به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، روایت زندگی خانوادههای شهدا، روایت سالها دلتنگی است. خانواده شهدا بهتر ارزش زمان را میفهمند، هر یک دقیقه و یک ساعت حکم یک عمر را دارد، عمری که بی شک هیچگاه خاطره شهید را پاک نمیکند. برای «منصوره مبرا» که نزدیک به ۴۰ سال است تنها عزیز خود را در دفاع مقدس به میدان جهاد فرستاد و دیگر بازنگشت هر ثانیهاش یک شهادت است، اگر شهید یکبار شهید شد اما خانوادههای آنان با هر بار یادآوری خاطره عزیزشان شهید میشوند.
حسین رنجبر بسته دیمی متولد سال ۱۳۳۸ در رشت بود که در سن ۲۱ سالگی در منطقه رقابیه شوش در سال ۱۳۶۰ به شهادت رسید. منصوره مبرا همسرش تنها دو سال با او زندگی کرد، ذو سالی که حاصل آن ذو فرزند یکی دختر و یکی پسر بود که پسر بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. منصوره خانم چشمش به اخبار مربوط به شهادت حاج قاسم سلیمانی است که این روزها از بیشتر شبکههای تلویزیونی پخش میشود، به سختی بغضش را فرو میدهد، این بغض سالهاست که در سینه او لانه کرده و حالا در سن ۶۰ سالگی خود را نشان داده. نگاهش را از تلویزیون میگیرد و به عکس کوچک شهید که روی دیوار نصب شده میدوزد و تعریف میکند «من و حسین پسر دایی و دختر عمه هستیم. همدیگر را دوست داشتیم برای همین زود ازدواج کردیم، آخرهای سال ۵۸ بود یک ماهه عقد و عروسی را گرفتیم و در خانه مادربزرگم در تهران ساکن شدیم. قبل از عروسی وارد ارتش شد و در نیروی زمینی خدمت میکرد».
اشک در چشمانش حلقه میزند، قطرههایی از آن روی صورتش مینشیند، گاه به من نگاه میکند و گاه چشمهایش را به جایی دیگر میدوزد، گویا خاطرات روزهای دور از مقابل چشمانش رد میشوند، بعد با صدای لرزان میگوید «خیلی باهم زندگی نکردیم ولی زندگی خوبی داشتیم. اخلاقش حرف نداشت. سرش میرفت نمازش ترک نمیشد، همین اخلاقش بود که باعث شد زندگی خوبی داشته باشیم. روزهای اول جنگ یکبار در سردشت به دستش گلوله خورد، ما خبر نداشتیم، بعد از ۲۵ روز خبر دادند که مجروح شده و در بیمارستان مراغه است. خیلی نگران شدیم با این حال وقتی حالش بهتر شد اینبار به خوزستان رفت. ما اصلا در خانه او را نمیدیدیم، یا در جبهه بود یا وقتی در تهران بود مدام دنبال کار خانواده شهدا میرفت.»
از او میپرسم هیچ وقت فکر میکردید که شهید شود؟ میگوید «نه هیچ وقت فکرش را نمیکردم اما خودش میگفت شاید بروم و دیگر برنگردم، میگفت من برای مملکت و ناموسمان میروم، میگفت، میروم جگر صدام را درمیاورم تا راه کربلا باز شود.»
پسر منصوره خانم کارمند فرودگاه است و دخترش کارمند شهرداری، با همه سختیهای زندگی تنهایی بچهها عاقبت بخیر شدند اما سختی این سالها چیزی نیست که به این راحتیها خاطرهاش از ذهن او و بچهها پاک شود، منصوره خانم میگوید «خیلی برایم سخت بود چون نه پدر و نه مادر داشتم، پدرشوهر و مادر شوهرم هم بعد از شهادت خیلی مریض شدند و آنها هم از دنیا رفتند و من در تهران تنها بودم».
او ادامه میدهد «وقتی دخترم در سال ۵۹ به دنیا آمد حسین در ماموریت بود، یک ماه بعد به خانه آمد و دخترش را دید، آن زمان شب و روزم گریه بود با این حال چیزی به او نمیگفتم و گلایه نمیکردم، همیشه میگفتم هرجا هست انشاءالله صحیح و سالم باشد و برگردد. سال ۱۳۶۰ که شهید شد من تازه پسرم را به دنیا آورده بودم، آن زمان کسی که سزارین میشد باید چند روز در بیمارستان میماند، همان روزها یکی برای تحویل کیف حسین به خانهمان آمد پدرم خبر داد که گویا دامادتان در جبهه شهید شده. هنوز چند روز به مرخصیام مانده بود که طاقت نیاوردم و رفتم خوزستان تا دنبالش بگردم، بیشتر از ۱۵ روز در خوزستان بودم، همه جا را زیر و رو کردم، در این مدت در خانه یک خانوادهای که اتفاقا همه بستگانشان از دزفول رفته بودند و فقط اینها مانده بودند، ماندم، از هرکسی سوال میکردم کسی خبر نداشت، میگفتند زخمی شده و به بیمارستان دزفول رفته اما آنجا نبود، دیگر آخرها گفتند حتما شهید شده، ماه مهر بود، خیلی صبر کردم تا اینکه اردیبهشت سال بعد خبر دادند پیکرش پیدا شده و آن را برای ما آوردند.»
انتهای پیام/ 141