به گزارش دفاع پرس، آغاز کتاب با فصل های کودکی و نوجوانی شروع می شود این فصل ها ساز دلنشینی از روایت را می نوازد با تصویرهایی که از زندگی و آداب و رسوم سنتی و خانه های بکر آبادان برای خواننده مجسم می کند قطعا خواندن آن دلپذیر خواهد بود. اگر در روایت کودکی و نوجوانی کلمه ای یا جمله ای از جنگ و خونریزی نیامده باشد فراموش خواهم کرد این کتابی را که در دست دارم، مربوط به جنگ و سختی و دشواری ها باشد.
همه گوشه و کنار زندگی برایت روشن است از احترام به پدر و مادر و بازی های کودکانه تا بزرگ شدن سریع و عجولانه نوجوانان که باید هر چه سریع تر از این حس نوجوانی خداحافظی می کردند و به بزرگترهای خود بپیوندند، گویی حتی انقلاب هم برای چهره و قد وبالای آنها بزرگ و جسور به نظر می رسید. در چند صفحه اندک مقدمه را جملات این چنینی نوشته شده : «کاش دنیا بداند گوشت تن رضا رضایی از شدت شکنجه ها چنان شکافته بود که کابل های بعثی ها به استخوان های او می پیچید اما عطش شان فرو نمی نشست. بر زخم هایش نمک ریختند و باز راضی نشدند و تن شرحه شرحه اش را روی خرده شیشه ها غلتاندند و دست آخر او را به برق وصل کردند. کاش دنیا جسم رضا را می دید و به سازمان های بشر دوستانه هبوط انسانیت را نشان می داد.»
با ورق زدن کتاب میتوان به علاقه نویسنده به زندگی پی برد. آنجا که او در میان معرکه نبرد، هر از چندی با خانه متروک و سوت و کور خویش بازگشته و خاطرات دوران کودکی و نوجوانی را در ذهن خود مرور میکند. آنجا که زیر تیر و ترکش، ارتباط عاطفی با پدر و برادر و سایر اعضای خانواده، همچنان موجب افزایش روحیه و آرامش ذهنی او میگردد. نویسنده از دختری سخن میگوید در میانه جریان زندگی، با جنگ دست و پنجه نرم میکند. جنگی که او دچارش شده در بستر زندگی روزانه او جریان پیدا کرده است.
او خود را به کنار مجروحین می رساند و به مدد توان ناچیز خود میکوشد که سهمی در این معرکه داشته باشد: «برای اینکه بتوانم در بخش بمانم هر کاری از دستم بر می آمد انجام می دادم. جاهایی را که خون می ریخت فورا تی می کشیدم. به هر کس از حال می رفت آب می دادم. هم گریه می کردم و هم آرام می کردم. آنقدر آدم دست و پا قطع شده دیده بودم که هر چند لحظه یک بار پاهایم را لمس می کردم. می ترسیدم جنگ پاهایم را از من بدزدد. توی همین شلوغی ها آقایی با ابهت و جذبه با روپوش سفید شتاب زده به اورژانس آمد و با سر و صدا و داد و بیداد، بدون استثنا همه را به جز مجروحان بیرون کرد. تنها کاری که برای ماندن به ذهنم رسید این بود که روپوش مردانه ی سفیدی را که در ایستگاه پرستاری آویزان بود بپوشم. بدون اینکه به اسم روی روپوش توجه کنم تی را برداشتم و جاهایی را که خون ریخته بود، به سرعت زمین را نظافت کردم وبعد با همان جارویی که دستم بود با روپوش از جلوی چشم او دور شدم تا در حاشیه ی امن داخل بیمارستان باقی بمانم.»
جنگ و تبعات آن از جمله اسارت، تعارفی با کسی ندارد. برای جنگ و اسارت زن یا مرد بودن فرقی ندارد. تفاوتی نمیکند که فرد اسیر چه سن و سال و جنسیتی دارد. او را در چنگال بیرحم خود میفشارد و معصومه داستان ما در این میانه، سماجتی چشمگیر به خرج میدهد حتی وقتی در چنگال نظامیان بعثی است: «مثل گنجشکی که در دست های یک مرد قوی هیکل گرفتار شده، تقلا می کردم تا نجات یابم. هر چند لحظه یک بار دستهایش را به نشانه قدرت به هم می فشرد. در دلم با خدا گفتم: خدایا حیاء و نجابت من در پناه قدرت لایزال توست»
رنجی که از نگاه مردانه باعث لرزش در وجود معصومه و معصومهها میشود بسیار فراتر و سختتر از شکنجههای جسمی است: «دنبال گوشه و کناری بودیم، که وقتی دریچه باز می شد از زخم تیر نگاه آنها محفوظ بمانیم... چشمان عقابی شکلش وحشتم را بیشتر می کرد.» مقابل چشمان مردانی که بویی از غیرت نبرده باشند. حتی نیمنگاه آنها حکم شکنجه دارد. شکنجهای که صرفا احساس زنانه یک زن اسیر رنج آن را میکشد. زن اسیری که در پناه توکل بر خداوند، موسیوار در دربار فرعونِ بعثی روزگار گذرانده است.
منبع:فرهنگ