گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «زهرا موسوی» در بحبوحه انقلاب فرزندش به دنیا آمد. او فرزند چند روزهاش را در خانه میگذاشت و با همسرش به تظاهرات میرفت. پس از آغاز جنگ نیز همسرش را راهی جبهه کرد و خود مغازه میوه فروشی همسرش را اداره کرد تا امرار معاش کنند. دو سال بعد از جنگ، وقتی فرزندانش به سنی رسیدند که بتوانند از کشور دفاع کنند، راهی جبهه شدند و از پدرشان خواستند تا در کنار خانواده بماند. سیدعلی و سیدعلیمحمد دو فرزند این خانواده، پس از سالها مبارزه علیه رژیم بعث به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
برای آشنایی بیشتر با فعالیتهای «زهرا موسوی»، متن گفتوگوی خبرنگار ما با این مادر و خواهر شهید را میخوانید:
آیتالله طالقانی در منزل ما سکونت کرد
۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم. اوایل دهه ۵۰ همسرم به جهت رفت و آمد به مسجد هدایت با انقلابیون و آرمانهای حضرت امام (ره) آشنا شد و فعالیتهای انقلابی را آغاز کرد. دو مرتبه نیز از سوی ساواک به جهت همکاری با آیت الله طالقانی دستگیر شد. آن زمان به خاطر اینکه بچه کوچک داشتم، نمیتوانستم همچون همسرم فعالیت داشته باشم، اما وقتی تظاهرات و راهپیماییها شدت گرفت، من هم با بچهها شرکت میکردم. سال ۵۷ قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، دخترم به دنیا آمد. با وجود این، او را در خانه پدریام میگذاشتم و به تظاهرات میرفتم. پدرم همیشه نگران بود و میگفت که اگر برای تو اتفاقی بیفتد، من به این بچه چه توضیحی بدهم. گفتم «خدا نگهدار اوست» تمام خطرات را به جان خریدم و گفتم که تا آخرین نفس علیه رژیم شعار میدهم.
ما اهل «جورد» (روستایی از توابع بخش رودهن) هستیم. در اوایل دهه ۵۰ مدتی برای زندگی به رودهن رفتیم. در آنجا بچههای من را با سنگ میزدند و میگفتند که شما اهل «جورد» هستید، چرا اینجا ساکن شدهاید. هر بار بچههای من از مدرسه میآمدند، سرشان شکسته بود. ما یک خانه هم در «جورد» داشتیم. مدتی که ساواک، آیت الله طالقانی را زیر نظر گرفته بود، وی مدتی را در روستای ما گذراند.
شایعه ساواک علیه زنان محجبه
همسرم فردی بسیار مذهبی است. از زمان ازدواجمان تا به امروز هر هفته در نماز جمعه شرکت میکرد. من هم پوشیه میزدم، اما ساواک شایعه کرده بود که این افراد خرابکار هستند. از سوی دیگر در کوچه و خیابان لقب «لولو» و «کلاغ» را به ما داده بودند. همسرم گفت برای اینکه خطری من و فرزندانمان را تهدید نکند، پوشیه را بردارم. فعالیتهای من و همسرم علیه رژیم پهلوی ادامه داشت تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
همسرم زندگی را به من سپرد و به جبهه رفت
جنگ که آغاز شد، همسرم قصد اعزام به جبهه کرد. آن زمان مغازه میوهفروشی داشتیم. همسرم، من و دو پسرمان را به بازار میوه برد و ما را معرفی کرد تا از این به بعد میوه را مثلا از این مغازهدار خرید کنیم. من از صبح تا بعد از ظهر در مغازه کار میکردم. پسرهایم هم بعد از مدرسه به مغازه میآمدند و کمکم میکردند.
سال ۶۱ پسرم سیدعلی از پدرش خواست دیگر به جبهه نرود و در کنار خانواده باشد. خودش برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد و رفت. درسش را در جبهه خواند، اما از وقتی که وارد گردان تخریب شد، درس را رها کرد. پس از اتمام جنگ دیپلمش را گرفت.
از اینکه پسرم پنهانی به جبهه رفت ناراحت شدم
از آنجایی که سید علیمحمد سن و سال کمی داشت، با کمک برادرم که او نیز رزمنده بود، شناسنامهاش را دستکاری کرد. او اوایل سال ۶۵ پنهانی برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد. یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم که نامهای را روی موتورش گذاشته و رفته است. در نامه نوشته بود که مقداری پول از جیب پدرش برداشته و درخواست حلالیت کرده بود. به سرعت خودم را به مسجد محل رساندم و با ناراحتی به او گفتم «چرا بدون خداحافظی میروی. مگر پدر و برادرت به جبهه رفتند، من مخالفت کردم که تو پنهانی میروی.» خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. شب سید علیمحمد به خانه آمد و گفت که اعزام به تاخیر افتاده است. این بار خداحافظی کرد و رفت.
بعد از این که به مرخصی آمد، پدرش را راضی کرد تا برای اولین بار به زیارت حرم امام رضا (ع) برویم. خودش به راه آهن رفت و برای همه اعضای خانواده بلیط تهیه کرد. اولین سفرمان به مشهد مقدس بسیار به یادماندنی بود. دل کندن از حرم برایمان دشوار بود.
