برشی از کتاب «قایق و مین»؛

فرار از دست ساواکی‌ها

ماموران ساواک ما را شناسايي کردند و از آن روز به بعد ساواک دنبال ما بود.
کد خبر: ۳۷۷۶۰۹
تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۹۸ - ۰۳:۴۰ - 08January 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، نوشتن از شهدا وظیفه‌ای سخت اما زیبا و دلنشین است. سخت به این دلیل که باید از انسان‌هایی بنویسی که نمی‌توانی بزرگی‌شان را توصیف کنی و شیرین، که با تمام کوچکی ات از بزرگ‌مردانی می نویسی که تاریخ یادآور زیباترین و شیرین‌ترین لحظات آنان است.

جوان‌های پاک و دوست‌داشتنی ایران اسلامی به عشق امام خمینی (ره) و دفاع از انقلاب و پاسداری از خاک و میهن و ناموس در برابر دشمن تا بن دندان مسلح، کاری ستودنی و غیرقابل وصف انجام دادند تا نامشان در تاریخ برای همیشه جاودانه بماند؛ «غلامرضا کارگر شورکی» از این دست انسان ها است که در جبهه های جنگ از جسم خاکی اش گذشت و اکنون در کسوت جانبازی به بیان خاطراتشان می پردازد؛ در ادامه بخشی از آن خاطرات را مرور می کنیم.

شب‌ها تا دیر‌وقت تو کوچه‌ها و خانه‌ها اعلامیه می انداختیم. روستای ما وسیع و پرجمعیت بود. کوچه‌پس‌کوچه‌ها را به خوبی بلد بودیم. برای همین تا احساس خطر می کردیم، از کوچه‌پس‌کوچه‌ها فرار می کردیم.

طولی نکشید که مدیر مدرسه متوجه شد و اسامی ما را به ساواک اعلام کرد. البته یکی از بچه‌ها می گفت یک نفر دیگر ما را لو داده است. آن روز‌ها می شنیدم که می گفتند اسم پسرهای شیخ حسن را داده‌اند ساواک تا دستگیرشان کنند. ماموران ساواک ما را شناسایی کردند. از آن روز به بعد ساواک دنبال ما بود. یک روز آمدند تا من و کریم را دستگیر کنند که از روی پشت‌بام فرار کردیم. هرچه تلاش کردند نتوانستند ما را بگیرند. چند روزی دنبال ما بودند. حالا شما فکرش را بکنید چند تا نوجوان 14- 15 ساله کل نیروهای ساواک و ژاندارمری را سر کار گذاشته بودند.

کریم از همه فعال‌تر بود. نیروهای پاسگاه و ساواک دنبال کریم بودند. هر کدام‌مان را که می گرفتند کارمان تمام بود. از ترس به مدرسه نرفتیم. همگی از کریم حرف‌شنوی داشتیم. یک روز اعلام کرد مدرسه تعطیل است و کسی حق ندارد به مدرسه برود. هیچ کس روی حرف او حرفی نزد. وقتی می گفت تعطیل است دیگر تعطیل بود. چند روز مدرسه تعطیل شد البته بعضی از بچه‌ها از ترس اینکه اخراج شوند به مدرسه رفتند. اعلامیه‌های زیادی را پخش کرده بودیم، می ترسیدم. مدتی مخفیفانه زندگی کردیم.

چند هفته به همین منوال گذشت. خودمان هم نمی دانستیم قرار است چه اتفاقی بییفتد و باید چکار کنیم. زندگی مخفیانۀ من و کریم به سختی می گذشت. از دو تا بچۀ چهارده پانزده ساله چه کاری بر می آید!‌‌‌ این فکر‌های مأیوس‌کننده به ذهن کریم خطور نمی کرد و می گفت: «ما انقلابی  هستیم و باید این سختی ها را تحمل کنیم.» اما خوب می دانستم که برای او هم تحمل این وضعیت سخت است و او نمی خواست امیدمان را از دست بدهیم. بالاخره خبر دادند امام قرار است وارد ایران شوند. با انتشار خبر ورود امام تقریباً دیگر کسی به کسی  کار نداشت و فشار ساواک هم برداشته شد.

دو سه روز مانده به 12 بهمن، به روستا برگشتیم و دیدیم خبری نیست. ساواکی ها بیشتر فکر فرار بودند تا به دست انقلابیون نیفتند. آنها می دانستند که اگر به دست انقلابیون بیفتند، محاکمه می شوند؛ برای همین از ساواکی ها خبری نبود. ماموران پاسگاه هم کاری به ما نداشتند. خیلی راحت وارد روستا شدیم. تا یک هفته قبلش به قول ساواکی ها دو تا خرابکار فراری محسوب می شدیم؛ اما حالا دیگر اوضاع فرق داشت و ما دو تا نوجوان انقلابی بودیم. امام که آمد و انقلاب پیروز شد، اصلاً نمی توانستیم باور کنیم که انقلاب شده. انگار دنیا را به ما داده بودند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها