «احمد محقر»، «عباس یاهوئیان»، «مسعود ناهید»، «رشید محمدی» نام برده شده است.

کتاب «امدادگری که از آمپول می ترسید» در 117 صفحه مصور به قلم «محمدحسین ره آموز» و «سمیه عطاردی» به رشته تحریر درآمده و توسط نشر «معبر» در هزار نسخه منتشر شده است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها