عراقی‌ها اسمم را گذاشته بودند «ژنرال یک چشم خمینی»

سردار علی فردوس آزاده و جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس است که سه مقام شامخ رزمندگی، جانبازی....
کد خبر: ۳۷۴۶۳
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۷ - 31December 2014

عراقی‌ها اسمم را گذاشته بودند «ژنرال یک چشم خمینی»

به گزارش دفاع پرس، سردار علی فردوس آزاده و جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس است که سه مقام شامخ رزمندگی، جانبازی و در نهایت اسارت در مسیر پاسداری از نظام اسلامی را توأمان دارد و آوازه حماسه سراییاش در کنار سایر رزمندگان چنان پیچیده بود که حتی دشمن نیز او را شناسایی کرده و برای سرش جایزه تعیین کرده بودند. برای آشنایی با زندگی جهادی فردوس، دقایقی همکلامش شدیم که ماحصل آن را تقدیم حضورتان میکنیم.

قدم در مسیر مجاهدت را از چه زمانی برداشتید؟

مثل خیلی از جوانان مسجدی قبل از انقلاب، در مسجد رودگر محله که مسجدی قدیمی و قلب شهر بابل است با انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) آشنا شدم. رساله امام که درمنزل عمهام بود را مطالعه میکردم و به همراه پسرعمهام شهید حجتالله بابازاده که از دانشجویان دانشگاه فنی بابل بود، در تظاهراتی که به مناسبت اربعین آقامصطفی خمینی فرزند امام (ره) برپا شد شرکت کردم که ساواک دانشجویان را دستگیر و زندانی کرد و من فرار کردم. آن زمان 14 سال داشتم.

چه خاطرهای از مبارزات انقلابی دارید؟

خانواده ما مذهبی بودند. روبهروی خانه ما سینما بود مادرم بسیار مذهبی بود و اجازه نمیداد تلویزیون ببینیم یا به سینمای قبل از انقلاب برویم. زمان شروع انقلاب در بابل بودم که مرحوم آیت الله هادی روحانی نماینده ولی فقیه در مازندران هر شب ماه مبارک رمضان سخنرانی میکرد. ساواک ایشان را دستگیر کرد. من و شهید احمد جغتایی کنار شهربانی سخنرانی ضبط شده مرحوم آیتالله روحانی را روی بلندگو گذاشتیم و مأموران شهربانی شهید جغتایی را دستگیر کردند و من فرارکردم و برای اینکه مأموران را بترسانم، هندوانهای تهیه کردم و داخل خودروی گارد شهربانی انداختم. مأموران مرا تعقیب کردند اما توانستم فرار کنم. بعد به تهران رفتم و خانه پسرعمهام مخفی شدم.

بعد از انقلاب چطور فعالیتتان را ادامه دادید؟

پنج روز بعد از انقلاب عضو کمیته شدم. سال59 از طریق بسیج وارد جبهه شدم و در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بودم. درعملیات بازی دراز حضور داشتم که در آن عملیات چشم راستم را از دست دادم بعد از آن وارد دژبانی سپاه شدم. همچنین در درگیری با منافقین نقش فعال داشتم اسمم بر سر زبانها افتاده بود منافقین چندین بار میخواستند مرا ترور کنند. یکبار بعد از مجروحیت در جبهه، وقتی به بابل آمدم سه نفر از منافقین در چهارراه ضرابپوری بابل به سمت ما تیراندازی کردند که 11تیر به دو دستم و10 تا تیر به شهید اسماعیلزاده و آقای یوسفنژاد از دوستانم خورد و شهید اسماعیلزاده بر اثر جراحات سال63 شهید شد و یک فرزند او هم در عملیات والفجر6 مفقودالاثر شد.

بعداز مجروحیت باز به جبهه برگشتید؟

بله، اولین بار نبود که مجروح میشدم. البته کمی بعد در سال 63 به اسارت درآمدم. یادم رفت بگویم که پیش از این وقایع وارد خط پدافندی گیلانغرب شده بودم و در عملیات فتحالمبین شرکت کردم که شهید محمود خاک سار از سرداران و نیروهای خوب زمان حاج احمد متوسلیان را آنجا ملاقات کردم. ایشان همیشه میگفت یا خمپاره روی دوشم بنشیند، یا روی پیشانیام که جایگاه سجده است. اتفاقاً درعملیات فتح المبین تیری به پیشانیاش خورد و به آرزویش رسید.

شهید خاک سار قبلش در عملیات شوش مجروح شده بود. در عملیات گیلانغرب فرمانده گروهان بود. در پنج قدمی عراقیها بود که ترکش خورد اما یک آخ نگفت. منافقین او را کنارخیابان چنان زده بودند که چند ماه نمیتوانست غذا بخورد و بالاخره در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید. او همیشه شیرینی به جبهه میآورد و میگفت این شیرینی شهادت است.

