به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، شهید سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده بیبدیل جبهه مقاومت پیشینهای طولانی در دفاع مقدس دارد. این شهید عزیز، همه تجربیات گرانسنگش را به کار گرفت تا در جبهه وسیعتری علیه کفر حقانیت اسلام را اثبات کند. برای همین ضروری است که نگاهی به حضور شهید سردار سلیمانی در سالهای دفاع مقدس داشته باشیم.
متن زیر بخشهایی از کتاب «ذوالفقار» نوشته «علیاکبر مزدآبادی» است که در آن خاطرات شفاهی شهید حاج قاسم سلیمانی را گرد آوری کرده است که قسمت دوم آن را در ادامه میخوانید:
تشکیل تیپ 41 ثارالله
مدتی از حضورم در خط گذشته بود. اسم خط جبههی شوش، خط ثارالله بود. علت اینکه نام ثارالله را برای آن انتخاب کرده بودند، از حجم زیاد شهادتهایی بود که آنجا انجام میگرفت. جبههی بسیار پر تحرکی بود و دشمن آتش زیادی آنجا میریخت و چون خط تازه بوجود آمده بود، مجموعاً تلفات زیاد بود. وقتی من به آنجا رفتم، سومین مسئول خط به شهادت رسیده بود.
بعد از اینکه جبههی شوش تقریباً تثبیت شد، من به مقر گلف فراخوانده شدم. بهاتفاق سردار غلامعلی رشید و حسن باقری و محمدجعفری اسدی که جمعاً چهار نفر بودیم، با تویوتای قهوهای رنگی که حسن داشت و غنیمت جنگ بود و خودش هم رانندگی میکرد، به طرف جبهههای دشت عباس رفتیم.
راه اصلی دشت عباس از پل نادری یا به تعبیر خوزستانیها جسر نادری میگذشت. نرسیده به دزفول، جادهای بود که از کنار فرودگاه اضطراری بالای شوش جدا میشد و به طرف دشتعباس و عینخوش و دهلران میرفت، ولی چون این منطقه تا کنار رودخانه دست دشمن بود، ما بالاجبار باید از جادهی پلدختر میرفتیم. نرسیده به پلدختر یک منطقهای به نام پا علم بود که از ارتفاعات بسیار سخت بلند منطقهی احتمالاً لرستان محسوب میشد و از این طریق به سمت جبههی دشت عباس میرفتیم.
آن روز تا دوکوهه با یک ماشین رفتیم و از دوکوهه با یک لندکروز، سه نفری به سمت تیشکن رفتیم. روی ارتفاعات تیشکن دیدگاهی وجود داشت.
آن روز نتوانستیم دقیق تشخیص بدهیم که چاهنفت کجاست. درست یادم هست رشید دقیقا دستش توی جیب اورکتش بود. چرخید به سمت ارتفاع و گفت: آن ارتفاع را میبینی؟
گفتم: بله.
گفت: این چاهنفت است. برو آنجا را تحویل بگیر.
البته من سنگبهرام را دیدم نه چاهنفت را؛ چون خیلی ارتفاعات شبیه به هم بود.
ناهار را نزد بچههای تیپ امام حسین (ص) خوردیم. آنها نیروهای اطلاعاتی خودشان را مستقر کرده بودند و در دالپری مشغول کار بودند. همگی نزد آنها رفتیم و بعد از ناهار، وقتی خداحافظی کردم، با یکی از ماشینهای بین راهی رفتم و از نزدیک، چاهنفت را دیدم.
در هر حال، جبههی دشتعباس به من واگذار شد و جبههی شاوریه به احمد متوسلیان و جبههی عینخوش به حسین خرازی و جبهه تا مقابل شوش تقریبا بین شش تا هفت نفر از بچههایی که تقریباً جوان بودند و بین بیستویک تا بیستوسه سال سن داشتند، تقسیم شد. محور بین عینخوش را خرازی، دشتعباس را من، محور شاوریه را متوسلیان و گذر پل نادری را رئوفی تحویل گرفت و تا پایین، محورهای عملیاتی ادامه داشت که پایین مقابل شوش، مرتضی و احمد کاظمی بودند.
بعد از تحویل گرفتن جبههی دشتعباس، طبیعتاً تنها بودم و حتی یک ماشین که بتوانم با آن برگردم، وجود نداشت، ناچار سوار ماشینهای بین راه که بچههای جبهه تردد میکردند، شدم و به دزفول آمدم. از دزفول به اهواز و بلافاصله به کرمان آمدم. تعدادی از کادرهای با سابقهی جبهه را که در عملیاتهای مختلف مثل ثامنالائمه و طریقالقدس و عملیاتهای قبل از آنکه در جبههی سوسنگرد و حمیدیه انجام گرفته بود، حضور داشتند، در ذهن خودم شناسایی کرده بودم و سابقهی آشنایی قبلی هم در بحث جنگ با خیلیها داشتم. آن موقع بیشتر بچهها را بنیاسد معرفی میکرد.
تقریباً 10 تا دوازده نفر از آنها را یکبهیک پیدا کردم و با آنها صحبت کردم. این اولین مرکزیت بچههای کرمان بود که داشت بهوجود میآمد.»
انتهای پیام/ 161