دفاع‌پرس از زندگی پدر شهیدان «محمدباقر و مهدی اشتهاردی» گزارش می‌دهد؛

از تحصن برای تسهیل در ورود امام (ره) به کشور تا تقدیم دو شهید برای همراهی با انقلاب اسلامی

ابوالحسن اعلمی اشتهاردی پدر شهیدان «محمدباقر و مهدی اشتهاردی» بود که بخشی از زندگانی خود را در راه مبارزات انقلابی و دفاع از کشور در مقابل صدام سپری کرد و دو فرزندش را هم در این راه تقدیم کرد.
کد خبر: ۳۷۳۸۵۶
تاریخ انتشار: ۲۲ آذر ۱۳۹۸ - ۰۰:۱۹ - 13December 2019

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، آیت‌الله «ابوالحسین اعلمی اشتهاردی» پدر شهیدان مهدی و محمدباقر اشتهاردی 19 آذر دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست. زندگی پربرکت این عالم بزرگوار سراسر تلاش و کوشش برای اعتلای انقلاب اسلامی و خدمت به دین بود که به بهانه فوت این بزرگمرد در ادامه بخشی از زندگینامه وی را از زبان خودش می‌خوانیم.

به عشق طلبگی

«سال ۱۳۲۹ در مدرسه ابتدایی «جلوه» در اشتهارد درس می خواندم. مدیرش مرحوم شیخ «حسن امینی» بود. من آن سال از طرف آقای امینی پیش‌نماز مدرسه شدم. سال ششم ابتدایی را یک سال دو کلاس درس خواندم، سپس به خاطر عشق به طلبگی، خودم را در مدرسه تازه تعمیرشده حوزه علمیه زادگاهم دیدم. حدود سه سال مقدمات و سیوطی را پیش مرحوم «آیت الله حاج شیخ یحیی تقوی» خواندم، سپس در سال ۱۳۳۲ به قم رفتم. قم برایم جایی عجیب و دوست داشتنی بود. دُرّی ناشناخته که در جوانی به آن رسیده بودم.

جد دوم من مرحوم «ملاابوالحسن» حدود ۱۷۰ سال قبل در اشتهارد، مجتهدی صاحب رساله (به شکل توضیح المسائل) بود که الان رساله دست‌نویس او موجود است. وی از شاگردان «شیخ مرتضی انصاری» بوده است. دامادش مرحوم «حاج ملااسماعیل» هم مجتهد بود که جد خاندان امامی است. مرحوم «آیت الله العظمی ملا حبیب‌الله عسکری اشتهاردی» که به دستور «میرزای شیرازی» حدود ۴۰ سال در سامرا تدریس داشت و در روزهای آخر عمرش در زمان زعامت «آیت الله العظمی بروجردی»، به قم آمد و مشغول تدریس شد.

ایشان در منبر خود کرارا می‌فرمود که در قزوین و بلاد اطراف عده‌ای از مردم مقلد «ملا ابوالحسن» بودند و به او مراجعه می‌کردند. مرحوم «حاج آقابزرگ تهرانی» در کتاب معروف «نقيا البشريه» از مرحوم عسکری به عنوان مجتهد بزرگ نام می‌برد. شیخ حسین یکی از پسران ملاابوالحسن نیز عالم دینی و عارف‌مسلک بود و منیری خوبی داشت. در مسجد جامع نماز می‌خواند و تمام مسجد و زیرزمین پر می شد و جمعیت نمازگزار تا بازار می‌رسید.

از انقلاب تا دوشادوشی با فرزندان در جبهه سرگذشت پدر شهیدان اشتهاردی

دیگر پسرش شیخ موسی بود که محکمه بزرگی در اشتهارد داشته و به کمک برادرش در رفع مشکلات و اختلافات مردم تلاش می‌کرد. او مدتی در تهران، هم‌درس مرحوم «شیخ هادی نجم آبادی» بود.

سال اول در قم در منزلی در کوچه رهبر با «آیت الله فاضلی اشتهاردی» هم‌خانه شدیم و سال دوم در مدرسه «حاج سید صادق» قم حجره گرفتم که حضرات آیات «شیخ حسن و شیخ یوسف صانعی»، «آیت الله هاشمی رفسنجانی» و برادرش محمود هم در آنجا حجره داشتند. سال سوم بود که توسط «آیت الله مشکینی» معمم شدم. سپس در مدرسه حجتیه با حضرات آیات برادران ابطحی و «آیت الله مهدوی کنی» و «شیخ هبه الله نوروزی»، چهار سال در کنار هم بودیم. آن ایام روزهای رونق علمی حوزه علمیه قم بود و آیت الله بروجردی مرجع بزرگ جهان تشیع، در رأس آن قرار داشت. البته من در درس خارج فقه ایشان سه سال متوالی شرکت کردم.

