به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهدا، تقوا را نه بر زبان بلکه با عمق جان و دلشان پذیرفته بودند و به آن عمل میکردند، در همه زندگی و رفتار آنان جاری و ساری بود و تلاش میکردند تا موانع بین خود و خدا را کنار بزنند، رحیم قمیشی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در خاطرهای از آن روزها به رفتار و خصوصیات یکی از شهدا به نام «عبدالرحمن فریدیفر» اشاره کرد و اظهار داشت: عبدالرحمن 16 - 17 سال بیشتر نداشت، قبلا مدتی طلبه بود ولی به خاطر جبهه قید طلبگی را هم زده بود. حوزه، ماندن بیش از چند هفته را در جبهه برای طلبهها ممنوع کرده بود، ولی او میگفت از جبهه خیلی بیشتر درس میگیرد و حاضر نبود دیگر برگردد.
در گروهانی بود که کار شناسایی اطراف جزیره مجنون، داخل هور و نیزارهای پر از پشه کوره را به عهده داشت. اکثر بچههای گروهان و عبدالرحمن فریدی فر به فاصله کمی از هم شهید شدند.
واقعا بمب روحیه بود، یک دقیقه آرام و قرار نداشت، علاوه بر شناسایی و پارو زنی که دیگر استاد شده بود، کلاسهای قرآن و اخلاق هم همان جا داشت. دوندگیاش فوق العاده بود و وقتی سر به سر بچهها می گذاشت شکارش واقعا مشکل بود، از دیوار راست هم بالا می رفت! فضولترین فرد گروهان، که فقط موقع نماز آرام بود، چون وقتی روحانی نداشتیم او باید پیش نماز میشد.
اما آن روز داخل سنگر نشسته و مشغول پیاده کردن نتیجه شناساییها، روی کالک بودم. احساس کردم سر و صدایی غیر عادی از بیرون می آید. اول بی خیال شدم، هر روز نمایشی داشتیم، این موقع روز عدهای دنبال کسانی که اذیتشان کرده بودند می افتادند. بچههایی که تا صبح به خاطر شناسایی شب قبل نخوابیده بودند با اذیت بچههای دیگر بیدار میشدند و دعواهای دیدنی و مسخره بازیها داشتند.
اما این بار صدا فرق میکرد، انگار چند نفر چیزی را با هم تکرار میکردند، و صدا قطع نمیشد. خیلی عجیب بود، آن وقت روز که ساعت از 9 هم گذشته بود، با آن گرمای تابستان جزیره، نه وقت دعا بود نه وقت ورزش. چند دقیقهای گذشت و صدا قطع که نمیشد، بلند و بلندتر هم شد، اولش صدای 8 - 9 نفر بود، ولی حالا شده بود صدای 15 - 16 نفر.
از سنگر آمدم بیرون، خورشید نیمروزی چشمهایم را آزار میداد، هوای شرجی و گرم جزیره و بچههایی که دور حیاط قرارگاه میچرخیدند و شعاری را با هم تکرار میکردند، عبدالرحمن هم طبق معمول جلوی گروه. خنده روی لب همه بود و انگار مسابقه داشتند که کدام بلندتر داد بزند.
دورتر که بودند نمیشنیدم چه شعار میدادند، ولی نزدیکتر که شدند متوجه شعارشان شدم. موهای بدنم سیخ شد، و وا رفتم. چه شده بود؟ چرا این شعار؟! همه با صدای بلند و با انرژی و از ته دل شعار میدادند؛ «من اشتباه کردم»، «من اشتباه کردم» و یک نفس دور حیاط، با همان لبخند میچرخیدند.
عبدالرحمن حدیث و یا جمله حکیمانهای را آن روز با بچهها مطرح کرده و توضیح داده بود که یکی از شجاعانهترین و خداپسندانهترین کارها بعد از انجام یک اشتباه، پذیرفتن آن است.
توضیح داده بود متاسفانه خیلیها، حتی بسیاری از مومنین و بزرگان هم کمتر از این شجاعتها دارند و هر عمل غلطی را هم انجام بدهند از آن بی جهت دفاع میکنند. حتی وقتی بفهمند اشتباه کردهاند، جرات معذرت خواهی و پذیرش اشتباه را ندارند و جوری آن را توجیه میکنند.
او از بچهها خواسته بود برای اینکه یاد بگیرند بعد از این اگر اشتباهی کردند خجالت نکشند و بتوانند بگویند اشتباه کردهاند، بطور تمرینی دور حیاط بچرخند و همه با هم همین شعار را فریاد بزنند. عبدالرحمن با چه شور و حرارتی فریاد میزد و بچهها تکرار میکردند: «من اشتباه کردم».
نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. فقط همین طور که به گونیهای سنگر تکیه داده و تماشایشان میکردم متوجه شدم من هم ناخودآگاه و با اشک شوق دارم تکرار میکنم: «من اشتباه کردم».
شک نداشتم خنده آن روز شهید عبدالرحمن، خنده آن روز شهید محمود دشتی پور و همه بچههای نوجوانی که میدویدند و از ته دل فریاد میزدند اشتباه کردهاند، حسابی ملائکه را به خجالت انداخته بود.
کاش عبدالرحمن مانده بود و این درس ها را به همه ما و همه مسئولین و بزرگان میداد. خجالت نکشید و بگویید اگر اشتباه کردهاید. این مردانگی است. این اخلاص است. این بزرگی روح است. مگر معصومیم؟ از شهدا یاد بگیریم، از بزرگان واقعی یاد بگیریم. نگوییم آن روز درست بوده و امروز شرایط فرق کرده. بگوییم اشتباه کردیم، و من هر روز به خودم میگویم شجاع باش رحیم! اعتراف به اشتباه، کار هر کسی نیست، بگو «من اشتباه کردم» و افتخار کن به این درس مهمی که از شهیدان گرفتهای.
انتهای پیام/ 141