به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، جوانان ایران اسلامی در طول دورههای تاریخ پاکی و حمیت مثالزدنی خود را در وقایع مختلف نشان دادهاند که هر بار در قالب واقعهای خود را نشان داده است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی بسیج چونان نخ تسبیحی، وحدت و انسجامی منطقی و ساختارمند به جوانان با انگیزه و فطرتمدار ایرانی داد و باعث شد تا زمینه و بستر تقویت و پرورش بیش از پیش جوانان در مسیر خوبیها تسهیل شود.
بسیجیان در عرصهها و برهههای بسیاری مانند ورزش، علم و جهاد افتخار آفریده و باعث سربلندی ایران اسلامی شدهاند که هنوز ثمرات و نتایج آن هر آزاده و وطندوستی را به وجد میآورد.
شهید احمدیروشن یکی از جوانانی است که در زمان حیات خود افتخار بسیجی بودن را در کارنامه داشت و همین روحیه بسیجیوار از او مهرهای ارزشمند و کارآمد برای اعتلای نظام در حوزه علمی (هستهای) ساخت.
شهید مصطفی احمدیروشن در ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ در بیمارستان بوعلی شهر همدان به دنیا آمد. سال ۷۷ وارد دانشگاه صنعتی شریف شد و تحصیلات خود را در رشته مهندسی شیمی آغاز کرد. سال ۸۱ در رشته مهندسی شیمی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد و در همین رشته در مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد و پس از آن وارد مرحله دکترای رشته نانو بیوتکنولوژی شد. در دوران تحصیل در دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جداسازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام شد، همکاری داشت و چندین مقاله ISI به زبانهای انگلیسی و فارسی در مجلات معتبر علمی جهان به چاپ رساند.
شهید مصطفی احمدی روشن یکی از پایه گذاران سایت هستهای نطنز بود. تاثیر بسیار مطلوبی در بخش تامین کالاها و خرید تجهیزات هستهای در حوزه غنیسازی در زمان تحریمها داشت که سرانجام ۲۱ دی ۱۳۹۰ در حالیکه عازم محل کار خود بود، توسط دو تروریست موتورسوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی به خودرواش ـ یک دستگاه خودروی پژو ۴۰۵ ـ به شهادت رسید.
برخی از خاطرات از حضور و فعالیت شهید احمدی روشن در بسیج به نقل از مادر و پدر و دوستان شهید در ادامه میآید:
یکی از دوستان شهید احمدی روشن میگوید: «مصطفی، چون معاون فرهنگی بسیج دانشگاه بود، با بچههای بسیج اُردو میرفت. راهیان نور، مشهد، اردوهای زیارتی، فرهنگی و…در بسیج دانشجویی فعال بود. در فعالیتهای فوق برنامه دانشگاه، در مسجد دانشگاه، در هیئت الزهرا هم شرکت داشت. یکی از کارهای فرهنگیاش هم جمعآوری اطلاعات مربوط به شهدای دانشگاه بود.
من ورودی ۷۶ برق بودم، مصطفی ۷۷ مهندسی شیمی. هر دو عضو شورای مرکزی بسیج بودیم. دافعهاش کم بود و جاذبهاش زیاد. دامنه دوستانش فراگیر بود. حتی با کسانی که از نظر ظاهر با ما تفاوت داشتند، رابطه داشت. ولی حلقه اصلی دوستانش بچههای بسیجی بودند. در بسیج بچهها اعتقاد داشتند؛ در ابتدا باید یک خودسازی در خود بچههای بسیج شکل بگیرد و بعد به دنبال جذب دیگران بروند. بچههای بسیج دانشگاه، علاوه بر عرصه علمی در عرصه شناخت مسائل سیاسی و موضعگیری صحیح در مواقع حساس هم اعتقاد داشتند. یکی از این مواقع، انتخابات بود. با بررسی روزنامههای مختلف پیش از انقلاب تا زمان حاضر، تغییر و تحولات کاندیداها را ارزیابی میکردند. علت دگرگونی آنها را ریشهیابی میکردند. این کار خیلی به شناخت مخاطب کمک میکرد. مصطفی در این زمینه خیلی وقت میگذاشت.»
«تابستان سال ۸۰ همراه بچههای بسیج دانشگاه رفتیم دانشگاه ارومیه، اردو. یکی از سخنرانهایی که دعوت کرده بودیم، جلسهاش که تمام شد، آمد توی جمعمان نشست. از او خواستیم برایمان از خاطرههای جبههاش بگوید. برایمان تعریف کرد «بعضی از بچه رزمندهها قبر کنده بودند و شبها میرفتند داخل آن و دعا میخواندند. آن اطراف که بودیم همهاش کوه بود، درخت نداشت، ولی شبها منور میزدند. چیزهایی میدیدیم. نزدیک که میرفتیم، میدیدیم بچههای خودمان هستند که چفیه روی سرشان انداختهاند تا چهرههایشان دیده نشود.» اینها را که میگفت مصطفی بلند بلند گریه میکرد. نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد.»