آغاز مبارزات

سال ۱۳۳۸ ازدواج کردم. پیش از آن با دوست پدرم مرحوم حاج قاسم قدمی خدمت «آیت الله العظمی سید احمد خوانساری»، در مسجد سید عزیزالله تهران رفتیم. ایشان استخاره کرد و آیه مبارکه «وأن اعبدونی هذا صراط مستقیم» آمد.

سال ۴۴ به جهت این که شهید صفار هرندی و همراهانش در قتل حسنعلی منصور - نخست وزیر شاه - شریک بودند اعدام نشوند ۳۰ نفر از فضلای حوزه در منزل مرحوم آیت الله گلپایگانی، ۳۰ نفر در منزل مرحوم «آیت الله شریعتمداری» و ۳۰ نفر در منزل مرحوم «آیت الله مرعشی نجفی»، به عنوان اعتراض متحصن شدند. «آیت الله شهید سعیدی» و مرحوم «آیت الله ربانی شیرازی» از گردانندگان اعتراض بودند. من و دو تن از دوستان از تحصن‌کنندگان منزل «آیت الله مرعشی نجفی» بودیم که رئیس ساواک قم آمد و ضمن سخنان سخیف و ناپسندی که در محضر ایشان داشت، خطاب به ما گفت: «شما که احترام حرم را نگه نداشتید، احترام فیضیه را نگه نداشتید، لااقل احترام بیوت مراجع را نگه دارید. من اگر بروم و ببینیم تا شب از اینجا نرفته باشید، همه را با توپ و تفنگ بیرون می‌کنم!»

سال ۱۳۴۵ هم به حج تمتع مشرف شدم. وقتی از سفر حج واجب برگشتم متوجه شدم دومین پسرم علی که پنج ساله بود از دنیا رفته است. اول خبرش را به من ‌نمی‌دادند، وقتی فهمیدم فشار و ناراحتی سختی بر من وارد شد. آیات عظام «گلپایگانی»، «مرعشی» و «فرید اراکی»، برای زیارت قبولی و تسلی خاطر به منزلم آمدند و فرمودند: «هر کس حج برود و کسی از او فوت شود، حجش قبول است.»

ماه رمضان سال ۱۳۵۶ برای ما که تبلیغ می رفتیم، رمضانی متفاوت از همه سالهای پیش بود. من آن سال، شب‌ها در مسجد محله «صیادیه» اشتهارد منبر می‌رفتم. شب بیست و یکم ماه، عزاداران زیادی از محله‌های مختلف در مسجد صیادیه جمع شدند. اشتهارد جوان‌هایی پرشور و شجاع داشت که در اوج روزهای مبارزه، بیشتر به تهران و قم و شهرهای اطراف می‌رفتند تا در تظاهرات‌ها حضور داشته باشند. آن‌ها همان شیرمردانی بودند که در زمان جنگ، رشادت‌هایشان در لشکر سیدالشهدا (ع) و عملیات‌های رزمندگان اسلام، زبانزد است.

طرح ساخت کوکل ملوتوف

آن شب من سخنرانی کردم و شبانه تظاهرات با شکوهی در اشتهارد شکل گرفت. مردم در حمایت از امام خمینی (ره) و علیه حکومت طاغوت شعارهای تندی دادند و شیشه‌های بانک صادرات شکسته شد، فردای آن روز حدود ۳۰۰ مأمور و سرباز به اشتهارد آمدند و شهر شکل امنیتی به خود گرفت، مأمورها که به دنبال دستگیری من بودند، دستشان به من نرسید، چرا که من در جایی پنهان شدم و مخفیانه به قم رفتيم. پسرم محمدباقر که در قم طریقه ساخت کوکتل مولوتف را یاد گرفته بود، یک روز در بیابان‌های بیرون اشتهارد، برای چگونگی استفاده از آن، با چند جوان تمرین داشت تا خود را برای حمله به پاسگاه آماده کنند اما شهردار وقت اشتهارد که از نزدیکی آنها عبور می‌کرده، در جایی پنهان می‌شود و با دوربین حرکاتشان را زیر نظر می‌گیرد. بعد موارد را به پاسگاه گزارش می‌دهد. شب هنگام محمدباقر و دوستانش برای اشغال پاسگاه راه می‌افتند و در نیمه‌های راه، سربازان به آنها حمله می‌کنند. متأسفانه عملیاتشان لو می‌رود و متفرق می‌شوند.

در تظاهرات‌های اشتهارد آقای «شیخ حسین گنجی» خیلی کمک می‌کرد. ایشان از فضلای فعال در امر مبارزه بود و روحانیون شهر را جلو می‌انداخت تا از خانه بیرون بیایند و پیشاپیش مردم، در تظاهرات‌ها شرکت داشته باشند.