خبر شهادت پسرم را شنیدم خدا را شکر کردم
من و دو دخترم در پایگاه بسیج مالک اشتر فعالیت داشتیم. کارهایی همچون لباس و پتوی رزمندگان را میشستیم، لباس میدوختیم و کارهای بسیار دیگر را انجام میدادیم. چند مرتبه هم به چایخانه اهواز رفتیم. در آنجا هر یک از خانمها، مسئولیتی را انجام میداد. چند نفر اعضای جا مانده بدن رزمندگان در داخل لباسها را دفن میکردند. برخی دیگر لباسها را میشستند. گروهی دیگر وسایل خوراکی را بسته بندی میکردند و ... آن زمان دامادم در جبهه بود. هر بار که بمباران میشد، دخترم گریه میکرد و نگران همسرش میشد.
بهمن سال ۶۵ در بسیج لباس میدوختیم که به من گفتند امشب شما استراحت کنید. گفتم چرا. جواب ندادند. چند ساعت بعد یکی از دوستانم گفت «اگر به تو بگویند پسرت شهید شده است، چه کار میکنی؟» گفتم «خدا را شکر میکنم» دیگری حرفی نزدیم و من فردا صبح به خانه آمدم. چند نفر از بسیج آمدند و گفتند که خانهتان را تمیز کنید که سید علیمحمد میخواهد به خانه بیاید. گفتم اتفاقی افتاده است، گفت «نه. مجروح شده است» گفتم اگر مجروح شده است ما باید به دیدن او برویم نه اینکه او به خانه بیاید. اگر شهید شده است به من بگویید. وقتی دیدند که من از نظر روحی آمادگی دارم، به من گفتند که او شهید شده است. گفتم خدا را شکر میکنم. جنگ است و مجروحیت و شهادت در آن امری طبیعی است. وقتی به معراجالشهدا رفتم تا پیکر سید علیمحمد را ببینم، فقط صورتش را نشانم دادند، زیرا مغزش متلاشی شده بود.
شهادت سیدعلی کمرم را شکست
قبل از شهادت سید علیمحمد، برادرم سید هادی موسوی به شهادت رسید اما برای هیچ کدام به اندازه شهادت سیدعلی من را ناراحت نکرد. کمرم برای شهادت پسر تازه دامادم شکست. سیدعلی از سال ۶۱ به جبهه رفت و در سال ۷۱ به شهادت رسید. سال ۷۰ به اصرار من راضی شد که ازدواج کند. دخترم معلمش را معرفی کرد. به خواستگاری رفتیم. دختر خیلی خوبی بود و با وجود اینکه خواستگارهای زیادی داشت، راضی شد تا با پسرم ازدواج کند. رهبر معظم انقلاب اسلامی عقدشان را خواند. اواخر سال ۷۰ یک مراسم عروسی ساده در خانه برگزار کردیم. ماشین عروسی درست نکردند و مراسم را نیز در خانه برگزار کردیم. پسرم قبل از اینکه وارد مراسم شود، به مسجد رفت و نمازش را در مسجد خواند و سپس آمد. مراسم بسیار خوبی برگزار شد.
سه ماه بعد از ازدواجش تصمیم گرفت به دوکوهه برود تا با گروه تفحص پیکر مطهر شهدا را پیدا کنند. من از او خواستم که کمی بیشتر کنار همسرش بماند، اما گفت «مادران زیادی چشم به راه هستند، باید بروم». پسرم رفت و در فکه پای یکی از همکارانش در مین گیر کرد و یک ترکش وارد ریهاش شد. او در راه بیمارستان به شهادت رسید.
دو روز قبل از اینکه به شهادت برسد، به من گفته بود که پیکر یک شهید را شناسایی کردهایم و قصد تفحص آن را داریم، دو روز بعد برمیگردم. روز مقرر منتظر ماندم، اما خبری نشد. چند روز گذشت و من دیگر طاقت نیاوردم، تصمیم گرفتم به دوکوهه بروم. نمیدانستم که من و عروسم تنها کسانی هستیم که از شهادت سیدعلی خبر نداریم. همسرم میگفت چند روز دیگر صبر کن، شاید بیاید. یک روز دیدم که پسر کوچکم موتور سیدعلی را از حیاط برداشت. با ناراحتی گفتم چرا بدون اجازه به موتور سیدعلی دست زدی. عذرخواهی کرد و موتور را سر جایش گذاشت. بعدها فهمیدم که آن روز موتور را میبردند که اعلامیه را چاپ و پخش کنند. هشت روز بعد از شهادت سیدعلی، خبر شهادتش را به من دادند. تحمل شهادت تازهدامادم برای من سخت بود.
یک سال بعد از شهادت سیدعلی، عروسم میخواست جهیزیهاش را جمع کند و به خانه پدرش برود که پسر دیگرم از من خواست تا برای او خواستگاری کنم. من به همراه امام جماعت مسجد به خانه پدر عروسم رفتم و دخترش را برای پسر دیگرم خواستگاری کردم. ابتدا مخالف بودند، اما وقتی دیدند که به خواست پسرم بوده است، پذیرفتند. صیغه عقد این پسرم را هم رهبر معظم انقلاب اسلامی قرائت کردند.
انتهای پیام/ 131