به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «جعفر طهماسبی» از نیروهای تخریب لشکر 10 سیدالشهدا (ع) به مناسبت عملیات کربلای 5 روایت کرد: «ساعت حدود هشت شب بود که شهید سیدمحمد زینال حسینی فرمانده تخریب لشکر 10 گفت که «بچهها بیرون سنگر برای رفتن به خط شوند»، بچهها که از سنگر بیرون آمدند سر به سر هم میگذاشتند. شهید سیدمحمد یک داد زد «برادرها دیرشده. سریع سوار ماشینها بشوید» بعضی از بچهها که سردشان شده بود دنبال اورکت میگشتند.
شهید پیکاری را دیدم یک اورکت زرد رنگ پوشیده و کلاه اورکت را روی صورتش کشیده بود. رفتم سمتش که بگویم علی جان برف که نیامده. تا نگاهم به صورتش افتاد دیدم پهنه صورتش از اشک خیس خیس است.
بچهها سوار وانتها شدند و ماشین در مسیر سربالایی پل هفتی هشتی در حرکت بود. همه با هم شوخی میکردند، مخصوصا چند بار شهید «مجید عسگری» را از داخل ماشین پایین انداختند. من برای اینکه فضا را عوض کنم و روحیهای به بچهها بدهم شروع به خواندن این شعر کردم «آتیش زدم به خرمنم، آی خرمنم، آی خرمنم» همه میخندیدند و خطاب به من میگفتند «آی خر تویی، آی خر تویی». گفتم شاید حال علی پیکاری عوض شده باشد، دیدم بله، صدایش میآید که با بچهها در جواب دادن سرود همکاری میکند، اما با گریه.
با ناراحتی گفتم علی! ترسیدی؟! او مثل اینکه اصلا به حرفم توجه نکرده باشد هی میگفت «آی خر منم آی خر منم و گریه میکرد» گفتم: رفیق ما سال قبل والفجر 8 با هم از اروند گذشتیم اما حال امشبت فرق می کند. درحالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت: «جعفر دستم خالی است.»
نماز صبح را خوانده بودیم. اما هوا هنوز روشن نشده بود. با شهید حاج ناصر اربابیان آمدیم لب اسکله و خواستیم، برویم آن طرف، چون هم نگران سید بودیم هم غواصها، که یک دفعه دیدیم قایقی با سرعت از طرف دشمن به سمت اسکله آمد.
از آن دور سکاندار صدا میزد «بچههای تخریب، بچه های تخریب» بند دلم پاره شد. گفتم ناصر حتما سیدمحمد یک چیزیش شده. تا اینکه قایق به اسکله رسید و سکاندار طناب را انداخت و ما گرفتیم. گفتم چه شده سر و صدا میکنی؟ گفت این غواصها شهدای تخریب هستند که داخل آب بودند. دیدم تمام سطح قایق از بدنهای شهدا پر شده.
لباسهای سیاه غواصی به سرخی میزد. اصلا حواسم نبود، مدام دنبال سید بودم. در آن نور کم که تازه خورشید داشت بالا میآمد تا صبح روز 19 دی 65 خودش را نشان دهد، چهره آرام شهید علیرضا پیکاری را دیدم که پلکهایش روی هم افتاده و به آرامش رسیده بود.»
انتهای پیام/ 141