از انقلاب تا دوشادوشی با فرزندان در جبهه سرگذشت پدر شهیدان اشتهاردی

محمدباقر و بازداشت او توسط ساواک

روند مبارزه در سال ۱۳۵۷ شدت گرفت و همه مردم ایران به صحنه آمدند. پسرم محمدباقر از جوانان مبارز و پیشتاز قم بود که شب و روز خود را در تظاهرات‌ها و عملیات حمله به کماندوهای رژیم شاه، سپری می‌کرد. او که توسط ساواک شناسایی شده بود، یک بار سوار بر دوچرخه‌اش دستگیر شد. دوچرخه‌اش را زیر زنجیرهای تانک له کردند و با زدن ضربه سرنیزه به پایش، او را بازداشت کردند.

در روزهای ورود امام به ایران، من جزو علما و روحانیون متحصن در دانشگاه تهران بودم که به استقبال ایشان رفتیم. بعد از ورود امام، انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ به پیروزی رسید و ما دوشادوش مردم، در حق این نعمت بزرگ شکرانه به جا آوردیم.

من تا سال ۱۳۵۸ در مدرسه «آیت الله گلپایگانی (ره)» قم، به تدریس دروس سطح حوزه اشتغال داشتم. تا آن که پیرو حکمی از حضرات آیات «منتطری (ره)»، «مشکینی (ره)» و «جنتی»، به عنوان حاکم شرع به استان خوزستان رفتم.

در روزهای آغازین نظام نوپای اسلامی، مرحوم شهید «حقانی» (از شهدای هفتم تیر ۱۳۶۰) از سوی دفتر امام حکمی به من داد تا نماز جمعه اشتهارد را اقامه کنم اما من به احترام مرحوم «آیت الله تقوی اشتهاردی» که امامت نماز جمعه را آغاز کرده بود، به اشتهارد نرفتم.

شهادت محمدباقر

در نخستین سال شکل‌گیری سپاه پاسداران، محمدباقر عضو رسمی این نهاد مقدس شد (ناگفته نماند که او پیش از آن درس طلبگی را در مدرسه علمیه کرمانی‌ها شروع کرده بود) بعد از چند ماه در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۵۸ در جوانرود کرمانشاه به دست عناصر ضد انقلاب به شهادت رسید. پیکر پاک او بعد از تشییع باشکوه و اقامه نماز توسط «آیت الله گلپایگانی (ره)»، در شیخان قم به خاک سپرده شد.

بعد هم با پذیرفتن حکمی از سوی حضرات آیات «منتظری (ره)» و «مشکینی (ره)» و نیز شورای عالی قضایی به امضای «آیت الله شهید قدوسی»، به همدان اعزام و به عنوان حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی مشغول به کار شدم. در آنجا شهید محراب «آیت الله مدنی» که برای مدت کمی امام جمعه همدان بود، یار شفیق و حامی دلسوزی برایم بود. همچنین سردار شهید «حاج حسین همدانی» مسئول حفاظت دادگاه همدان بود، که بعد از مدتی فرمانده سپاه همدان شد و تا واپسین لحظات عمر، از دوستان نزدیک من به شمار می‌آمد.

بعد از سه سال و اندی کار در همدان، راهی تهران شدم و در دیوان عالی کشور مسئولیت شعبه ۱۲ را پذیرفتم. در سال‌های مسئولیتم در همدان و پس از آن، مسئولیت‌های دیگری هم داشتم که بیشتر به کار قضاوتم مربوط می‌شد.

بعد از شهادت «حجت‌الاسلام والمسلمین سلطانی» امام جمعه اشتهارد به درخواست اهالی، امامت جمعه اشتهارد را به عهده گرفتم و در روزهای سخت و پرحادثه جنگ، برای رزمندگان اسلام همراه و همدل شدم.

شهادت مهدی

پسر ۱۶ ساله‌ام مهدی سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج در شلمچه، لباس شهادت بر تن کرد و آسمانی شد و بعد از ۱۴ سال جسم متبرکش، به آغوش ما و بازگشت.

بعد از مهدی دامادم «علیرضا قدمی»، در عملیات مرصاد در آتش کینه منافقین سوخت و بر دل ما داغی بزرگ نهاد. از جمع خانواده و نزدیکانم، غیر از فرزندانم شش نفر دیگر به خیل شهدا پیوسته‌اند.

حالا من مانده‌ام و کوله باری از خاطرات بسیاری که ناگفته مانده و درد و رنجی که از تنهایی و حسرت دوری از شهدا دارم. دلم به یاد آنها متبرک است و خیالم به لطف اهل بیت (ع) امیدوار. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها