به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، دو پسرش را درست به فاصله پنج روز از دست داد، هر دو در آخرین روزهای جنگ و در عملیات مرصاد توسط منافقین شهید شدند. منوچهر پسر کوچکتر متولد سال 1347 بود، منافقین منوچهر 19 ساله را بعد از شکنجه شهید کردند و سرش را بریدند، جهانگیر پسر بزرگتر هم چند روز بعد در همان عملیات زخمی شد، او را به بیمارستان صحرایی اسلام آباد بردند که منافقین به بیمارستان حمله کردند و همه مجروحها را به شهادت رساندند.
قبل از هر دو پسر، پدر آنها آقا حبیب که از نیروهای ارتشی زمان شاه بود به طرز مشکوکی از دنیا رفت، خانواده معتقدند پدر به واسطه فعالیتهای ضد شاهنشاهی که داشت و به خاطر همین موضوع هم از ارتش بیرون آمده بود، ترور شد، او را در راه رفتن به خانه یکی از اقوام در میانه به شهادت رساندند. حالا مادر مانده و چهار فرزندش و دو مزار در گوشهای از بهشت زهرا (س) در تهران که هر هفته میزبان قدمهای اوست. به رسم هر هفته به همراه اعضای فرهنگسرای عطار میهمان مادر شهیدان منوچهر و جهانگیر زرباف شدیم تا از خاطرات وی از دو فرزندش بشنویم.
قاب عکس سه نفرهای از پسرهای شهید و آقا حبیب روی دیوار به فاصله کمی از هم نصب شده است، از همان قابهای خاطرهانگیز که در بیشتر خانههای شهدا چشم مهمانان خانه را به خود خیره میکند، هر کدام از این تصاویر پر است از خاطره روزهای بودنشان در میان خانواده، از خندهها و ناراحتیهایشان، تا قد کشیدن و زمانی که به شهادت رسیدند. حاج خانم اشارهای به قاب عکس حاج آقا میکند و روایتش را از بزرگمرد خانواده زرباف اینطور آغاز میکند: «حبیب آقا 49 سالش بود، معلوم هم نشد برایش چه اتفاقی افتاده، ارتشی بازنشسته بود و همان زمان که در ارتش خدمت میکرد مخالف شاه بود، تا اینکه خودش را بازنشست کرد. نیروهای شاهنشاهی پسرداییام را شهید کرده بودند، قرار بود خبر شهادت را حبیب آقا ببرد و من هم همراهش باشم که چون بچهها در خانه تنها میماندند از رفتن منصرف شدم، این شد که در راه ترورش کردند و ما هم از چگونگی شهادت خبر نداریم. به میانه رفتیم و پیکر را تحویل گرفتیم.»
از همان کودکی بچهها با فضاهای مذهبی اخت شده بودند، برگزاری هیأتهای خانگی، فعالیتهای انقلابی پدر و نزدیکی منزل به مسجد باعث شده بود تا تربیت بچهها تربیتی مذهبی باشد «هیأت آذربایجانیها در منزل ما برگزار میشد و پدر بچهها با دامادم که بعدها با دخترم ازدوا کرد فعالیت سیاسی داشتند و اعلامیههای امام را پخش میکردند. زمانی که مردم اقدام به تصرف پادگانها کردند حاج آقا خوب میدانست افتادن اسلحه دست مردم ممکن است خطرناک باشد، قهوهخانهای در نزدیکی پادگان قرار داشت که با صاحبش آشنا بودیم، به مردمی که به پادگان رفته بودند و وسایل پادگان را برداشته بودند میگفت این وسایل بیت المال است و آن را به قهوه خانه میبرد، یک حاج آقای طلبهای هم بالای سر وسایل گذاشته بود که اتفاقی برای وسایل نیافتد.»
مادر دلش میخواست بچههایش حزب الهی باشند، او سالهای حکومت شاه را خوب به خاطر دارد، فساد ارتشیها و بی بندوباری آنها خاطرش را آزرده میکرد، دوست داشت بچهها که بزرگ میشوند راه دین و قرآن را بروند، برای همین است که با وجود دیدن داغ شهادت یکباره دو فرزندش اما از آخر و عاقبت بچهها راضی است. «حسین اخلاقش عالی بود، بسیار مهربان و فهیم، در محل، همسایه و فامیل همه از او تعریف میکردند، یکبار یکی از آشناها برایم تعریف کرد که عدهای پشت سرش نماز میخواندند، خیلی تعجب کردم چون سن زیادی نداشت. مدرسهای بود که از اسمش ابراز ناراحتی کرد، میگفت خجالت میکشم بچهها اسمم را منوچهر صدا میکنند، برای همین اسمش را به حسین تغییر داد، از آن به بعد همه او را حسین صدا میکردیم، دلش میخواست مثل امام حسین (ع) شهید شود که همانطور هم شد، منافقین بعد از شکنجه سرش را از تن جدا کردند.»
مادر ادامه داد: «14 ساله بود که به خواست خودش رفت جبهه، خیلی کوچک بود، گفتم نرو، گفت پشت جبهه هستم اتفاقی نمیافتد، بزرگتر که شد دیگر حریفش نمیشدیم، پنج سال در جبهه خدمت کرد، هر سه ماه یکبار به خانه میآمد، در آن مدت هم مدام در مسجد و پایگاه مقداد بود، در سه محله پاس میداد، چندباری سعی کردند در تهران ترورش کنند اما موفق نبودند. درسش را میخواند، جبهه هم میرفت و دانشگاه هم قبول شد، اما زودتر پرکشید و رفت.»
پیکرهای هر دو شهید را به معراج آورده بودند، پیکرهای شهدای زیادی بعد از عملیات در معراج الشهدا انتظار خانوادههایشان را میکشیدند، مادر برای تحویل پیکر دو فرزندش رفته بود، با اینکه سر از بدن منوچهرش جدا کرده بودند اما مادر نگاهش به شکم او بود که میگفتند منافقین از آنجا شکنجهاش دادند، زمین غرق به خون معراج و مردمی که برای تحویل پیکرها مجبور بودند با چکمه تردد کنند بخشی از خاطره تلخ مادر است «گاهی که روی پشت بام میخوابیدیم منوچهر اجازه نمیداد زیرش تشک پهن کنم، میگفت اول و آخر همه روی خاک میخوابیم، بعضی مواقع از خواب بیدار میشد و تا صبح روضه حضرت زهرا (س) را میخواند و گریه میکرد، در وصیتنامهاش نوشته بود هر زمان سر مزارم آمدید روضه حضرت زهرا (س) بخوانید.»
برادر بزرگتر جهانگیر به فاصله پنج روز از برادر کوچکتر شهید شد، یک فرزند چند ماهه داشت و کارمند کارخانه کفش ملی بود «هیأتی و قرآنخوان بود. پنج روز بیشتر از حضورش در عملیات نمیگذشت که شهید شد. خیلی به حمل عَلَم در ماه محرم علاقه داشت، یکسال قبل از محرم کارش را رها کرد و به اصفهان رفت، چند هفتهای آنجا ماند و عَلَمی که مشارکتی ساخته بود را به تهران آورد، علمی که هنوز هم در هیأت هست و هر سال محرم به یاد شهید جلوی منزل ما میآورند و همراه با عزاداری به دو شهید ما عرض ارادت میکنند.»
انتهای پیام/ 141