دفاع پرس گزارش می‌دهد؛

سختی‌های زندگی جانباز اعصاب و روانی که شیمیایی‌ست و حنجره‌اش توان سخن گفتن ندارد

جانباز "محمد رفیعی" با کوچک‌ترین صدایی گمان می‌کند، دشمن حمله کرده است. بچه‌ها را زیر رختخواب پنهان می‌کند و خودش با هر وسیله‌ای مانند بیل و جاروی دسته بلند به خیال اینکه با دشمن می‌جنگد، شیشه‌ها را می‌شکند.
کد خبر: ۳۷۷۱۰
تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۹۳ - ۱۴:۱۸ - 04January 2015

سختی‌های زندگی جانباز اعصاب و روانی که شیمیایی‌ست و حنجره‌اش توان سخن گفتن ندارد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، این بار به دیدار جانبازی میرویم که متفاوت از بقیه دیدارهاست. جانباز محمد رفیعی  و سوال ما پیرامون نحوه ورود وی به جبهه و چگونگی جانبازی ایشان است و ترجمهی پاسخهای جانباز که توسط همسرش خانم ایرانمنش که سالها همدم روزها و شبهای این عزیز بزرگوار بوده، برایمان نشنیدهها را شنیدنی میکند و صدایی میشود برای حنجرهای که سالها خاموش شده و چنین میگوید:

با صدای بی صدایی، سخن میگوید

من در سن 18 سالگی ازدواج کردم و زمانی که دو فرزند 3 و 5 ساله به نامهای الهام و احسان داشتم و شغلم تراشکاری بود، سال 63 در قالب بسیج به فرمان امام به جبهه رفتم.

در مسئولیتهای تیربارچی، آرپی جی زن و راننده انجام وظیفه کردم. سال 64 در عملیات والفجر 8 با استنشاق گاز خردل شیمیایی شدم.

در بیمارستانهای مختلفی تحت درمان قرار گرفتم و در سال دو ماه نیز به خاطر عوارض موج انفجار و درگیر شدن اعصاب و روان در بیمارستان شهید بهشتی کرمان بستری میشدم.

امروز هم که به خاطر مشکلات جانبازی با مسائلی مواجه هستم، هیچ توقعی از کسی ندارم و میگویم که برای رضای الهی و انجام تکلیف به جبهه رفتم و اگر باز هم جنگی بشود، آماده دفاع هستم.

 
و رشته کلام در ادامه به بازگویی خاطرات همسرش سپرده میشود:

 یکبار مجروح شده بود و به ما گفتند شهید شده، باید برای شناسایی پیکرش به معراج شهدا بیایید. وقتی به معراج شهدای کرمان رفتم، 72 شهید را در کنار هم گذاشته بودند که من باید یکی یکی نگاه و شناسایی میکردم. روی همه شهدا را باز کردم ولی هیچکدام همسرم نبود. به منزل برگشتم. یک راننده همسرم را که مجروح شده بود، از بیمارستان به منزل آورد.

راننده طبق آدرس ایشان را درب منزل آورده بود، ولی همسرم ما را نمیشناخت و پیاده نمیشد به راننده گفتم پیادهاش کنید آدرس درست است.



به جرم مزاحمت؛ او را کتک می زدند

یکبار که در بیمارستان بستری بود، رفتم به او سر بزنم دیدم، نیست. پرسیدم کجاست؟ گفتند خودش رضایت داد و رفت. بعد از مدتها از جبهه نامه نوشت و فهمیدم که از بیمارستان مستقیم به جبهه رفته است.

وقتی هم به خانه میآمد؛ تا مدتها اگر از منزل بیرون میرفت، ممکن بود به خاطر عوارض ناشی از موج انفجار آدرس را گم کند و به اشتباه وارد منزل دیگران شود. کسانی که او را نمیشناختند فکر میکردند مزاحم است و با او درگیر میشدند و بارها به خاطر این موضوع کتک هم خورده است. الان مدتهاست نمیگذاریم تنها بیرون برود.

یکی دیگر از مشکلات همسرم این بود که با کوچکترین صدایی گمان میکرد دشمن حمله کرده، بچهها را زیر رختخواب پنهان میکرد و خودش با هر وسیلهای مانند بیل، جاروی دسته بلند و ... اقدام به شکستن شیشهها میکرد به خیال اینکه با دشمن میجنگد.

سه تا از فرزندانم که پس از این مشکلات متولد شدند، نیز کم و بیش دچار بیماری عصبی هستند.

اوائل مجروحیت ایشان، من در نساجی کار میکردم. گاهی وقتها که از سر کار برمیگشتم میدیدم که همسایهها جمع شدهاند و با ملحفه دستان زخمی همسرم را که اقدام به شکست شیشهها کرده، بستهاند تا از خونریزی جلوگیری کنند.

کلنگی برداشت و شروع به تخریب خانه کرد؛ بچهها جیغ می زدند

یک شب کلنگ برداشت و تمام خانه را با کلنگ کوبید. بچهها جیغ میزدند و میترسیدند اما کسی جرات نمیکرد جلو برود. او به خیال خودش در حال جنگ با دشمن بود.

هنوز هم با دیدن صحنههای جنگ در تلویزیون حالش بد میشود. کم کم به افسردگی مبتلا شد و نیاز دارد که به مسافرت و تفریح برود ولی امکانش محدود است.

یک روز من در حیاط منزل مشغول کار بودم که ایشان در راهرو اقدام به کندن کنتور برق کرده بود؛ همزمان زنگ منزل را زدند و من برای باز کردن در وارد راهرو و با این صحنه روبرو شدم. نمیدانستم چکار باید بکنم. میترسیدم اگر جلو بروم شاید برای من هم خطرناک باشد؛ در را باز کردم و خانم خوشرو از سادات بزرگوار شهر، پشت در بودند. با ورود ایشان؛ همسرم کنتور برق را سر جایش گذاشت و مسئله ختم به خیر شد.

دهانی که طعم هیچ خوراکی را نمی چشد

عواض شیمیایی شدن علاوه بر آسیب به ریهها، حنجره را هم درگیر و موجب بروز غده سرطانی شد. سه سال پیش طی عمل جراحی غده را برداشتند اما تارهای صوتیاش هم از کار افتاد و حالا تنها از راه حفرهای که در گلویش ایجاد شده، تغذیه میکند.



وقتی مدت زیادی چیزی در دهانش نباشد، دهانش تاول میزند و مجبوریم گاهی مقدار کمی مایعات یا آبمیوه از راه دهان به او بدهیم که این کار نیز بعضاً دردسرساز میشود و ممکن است ذراتی هر چند کوچک از میوهها در گلویش فرو روند و موجب اذیت و آزارش شوند که باید سریع آنرا از گلو خارج کنیم.

غذایش سوپ رقیقی است که آنرا از صافی عبور میدهیم و با سرنگ از راه حفرهای که در گلو دارد، به ایشان میخورانیم.

به لطف خدا عوارض عصبی و روانی ایشان کمتر شده و زندگی معمولی با مراقبتهای ویژه را داریم.

/انتهای پیام

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار