به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خراسان شمالی، کتاب «وقت بیداری» برگرفته از خاطرات بانوی امدادگر و ایثارگر خراسان شمالی «زهرا روغنیان»، شیرزنی که حدود سی سال سربلندی در کارنامهاش میدرخشد، است و این خاطرات توسط «عاطفه طالبپور» به رشته تحریر درآمده است.
آنچه در نامگذاری این اثر مدنظر بوده، ایجاد تحول و بیداری درونیای است که در «زهرا روغنیان» رخ داده است. او بیداری درونی خود را در اثرپذیری از پدر بزرگوارشان زنده یاد «محمدابراهیم روغنیان»، معلم دوران دبیرستان، زنده یاد خانم «درانی» و آموزههای مذهبی ایام انقلاب میداند.
در بخشی از مقدمه این کتاب آمده است:
شیرزنان سرزمین من از تبار عقل و عشقاند؛ همان دخترانی که روزگاری دامن میگسترانیدند، عاشقانه نان میپختند و عرق جبین میریختند. زمانی هم رسید که آستینها را بالا زدند و دوشادوش مردانشان میجنگیدند. هیچگاه لازم نبوده کسی جوانمردپروری را به آنان یادآوری کند؛ چرا که بانوی مسلمان ایرانی میداند چگونه ایران اسلامی را زنده نگاه دارد.
در مسیر بارور شدن نهال نوپای انقلاب اسلامی، بانوان بیشماری جان در طبق اخلاص نهادند و چهبسا بیش از مردان خدمت کردند...
خطه قهرمانپرور خراسان شمالی زادگاه زنانی است که جوانمردی، لالایی کودکانشان بوده و آزادی مشق هر شبشان. در این میان بانویی را یافتم که سالهای عمرش را صرف خدمتی صادقانه و عاشقانه کرده است. همسری مهربان که شاید همنوعانش هیچگاه از تجربیات او بهره نگرفتند و مادری که مردمان شهر، او را درنیافتند.
قسمتی از متن کتاب:
چند روز بییشتر به تحویل سال نو ۱۳۶۲ نمانده بود. این موقع از سال، هوای بجنورد خیلی سرد است؛ ولی اندیمشک خیلی گرم بود. در طول روز به هیچ عنوان نمی شد از نقاهتگاه خارج شد. وسط ظهر که میشد حتی کولر هم روشن میکردند. من با آن وضع بارداری جلوی کولر بودم. گاه عرق میکردم و باد کولر هم که به بدنم میخورد کمکم در پهلوهایم احساس درد میکردم؛ ولی خب به روی خودم نمیآوردم. با خودم میگفتم: اینها که چیزی نیست؛ اگر قرار باشد با این دردهای الکی کنار بکشم، آمدنم چه فایده دارد؟ وقتی رزمندهها را میدیدم از خودم خجالت میکشیدم. این بندههای خدا بیماری تمام جانشان را گرفته، ولی خم به ابرو نمیآورند. بدنشان اینقدر خارش دارد که نمیشود تحمل کرد؛ امّا اینها با قوه ایمان دارند تحمل میکنند و صبور هستند؛ خودم را به صبوری دعوت میکردم.
روز دوشنبه سال تحویل بود. اولین سالی بود که دور از خانوادهام بودم؛ حتی علی آقا هم نبود. چیزی نمانده بود که سال تحویل شود و من توی داروخانه بودم. مسئول بیمارستان یکی از پرستارها را فرستاده بود دنبالم که برای لحظه عید کنار هم باشیم. صحنهی جالبی بود، همه روی تختها نشسته بودند و روی یک میز هفت سین جبههای چیده بودند. چیزهایی مثل سجاده، سربند، تسبیح، مهر، عکس حضرت امام و ... آنجا امکانات هفت سین نداشتیم؛ با همینها بهترین عید عمرم را تجربه کردم. لحظهای که دعای تحویل سال از رادیو پخش شد و رزمندهها همه با هم شروع به خواندن دعا کردند، اشک در چشمهایم حلقه زد و در دل دعا کردم: خدایا! این فرزند درونم دختر است یا پسر فرقی نمی کند. عنایت کن او هم مثل این رزمندهها بنده تو باشد و در راه تو قدم بردارد.
انتهای پیام/