از خاطرات دوستان شهیدتان بگویید؟

یکی از دوستانم شهید یوسف سجودی بود که فرمانده گردان تیپ 8 نجف بود. دوست و همرزم دیگرم شهید سید حسین گلریز بود که قبل از شهادت محافظ آیت الله هادی روحانی نماینده فقید ولی فقیه در مازندران بود. به مردم میگفت من یک شهیدم. او خیلی بابصیرت بود. زمان بنیصدر مخالف بنیصدر و طرفدار شهید بهشتی بود. در عملیات بیتالمقدس پایگاه شهید نصر آن موقع نیروهای گیلان و مازندران پخش میشدند که برای اولین بار فرمانده گروهان یک من بودم و گروهان 2 شهیدگلریز فرماندهش بود. کمی بعد عملیات بیتالمقدس شروع شد که چند تا عراقی را اسیرکرد. یک اسیر که نارنجک دستش بود روی شهید گلریز انداخت زمانی که هنوز جان در بدنش بود به رزمندهها میگفت به من دست نزنید. در حال خواندن قرآن بود که جان داد و به شهادت رسید. مزارش در آرامگاه معتمدی بابل زیارتگاه مردم شهیدپرور است و هرکس حاجتی از زیارت مزارش میگیرد.

یا در عملیات محرم شهیدی بود به نام شهید مزدستان که بعدها فرمانده گردان صاحبالزمان شد. او قبل از عملیات پابرهنه شد کفش را روی گردنش انداخت و گفت میخواهم مثل حر شهید شوم و طی دو عملیات ارتفاعات موسیان را با همراهی رزمندگان فتح کردند و تلفات سنگین در جاده شهرک زبیداد به دشمن وارد کردند. بعد از عملیات محرم تمام تیپهای سپاه تبدیل به لشکر شدند و تیپ کربلا تبدیل به لشکر 25 کربلا شد.

گویا شما در عملیاتهای متعددی شرکت داشتید، روند رزمندگیتان چطور ادامه یافت؟

بنده درعملیات والفجریک هم حضور داشتم که با همکاری لشکر 7 ولیعصر ارتفاعات 175متری که ارتفاع سختی بود را گرفتیم. در عملیات محرم هم بودم که دشمن در این عملیات از ما تلفات سنگین گرفت و دست راست ما شهید ناصر بهداشت فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) شهید شد. بعد از عملیات والفجریک باز به خط جفیر(طلائیه)برگشتیم و وارد عملیات والفجر4 در مریوان شدیم. در اینجا خوب است از شهید 14 ساله محمد زربیانی یاد بکنم؛ پیک تیپیک کربلا که به ایشان سرباز کوچک امامزمان(ع) میگفتند. ایشان کمی قبل از شهادت خواب دوستش شهید اصحابی را دیده بود که در باغ زیبایی است. روز بعد میخواستم او را به خط بفرستم که گفتند دارند در ارتفاعات پنجوین تک میزنند و شهید زربیانی سوار ماشین شد و تیرتانک مستقیم به سرش خورد و به شهادت رسید. بعد از آن آمدیم وارد عملیات والفجر6 شدیم که خیلی عجلهای انجام شد و گفتند دشمن را باید مشغول کنیم تا عملیات خیبر در طلائیه و جزیره مجنون انجام بشود. سردار شهید ذبیح اللهی در همین عملیات والفجر6 شهید شد و رزمندگان شمال دهلران منطقه چیلات عملیات انجام دادند و لشکر مازندران مقابل سپاه چهارم عراق ایستاد و رزمندهها درطلائیه عملیات خیبر را انجام دادند.

چطور به اسارت درآمدید؟

بعد از 11 ماهی که از عملیات والفجر6 و خیبر گذشت، در شناسایی منطقه سومار در کنار شهید طوسی بودیم. قبل از اینکه به شناسایی بروم در چادر بودم که شهید تیموریان گفت تو اسیر میشوی. حدود 10 دقیقه بعد شهید طوسی مأموریتی داد و گفت نباید از آن با کسی صحبت کنی. در ادامه گفت: دیشب خواب پیامبر(ص) را دیدم که چهار تا سیب را به دو نفر داد و خوردند. دو نفر دیگر نصفه گذاشتند. کمی بعد به اتفاق شهید حسن ناطق و شهید اصغری و آقای حسین عباسعلیپور راه افتادیم. دشمن به ما کمین زد. چهار نفربودیم دو نفر شهید شدند و من و عباسعلیپور به اسارت درآمدیم. چند بار میخواستند ما را بکشند که سعادت شهادت نداشتیم و بالاخره بعد از شش سال اسارت آزاد شدیم.

گویا با اسم خاصی دربین بعثیها معروف بودید؟

در رادیو عراق مرا با اسم مستعار «علی موحد» میشناختند و نمیدانستند علی فردوس هستم. همان کسی که او را ژنرال یک چشم خمینی میگفتند و برای سرم جایزه گذاشته بودند. در اسارت خودم را سرباز معرفی کردم. 28دی ماه 63 اسیر شدم و با مرحوم ابوترابی زمان اسارت بودیم. بعد از شش سال اسارت بعثیها سال69 به همراه اسرا آزاد شدم. بعد از اسارت وارد سپاه شدم و الان بازنشسته هستم.

 

منبع:جوان

نظر شما
پربیننده ها