«من را کشید کنار. آرام طوری که بچههای دیگر متوجه نشوند گفت «مرتضی تو که مسئول فرهنگی بسیج هستی، میتوانی از بسیج برایمان ماشین جور کنی؟ میخواهیم با چند تا از بچهها برویم بهشت زهرا.» تعجب کردم. نگذاشت ازش چیزی بپرسم. ادامه داد «ببین مرتضی، ما باید توی دانشگاه، خودمان را حفظ کنیم، باید خودسازی داشته باشیم. من و چند تا از بچهها تصمیم گرفتیم صبحهای پنجشنبه برویم بهشت زهرا، سر قبر شهدا، زیارت عاشورا بخوانیم.» عادت همیشهاش بود. وقت بیوقت با بچههای خوابگاه قرار میگذاشتند و میرفتند بهشت زهرا.»
همسر شهید میگوید: «معاون فرهنگی بسیج دانشگاه بود. با بچههای بسیج صبح تا شب میدویدند، فعالیت میکردند. کنگره شهدا راه میانداختند، اُردوی راهیان نور میبردند. خاطرات شهدا را جمع آوری میکردند، برای شهدا مراسم میگرفتند. خلاصه برای خودشان دنیای قشنگی درست کرده بودند. من هم وارد این دنیا شدم و به عضویت بسیج درآمدم. چند وقت بعد من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی، به خانواده شهدای دانشگاه سرکشی میکردیم. با پدر و مادر شهدا مصاحبه میکردیم. پرونده فرهنگی شهدا را تکمیل میکردیم. یک بار رفتیم اُردوی جنوب، اختتامیهاش را در دانشگاه برگزار کردیم. من هم از مجریان برنامه بودم.»
«خیلیهای دیگر در بسیج دانشگاه بودند که مصطفی میتوانست انتخاب شان کند، اما حجب و حیا و ویژگیهای منحصر به فرد فاطمه حسابی مجذوبش کرده بود. مصطفی گشته بود، شماره دانشجویی فاطمه را پیدا کرده، نمرهها و وضعیت درسیاش را رصد کرده بود. منزل او را پیدا کرده، اطلاعاتی از خانواده و محیط زندگیاش به دست آورده بود. وقتی فاطمه این موضوع را فهمید، خیلی ناراحت شد، اما مصطفی آدم زرنگی بود. کورکورانه جلو نمیرفت. قضیه که به این جا رسید، موضوع را با مادرش در میان گذاشت.»
«زودتر از بقیه بچهها ازدواج کرده بود. به قول بچهها افتاده بود توی کار «راویگری» یا خودمانیاش «جوشکاری». آمار رفقای همسرش را میگرفت و معرفیشان میکرد به رفقای خودش. وارد شده بود. چند تا مورد را با هم پیگیری میکرد. انگار داشت برای برادر خودش این کارها را میکرد. بس که وسواس داشت روی رفقایش. دستم را گرفت و برد کنار دیوار و گفت: «بنده خدا را دیدم، ساعت دو تا چهار توی نوارخانه بسیج است. ببینم چهکار میکنی.» این را گفت و دوید جلوی در نوارخانه. زود برگشت و گفت: «الان وقتش است. برو.» خودش هم رفت توی دفتر بسیج که ببیند من چه میگویم. دست و پایم را گم کرده بودم. رنگم پریده بود. این پا و آن پا میکردم. صدای مصطفی آمد «خره، چرا نرفتی؟ منتظرمها!» زیر لب بسم الله گفتم و رفتم تو.»
«مسئول یکی از سازمانهای کشور که برای فلسطین کار میکنند، آمده بود دانشگاه سخنرانی کند. برنامه که تمام شد، دورهاش کردیم و بردیمش توی دفتر بسیج. میخواستیم از او بودجه و امکانات بگیریم. مصطفی و یوسف، تازه گروه فلسطین را راه انداخته بودند و پیگیر کارهایش بودند. بچهها زدند توی خط خنده و شوخی. مدام به مسئول تیکه میانداختند. آقای مسئول هم مدام طفره میرفت. میگفت بودجه نداریم. یکی از بچهها گفت «شما که رئیس کل فلسطینید، یه کار واسه ما بکنید دیگر.» بنده خدا برگشت از دهانش درآمد گفت «من اونجا رئیس نیستم، جارو میزنم!» حالا مگر بچهها ولش میکردند؟ مصطفی رفت از گوشه دفتر بسیج جارو را برداشت. آورد سمت طرف، بلند باخنده گفت «حاجی، پول که به ما نمیدهی، بیا اینجا را یک جارو بکش ببینیم جاروکشی، بلدی یا نه!» شانس آوردیم صدای بچهها بلند بود و مسئول نفهمید. دو سه نفری با چشم و ابرو به مصطفی رساندیم که «بیخیال شو». جلویش را نگرفته بودیم، جارو را داده بود دستش. با کسی تعارف نداشت.»
«با روحانیهایی که در سایت هستهای میآمدند تا برای بچهها نماز جماعت برگزار کنند، خیلی شوخی میکرد. میخندید و میگفت: «حاج آقا! عبادت واقعی همین کاریست که بچهها در این سایت داخل این بر و بیابان انجام میدهند.» همیشه میگفت: «بسیجی واقعی آن است که در این بیابانهای نطنز توی این خاک و خل کار کند.»
انتهای پیام/ 112